اول، سالیان سال پیش یک روز آقای پدر داشت میرفت افتتاح کارخانه بزرگی و به من گفت که دیدن این شرکت و کارخانه تازه تاسیسش احتمالا خالی از لطف نیست. بنده که تازه به فکر کارشناسی ارشد و دکترا و مهاجرت و این صحبتها افتاده بودم اولش خیلی دلیل خاصی برای رفتن ندیدم، ولی اینکه روی چه حسابی قانع شدم و یک جمعه صبحی شال و کلاه کردم، الان بعد از سالها از یادم رفته. راستش انتظار خاصی هم از دیدن کارخانه نداشتم، ولی یادم هست که عظمتش چنان من جوان بیست ساله را گرفته بود که تمام مدت به دهان سخنرانان چشم دوخته بودم که بفهمم چنین عملیات عریض و طویلی را چطور اداره میکنند. توی راه برگشت، چشمدوخته به شانههای اتوبان به مشاهداتم فکر کردم. از تماشای اندرکنش مدیرها فهمیده بودم که لازمه مدیریت چنین جایی حضور یک عده آدم قابلاعتماد و باجربزه است که بدانی هرکدام یک طرف کار را گرفتهاند. آن روز یک دیدار دو ساعته و یک ناهار پرچرب، برای منِ درگیر درس و دانشگاه و تحلیل سازه و هزار آرزوی دور و دراز درس مدیریت شد.
دوم، دو سالی گذشت. بیربط به قصه اول، بیربط به کارخانه، حتی بیربط به ایدههای تجاری، آقای پدر و یکی از دوستانش دو تا یخچال خریده بودند و آقای پدر به بنده گفت که بروم پیش این آقای دوست که دفترش کنار یخچالفروشی بود و بعد با وانتی یخچال خودمان را بار بزنم و ببرم خانه. آقای دوست مسوول امور مالی شرکت بزرگی بود و توی نیم ساعتی که توی دفترش بودم و چایی میخوردیم و گپ میزدیم، یک سری نمودار نشانم داد. گفت که برای مدیران شرکت صحبت میکرده و توضیح میداده که از کجا قرار است به کجا برسند و ادامه داد که «میدونی، توضیح اینکه امروز درآمد ما فلانقدره و فردا باید بشه فلانقدر برای جمع خیلی سخته. بهترین راه اینه که یه نمودار داشته باشی که خیلی ملموس نشون بده الان اینجا هستیم، بعد با یه رنگ دیگه نشون بده کجا میخوایم برسیم. بعد هر ماه این رو تکرار کنی و پیشرفت رو نشون بدی.»
سوم، از این داستانها نزدیک سه دهه گذشته ولی این چند روزه ناگهان یادشان افتادم. من درس خواندم و آن آرزوی ارشد و دکترا را تمام کردم و از ایران مهاجرت کردم و بعد از فارغالتحصیلی در آمریکا وارد بازار کار شدم و تا الان هزار جور آموزش و کلاس و دورهی مدیریت تیم و اداره بیزنس و فلان دیدهام. اما اول و آخرش، تمام فلسفه مدیریت و راهبری من برمیگردد به این دو قصه بالا: هر چقدر که هدف بزرگ باشد و هر جا که بخواهی برسی، اول و آخرش باید یک تیم خوب جنمدارِ قابلاعتماد داشته باشی و باید قادر باشی رسیدن از نقطه آ به نقطه ب را به طور مشخص و واضح برایشان بیان کنی. فلسفه من نه در چهل و چند سالگی که در بیست سالگی تدوین شد. زمانی که قادر به تصور امروز خودم هم نبودم. همه زندگی ما این برخوردهای به ظاهر تصادفی با جهان اطراف است. صرفا در لحظه نمیدانیم که چطوری دارند خمیرمان را ورز میدهند.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
دوم، دو سالی گذشت. بیربط به قصه اول، بیربط به کارخانه، حتی بیربط به ایدههای تجاری، آقای پدر و یکی از دوستانش دو تا یخچال خریده بودند و آقای پدر به بنده گفت که بروم پیش این آقای دوست که دفترش کنار یخچالفروشی بود و بعد با وانتی یخچال خودمان را بار بزنم و ببرم خانه. آقای دوست مسوول امور مالی شرکت بزرگی بود و توی نیم ساعتی که توی دفترش بودم و چایی میخوردیم و گپ میزدیم، یک سری نمودار نشانم داد. گفت که برای مدیران شرکت صحبت میکرده و توضیح میداده که از کجا قرار است به کجا برسند و ادامه داد که «میدونی، توضیح اینکه امروز درآمد ما فلانقدره و فردا باید بشه فلانقدر برای جمع خیلی سخته. بهترین راه اینه که یه نمودار داشته باشی که خیلی ملموس نشون بده الان اینجا هستیم، بعد با یه رنگ دیگه نشون بده کجا میخوایم برسیم. بعد هر ماه این رو تکرار کنی و پیشرفت رو نشون بدی.»
سوم، از این داستانها نزدیک سه دهه گذشته ولی این چند روزه ناگهان یادشان افتادم. من درس خواندم و آن آرزوی ارشد و دکترا را تمام کردم و از ایران مهاجرت کردم و بعد از فارغالتحصیلی در آمریکا وارد بازار کار شدم و تا الان هزار جور آموزش و کلاس و دورهی مدیریت تیم و اداره بیزنس و فلان دیدهام. اما اول و آخرش، تمام فلسفه مدیریت و راهبری من برمیگردد به این دو قصه بالا: هر چقدر که هدف بزرگ باشد و هر جا که بخواهی برسی، اول و آخرش باید یک تیم خوب جنمدارِ قابلاعتماد داشته باشی و باید قادر باشی رسیدن از نقطه آ به نقطه ب را به طور مشخص و واضح برایشان بیان کنی. فلسفه من نه در چهل و چند سالگی که در بیست سالگی تدوین شد. زمانی که قادر به تصور امروز خودم هم نبودم. همه زندگی ما این برخوردهای به ظاهر تصادفی با جهان اطراف است. صرفا در لحظه نمیدانیم که چطوری دارند خمیرمان را ورز میدهند.
@Farnoudian
Instagram: Farnoudian