اول، هر آدمی برای خودش احتیاج به یک «شریک فکری» دارد. کسی که به آدمیزاد بگوید که موضع فکریش احتیاج به یک تغییر کوچک دارد. رفیق باشد و بدانی که هر چه میگوید برای تحقیر نیست ولی از به چالش کشیدن ذهنت نگریزد. به هر حرف و هر کلمهاش با دقت گوش کنی چون میدانی که هر کلمه چیزی به آموختههایت اضافه میکند و یا فکر را به چالش میکشد و یا تفکر را، و تفکر آن چیزیست که تا روزهای دراز با آدمی خواهد ماند.
دوم، دو سال پیش در کنار رفیق عزیزی رفتیم دور اسپانیا. دوستی که سالها برای من شریک فکری بود و هست. در اوان جوانی مهندس بود و در نتیجه با من زمینه مشترک داشت ولی وقتی آشنا شدیم دانشجوی تاریخ بود. در دوران دکترا در دو ساختمان متفاوت و با دو رشته متفاوت کنار هم درس خواندیم. عموی پدرش در آمریکای لاتین مبلغ مذهبی بود و این برایش انگیزهای شده بود که از مهندسی به تاریخ تغییر رشته دهد تا بفهمد که قدمایش چه میکردند. روزها دور کشورش چرخیدیم و شبها مینشستیم توی یک رستوران و تکه تکه و نرم نرمک حرف از تاریخ و سیاست و جهان و دوران دانشجویی و خاطرات و هزار چیز دیگر میزدیم.
سوم، یکی دیگر از این رفقا هست که بخش بزرگی از پستهای این پیج بعد از صحبت با او نوشته شده. دوستی که ۲۱ سال از من بزرگتر است و هر بار که با او صحبت کردم ذهنم تکان کوچکی خورده و آمدهام و چیز دیگری نوشتم. ماه پیش با هم رفتیم نمایشگاه تتوی بالتیمور تا بنده عکاسی کنم و دیدم هنوز همان داستان هست که بود. در ۶۷ سالگی گفت که از دانشگاه ام آی تی مدرکی در روانشناسی گرفته و بعد هم مستقیم رفته دوره آینده نگری در لاسوگاس. آتش درونش خاموش که نمیشود هیچ یک نفر دیگر را هم کنار خودش روشن میکند. قبل از این رفته بود دوره بداهه گویی. از شغلش بپرسی مسوول منابع انسانی است و در عرض هفت سال یکی از عریض و طویلترین سازمانهای این مملکت را از رده یازدهم «بهترین مکان برای کار» رسانده به رتبه دو. با همین بداههگویی و آیندهنگری. به وقتش ذهن ما را هم قلقلک میدهد.
چهارم، این خوش شانسیها همیشه طولانی مدت نیستند. دوست اول بعد از چهار سال رفت مکزیک برای تحقیق و بعد آلمان برای کار و شیلی برای زندگی و بعد تکزاس استاد دانشگاه شد. دوست دوم ناگهان یک روزی بار و بندیل را بست و رفت یک ساعت و نیم آنطرفتر. در تئوری میشود که روابط را با تلفن و با وبکم و واتساپ حفظ کرد ولی در عمل خیلی شدنی نیست. آدمیزاد میخواهد که برود توی یک پارک ساعتها راه برود و صحبت کند، یا گیلاسش دستش باشد و پسته و فندق جلویش و توی چشم رفیقش نگاه کند. صرف داشتن این آدمها خودش شانس است چه برسد که برسد به چهار سال و هشت سال.
پنجم، یک شبی در میدان اصلی بخش قدیم شهر تولدو وسط قدم زدن، ناگهان رفیقمان ایستاد و هیجانزده شروع کرد به تعریف که اینجا بود که آدمها را در دوره انگیزیسیون با کلاهبوقی میچرخاندند و آبرویشان را جلوی جمع میبردند. بعد بحث انگیزیسیون ادامه پیدا کرد و رسید به اخراج یهودیها و مسلمانان از اسپانیا و رفت و رفت و رفت. مثل هر چیز دنیا، یک بخشی از داستان سعی خود انسان است و بخشی شانس. شانست گفته و یک روزی این جوان اسپانیایی را دیدی و گفتی آقا شما رفیق آنا هستی که هفته پیش دیدیمت؟ و بعد ۱۸ سال بعدش دارد با هیجان از انگیزیسیون حرف میزند و تو یاد میگیری. بیش باد.
@farnoudian
دوم، دو سال پیش در کنار رفیق عزیزی رفتیم دور اسپانیا. دوستی که سالها برای من شریک فکری بود و هست. در اوان جوانی مهندس بود و در نتیجه با من زمینه مشترک داشت ولی وقتی آشنا شدیم دانشجوی تاریخ بود. در دوران دکترا در دو ساختمان متفاوت و با دو رشته متفاوت کنار هم درس خواندیم. عموی پدرش در آمریکای لاتین مبلغ مذهبی بود و این برایش انگیزهای شده بود که از مهندسی به تاریخ تغییر رشته دهد تا بفهمد که قدمایش چه میکردند. روزها دور کشورش چرخیدیم و شبها مینشستیم توی یک رستوران و تکه تکه و نرم نرمک حرف از تاریخ و سیاست و جهان و دوران دانشجویی و خاطرات و هزار چیز دیگر میزدیم.
سوم، یکی دیگر از این رفقا هست که بخش بزرگی از پستهای این پیج بعد از صحبت با او نوشته شده. دوستی که ۲۱ سال از من بزرگتر است و هر بار که با او صحبت کردم ذهنم تکان کوچکی خورده و آمدهام و چیز دیگری نوشتم. ماه پیش با هم رفتیم نمایشگاه تتوی بالتیمور تا بنده عکاسی کنم و دیدم هنوز همان داستان هست که بود. در ۶۷ سالگی گفت که از دانشگاه ام آی تی مدرکی در روانشناسی گرفته و بعد هم مستقیم رفته دوره آینده نگری در لاسوگاس. آتش درونش خاموش که نمیشود هیچ یک نفر دیگر را هم کنار خودش روشن میکند. قبل از این رفته بود دوره بداهه گویی. از شغلش بپرسی مسوول منابع انسانی است و در عرض هفت سال یکی از عریض و طویلترین سازمانهای این مملکت را از رده یازدهم «بهترین مکان برای کار» رسانده به رتبه دو. با همین بداههگویی و آیندهنگری. به وقتش ذهن ما را هم قلقلک میدهد.
چهارم، این خوش شانسیها همیشه طولانی مدت نیستند. دوست اول بعد از چهار سال رفت مکزیک برای تحقیق و بعد آلمان برای کار و شیلی برای زندگی و بعد تکزاس استاد دانشگاه شد. دوست دوم ناگهان یک روزی بار و بندیل را بست و رفت یک ساعت و نیم آنطرفتر. در تئوری میشود که روابط را با تلفن و با وبکم و واتساپ حفظ کرد ولی در عمل خیلی شدنی نیست. آدمیزاد میخواهد که برود توی یک پارک ساعتها راه برود و صحبت کند، یا گیلاسش دستش باشد و پسته و فندق جلویش و توی چشم رفیقش نگاه کند. صرف داشتن این آدمها خودش شانس است چه برسد که برسد به چهار سال و هشت سال.
پنجم، یک شبی در میدان اصلی بخش قدیم شهر تولدو وسط قدم زدن، ناگهان رفیقمان ایستاد و هیجانزده شروع کرد به تعریف که اینجا بود که آدمها را در دوره انگیزیسیون با کلاهبوقی میچرخاندند و آبرویشان را جلوی جمع میبردند. بعد بحث انگیزیسیون ادامه پیدا کرد و رسید به اخراج یهودیها و مسلمانان از اسپانیا و رفت و رفت و رفت. مثل هر چیز دنیا، یک بخشی از داستان سعی خود انسان است و بخشی شانس. شانست گفته و یک روزی این جوان اسپانیایی را دیدی و گفتی آقا شما رفیق آنا هستی که هفته پیش دیدیمت؟ و بعد ۱۸ سال بعدش دارد با هیجان از انگیزیسیون حرف میزند و تو یاد میگیری. بیش باد.
@farnoudian