Репост из: بُکٰائین
«فاطمه نمیگذاشت در را باز کنم!
و این مرا عصبانیتر میکرد...
تازیانه را از قنفذ گرفتم
به دستان او زدم..
درد کشید..
صدای ناله و گریهی او را شنیدم..
نزدیک بود دلم برای او بسوزد و برگردم...
که کینههای علی [علیهالسلام] را به یاد آوردم
و به یاد فریبکاری محمد [صلیاللهعلیه] و جادوی او افتادم!
پس به در لگد زدم....»
دومی لعنت الله علیه.
«مثالبالنواصب» از ابنشهرآشوب
و بحارالانوار،جلد۳۰، صفحه ۲۹۳
@bokaeen
و این مرا عصبانیتر میکرد...
تازیانه را از قنفذ گرفتم
به دستان او زدم..
درد کشید..
صدای ناله و گریهی او را شنیدم..
نزدیک بود دلم برای او بسوزد و برگردم...
که کینههای علی [علیهالسلام] را به یاد آوردم
و به یاد فریبکاری محمد [صلیاللهعلیه] و جادوی او افتادم!
پس به در لگد زدم....»
دومی لعنت الله علیه.
«مثالبالنواصب» از ابنشهرآشوب
و بحارالانوار،جلد۳۰، صفحه ۲۹۳
@bokaeen