#پارت_صد_و_شصت_و_شش
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
صحرا که می دید زبان خوش روی امیرسام جواب نمی دهد و باید به زور متوسل شود و از طرفی تا تمام ِ حقیقت را از زبان اون نمی شنید رهایش نمی کرد، آخر هم به کاری که نمی خواست مجاب شد و دستش را جلو برد و یقه ی امیرسام را توی مشتش گرفت و همزمان که او را سمت خود می کشاند، با غیظ گفت: بسه، بیا تو، تا حرف نزنی از فرار خبری نیست.
و همزمان در را هول داد و پشت سر امیرسام بست.
امیرسام که انتظار این حرکت را نداشت پایش به درگاه گیر کرد و سمت او خیز برداشت و چون یقه اش میان انگشتان صحرا قفل شده بود و سطح راهرو صاف بود نتوانست خودش را کنترل کند و با فریادی که هر دو کشیدند روی زمین پرت شدند.
صحرا به پشت نقش زمین شد و امیرسام کنارش افتاد و این در حالی بود که نصف تنه اش روی صحرا بود اما میان راه دستانش را پایین آورد و دقیقا کنار صورت صحرا و صورت خودش آن ها را تکیه گاه کرد تا آسیب نبیند.
صحرا شوکه شده بود.نفس زنان ناله ای کرد و گفت: مگه کوری؟داغونم کردی.آی...
امیرسام بی صدا خنده اش گرفته بود و صورتش از فرط خنده سرخ شده بود.بریده بریده گفت: قبلا نبودم ولی الان کورم کردی.آخه این چه وضع مهمون دعوت کردنه؟اونم به زور.
و سرش را با خنده بالا گرفت تا صورت صحرا را ببیند.
نگاهش به لبخند زیبایی که روی لب های صحرا نقش بسته بود افتاد.
صدایش تحلیل رفت و نگاهش مات لب های او ماند.برایش پدیده ای شاید نادر بود که هر از گاهی اتفاق می افتاد.
صحرا که با گزیدن لبش سعی داشت لبخندش و همچنین افتضاحی که به بار آورده بود را جمع کند، نیم نگاهی به صورت امیرسام انداخت: بلند شو.دیوونه، کمرم خرد شد.
اما امیرسام فقط نگاهش می کرد.و صحرا چشمانش را از نگاه ِ شیفته و نافذ او می دزدید.
تنش را عقب کشید و خواست بنشیند ولی دست امیرسام درست روی گردنش بود و به این شکل مانع بلند شدن او از زمین شد.
به اجبار نگاهش را به او دوخت و گفت: میری کنار یا نه؟
امیرسام لبخند زد.
نگاهی به صورت صحرا و دست خودش انداخت و گفت: نه.
صحرا چپ چپ نگاهش کرد.
—نه؟بلند شو بهت میگم کمرم شکست.
-اگه شکسته بود الان من اینجا نبودم.
صحرا با تعجب نگاهش کرد.
امیرسام چشمکی زد و با خنده ای آرام و مردانه گفت: درسته قورتم داده بودی.
صحرا لبخند کمرنگی زد و بی توجه به نگاه ِ عاشق ِ او خیز برداشت تا از زیر دستش فرار کند که امیرسام بازویش را پایین آورد و کف دستش را روی پارکت گذاشت و فشار داد.
به این صورت صحرا جایی میان زمین و بازوی سفت و عضلانی امیرسام گیر افتاده بود.
بدون آنکه جسمش را روی او بیاندازد خودش را کمی بالا کشید و مثل کسی که حین ورزش هر دو دستش را زمین می گذارد و رو به شکم خودش را بالا می کشد به همان حالت او را اسیر کرد.صحرا راه فراری نداشت.به هر طرف که می چرخید امیرسام او را مهار می کرد.
با حرص گفت: بس کن.بلند شو.این دیگه چه وضعشه؟
در کمال آرامش گفت: قرار نبود حرف بزنیم؟خب تو شروع کن.کجا بودیم؟
صحرا جدی نگاهش کرد.
__اینجوری؟
امیرسام سرش را تکان داد.
-من اینجوری تمرکزم بیشتره.
—خیال خام.نمیشه، پاشو.
-شرط داره.
با چشمانی متعجب اما عصبی نگاهش کرد.
—واسه اینکه از دستت خلاص شم، شرط میذاری؟
امیرسام با لبخند نچی کرد و در حالی که تک تک اجزای صورت صحرا را از نظر می گذراند گفت: اگه به جنبه ی مثبتش نگاه کنی چی میشه؟همه ی دخترا آرزوشونه پسری مثل من بهشون نزدیک بشه اما تو ناز می کنی.
صحرا با عصبانیت نگاهش کرد.
—پاشو برو ارزونی همون دخترایی باش که واسه یه گوشه چشمت تب می کنن نه من.
امیرسام با همان لبخند و نگاه ِ شیطنت آمیزش گفت: تو چرا تب نمی کنی؟
صحرا در سکوت نگاهش کرد.
هر چه تلاش کرد تا حرفی که در سرش جولان می داد را بر زبان آورد و بگوید (چون دوستت ندارم) نتوانست.
هر بار یک چیزی مانعش می شد.
هر چه که بود زورش به قدرت ِ ذهنش می چربید که آنطور سرسختانه مانعش شده بود.
امیرسام که سکوت صحرا را دید سرش را با همان لبخند پایین آورد و بدون آنکه جسمش با صحرا تماس پیدا کند زیر گوشش نجوا کرد: اگه یه بار دیگه اونجوری لبخند بزنی ولت می کنم.
هرم نفس امیرسام لاله ی گوشش را نوازش داد. با حالی عجیب سرش را جهت مخالف کج کرد.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg
#صحرای_ویرانگر
#فرشته_تات_شهدوست
صحرا که می دید زبان خوش روی امیرسام جواب نمی دهد و باید به زور متوسل شود و از طرفی تا تمام ِ حقیقت را از زبان اون نمی شنید رهایش نمی کرد، آخر هم به کاری که نمی خواست مجاب شد و دستش را جلو برد و یقه ی امیرسام را توی مشتش گرفت و همزمان که او را سمت خود می کشاند، با غیظ گفت: بسه، بیا تو، تا حرف نزنی از فرار خبری نیست.
و همزمان در را هول داد و پشت سر امیرسام بست.
امیرسام که انتظار این حرکت را نداشت پایش به درگاه گیر کرد و سمت او خیز برداشت و چون یقه اش میان انگشتان صحرا قفل شده بود و سطح راهرو صاف بود نتوانست خودش را کنترل کند و با فریادی که هر دو کشیدند روی زمین پرت شدند.
صحرا به پشت نقش زمین شد و امیرسام کنارش افتاد و این در حالی بود که نصف تنه اش روی صحرا بود اما میان راه دستانش را پایین آورد و دقیقا کنار صورت صحرا و صورت خودش آن ها را تکیه گاه کرد تا آسیب نبیند.
صحرا شوکه شده بود.نفس زنان ناله ای کرد و گفت: مگه کوری؟داغونم کردی.آی...
امیرسام بی صدا خنده اش گرفته بود و صورتش از فرط خنده سرخ شده بود.بریده بریده گفت: قبلا نبودم ولی الان کورم کردی.آخه این چه وضع مهمون دعوت کردنه؟اونم به زور.
و سرش را با خنده بالا گرفت تا صورت صحرا را ببیند.
نگاهش به لبخند زیبایی که روی لب های صحرا نقش بسته بود افتاد.
صدایش تحلیل رفت و نگاهش مات لب های او ماند.برایش پدیده ای شاید نادر بود که هر از گاهی اتفاق می افتاد.
صحرا که با گزیدن لبش سعی داشت لبخندش و همچنین افتضاحی که به بار آورده بود را جمع کند، نیم نگاهی به صورت امیرسام انداخت: بلند شو.دیوونه، کمرم خرد شد.
اما امیرسام فقط نگاهش می کرد.و صحرا چشمانش را از نگاه ِ شیفته و نافذ او می دزدید.
تنش را عقب کشید و خواست بنشیند ولی دست امیرسام درست روی گردنش بود و به این شکل مانع بلند شدن او از زمین شد.
به اجبار نگاهش را به او دوخت و گفت: میری کنار یا نه؟
امیرسام لبخند زد.
نگاهی به صورت صحرا و دست خودش انداخت و گفت: نه.
صحرا چپ چپ نگاهش کرد.
—نه؟بلند شو بهت میگم کمرم شکست.
-اگه شکسته بود الان من اینجا نبودم.
صحرا با تعجب نگاهش کرد.
امیرسام چشمکی زد و با خنده ای آرام و مردانه گفت: درسته قورتم داده بودی.
صحرا لبخند کمرنگی زد و بی توجه به نگاه ِ عاشق ِ او خیز برداشت تا از زیر دستش فرار کند که امیرسام بازویش را پایین آورد و کف دستش را روی پارکت گذاشت و فشار داد.
به این صورت صحرا جایی میان زمین و بازوی سفت و عضلانی امیرسام گیر افتاده بود.
بدون آنکه جسمش را روی او بیاندازد خودش را کمی بالا کشید و مثل کسی که حین ورزش هر دو دستش را زمین می گذارد و رو به شکم خودش را بالا می کشد به همان حالت او را اسیر کرد.صحرا راه فراری نداشت.به هر طرف که می چرخید امیرسام او را مهار می کرد.
با حرص گفت: بس کن.بلند شو.این دیگه چه وضعشه؟
در کمال آرامش گفت: قرار نبود حرف بزنیم؟خب تو شروع کن.کجا بودیم؟
صحرا جدی نگاهش کرد.
__اینجوری؟
امیرسام سرش را تکان داد.
-من اینجوری تمرکزم بیشتره.
—خیال خام.نمیشه، پاشو.
-شرط داره.
با چشمانی متعجب اما عصبی نگاهش کرد.
—واسه اینکه از دستت خلاص شم، شرط میذاری؟
امیرسام با لبخند نچی کرد و در حالی که تک تک اجزای صورت صحرا را از نظر می گذراند گفت: اگه به جنبه ی مثبتش نگاه کنی چی میشه؟همه ی دخترا آرزوشونه پسری مثل من بهشون نزدیک بشه اما تو ناز می کنی.
صحرا با عصبانیت نگاهش کرد.
—پاشو برو ارزونی همون دخترایی باش که واسه یه گوشه چشمت تب می کنن نه من.
امیرسام با همان لبخند و نگاه ِ شیطنت آمیزش گفت: تو چرا تب نمی کنی؟
صحرا در سکوت نگاهش کرد.
هر چه تلاش کرد تا حرفی که در سرش جولان می داد را بر زبان آورد و بگوید (چون دوستت ندارم) نتوانست.
هر بار یک چیزی مانعش می شد.
هر چه که بود زورش به قدرت ِ ذهنش می چربید که آنطور سرسختانه مانعش شده بود.
امیرسام که سکوت صحرا را دید سرش را با همان لبخند پایین آورد و بدون آنکه جسمش با صحرا تماس پیدا کند زیر گوشش نجوا کرد: اگه یه بار دیگه اونجوری لبخند بزنی ولت می کنم.
هرم نفس امیرسام لاله ی گوشش را نوازش داد. با حالی عجیب سرش را جهت مخالف کج کرد.
🍁
https://t.me/joinchat/AAAAADwL--mURhucLF3Zrg