🔴 یاد داستان ملا نصرالدین افتادم
میگن ملا دو تا دختر داشت که شوهر یکیشون کشاورز بود و شوهر دیگری سفالگر
قرار شد ملا توی یک روز به خونه این دو دخترش سفر کند و به راه شد به دختر اولش که رسید دید که دارن ناله میکنن که چرا بارون نمیاد و محصولاتمون خوب نمیشه و ابراز هم دردی کرد به خانه دختر دومش رفت و دید که دارن دعا میکنن که بارون نباره و سفال هاشون خراب نشه
برگشت خونه و جلوی زنش دو دستی کوبید سرش، وقتی که زنش گفت چیشده ملا گفت الان از خونه دخترام اومدم چه بارون بباره چه نباره در هر صورت بدبختیم
این داستان دقیقا حال و روز ما رو میگه
میگن ملا دو تا دختر داشت که شوهر یکیشون کشاورز بود و شوهر دیگری سفالگر
قرار شد ملا توی یک روز به خونه این دو دخترش سفر کند و به راه شد به دختر اولش که رسید دید که دارن ناله میکنن که چرا بارون نمیاد و محصولاتمون خوب نمیشه و ابراز هم دردی کرد به خانه دختر دومش رفت و دید که دارن دعا میکنن که بارون نباره و سفال هاشون خراب نشه
برگشت خونه و جلوی زنش دو دستی کوبید سرش، وقتی که زنش گفت چیشده ملا گفت الان از خونه دخترام اومدم چه بارون بباره چه نباره در هر صورت بدبختیم
این داستان دقیقا حال و روز ما رو میگه