Репост из: صورتـــــــک🤡الههمحمدی
شال از روی سرش سُر خورد و دور شانهاش افتاد. عین دل او که چون ماهی از آب بیرون پرید و به تقلا افتاد. جان کَندن پیش چشمش بود ولی درد نداشت. زَهر داشت. چون کسی که زیر تیغ کشیدهاند، تنگی نفس داشت. شبنمی که روی گلهای گلخانه میدید، روی پیشانیاش نشست و از کنار شقیقهاش چکید. صدای در حیاط را شنید. یاسر پشت در رسید. در را باز کرد و توی دالونک خاتون آمد. شال شمیم هنوز دور شانهاش بود. پیش از آنکه قدم یاسر روی قلبش بنشیند، پنجره را باز کرد و صدای بلندش رها شد:
"عسل، یاسر اومد."
شمیم فورا شالش را روی سرش انداخت و نفس علی آرام گرفت. سمت اتاقشان دوید. درست وقتی که یاسر پا در حیاط گذاشت. عسل را مقابل در نگه داشت. بوسیدش و گفت:
-برو دیگه، نامزدتم اومد. عکسا قشنگی گرفتم.
-امروز خواهری رو در حقم تموم کردی. گوشیمم بده من زحمتو کم کنم.
سمت اتاقش رفت. گوشی عسل را از روی میز آرایش برداشت و دستش داد:
-عکسایی که گرفتیو ندیدم.
دستی روی شانهی شمیم زد و گونهاش را بوسید:
-برات میفرستم.
باشهای گفت و عسل را روانه کرد. دلش همراه او رفت. با عکسهایی که توی دستان عسل بود. به همینقدرش راضی بود. در استوای آن خط آتشین، یک خط عقبتر از علی ایستاده بود. گرینویچ دلش روی ساعت مرکزی تیکتاک میکرد. هنوز زمان تغییرش نرسیده بود یا بود و مقاومت میکرد.
چشمهایش را بست و صدای علی را در حافظهاش روی تکرار گذاشت. حیف که نتوانست پشت پنجره رصدش کند. نفهمید دید یا ندیدش. چه خوب بود میدانست او هم دل به دلش داده است. با همان هم عاشقی میکرد. اگر عشق آن شکلی بود، آنقدر راحت میآمد و در جان مینشست، نَفس قربانی میکرد. عین نفسهای بلند و منقطعی که مدام دیوار دلش را میلرزاند...
"جیم جمالتو کاف کمالتو لام لبانتو."
خندهی دلبریایی کرد و عقب رفت. یاسر با چشمانی از حدقه درآمده نمنم جلو میآمد تا خودش و او را بیچاره کند. مقابل پنجره و جایی که علی ایستاده بود.
از فکر به نگاه علی، داغ شد و خودش را در پناه دیوار کشید تا نقطهی دید تا بالا کم باشد. به دیوار که چسبید، هِق زد. یعنی نقطهی آخر رسیدن و دلدادگی. زیبایی چقدر قشنگ بود و دلانگیز برای مرغ عشقی که لب روی لب جفتش میکشید. لبهای داغ یاسر را کنار زد و گفت:
-لبت رژی شد دیونه. علی میکُشه منو.
با حرصی دلنشین گفت:
-علی غلط کرد. یعنی نمیدونه چی یه دل مردو میزون میکنه؟ اونم عاشق!!!
شانه بالا انداخت:
-هر چند خَره، هی جفتک میندازه. چون هنو عاشق نشده.
تا خواست دوباره روی صورت عسل چتر بیندازد، عسل به عقب هُلش داد و برایش اخم کرد:
-مالیاتتو گرفتی. اضافهاش گلوگیرت میکنه.
-عین داداشت کِنس نشو. دلم حسابی گُرخیده.
-چون به داداشم صفت بد دادی جریمهات میکنم.
دندانهایش را روی هم سایید:
-کُشتی منو با این داداشت.
خندید و دست یاسر را گرفت و وسط حیاط کشاندش. موبایلش را دست او داد و گفت:
-چن تا سلفی بنداز. قشنگ شدی.
یقهی کت نخودیاش را صاف کرد و دستش را چون منوپاد عقب کشید. در حالیکه تندتند عکس میانداخت، گفت:
-زود بریزشون تو کامپیوتر از گوشی پاکش کنا.
-چشم خوشغیرت من.
در عکس آخر لبهایش را روی گونهی عسل گذاشت و دگمه را فشرد. به عکس که نگاه کردند، جفتشان از خنده ریسه رفتند. از یاسر فقط دماغش افتاده بود...
-سبک مغزی این عاقبتا رو هم داره دیگه.
صدای علی سمت او برشانگرداند. یاسر گوشی را سمت علی گرفت و گفت:
-بیا چند تا عکس از منو عیالم بنداز ببینم بلتی.
گوشی را گرفت و گفت:
-بیعقل آدم با گوشی عکس ناموسی نمیگیره. اومد و یهو پرید.
-بهش گفتم. برسه خونه ریخته تو کامپیوتر و پاکیده.
گوشی را رویشان تنظیم کرد و عکسهایی گرفت. تا یاسر میخواست بگوید آمادهایم، علی عکسش را گرفته بود. انگار برای آن کار هم حوصله نداشت. گوشی را سمت یاسر انداخت و سمت در حیاط رو چرخاند:
-خاتون داره دروپیکرشو قفل میکنهها. بجنب مانتوتو بکش تنت عسل. چیزی جا نزاریا. تو عادتته.
یاسر از پشت شانهاش را گرفت و گفت:
-واسا چن تا عکس بگیر بعد برو. عکسا ما رو که یک، دو، سه نگفته، گرفتی رفت.
عسل را بینشان انداختند و اینبار دستهای علی و یاسر منوپاد شد. گاهی از این طرف و گاهی از آنطرف.
عسل نیز عکسهایی دونفره از دو مرد جذابش گرفت و سمت اتاق رفت.
تا تنها شدند، علی دستمالی از جیب کتش درآورد و حریصانه روی لبهای یاسر فرو کرد:
-آثار جُرمو پاک کن تا رگتو نزدم. خاتون و عسلو بپا بیان.
علی که رفت، دستمال را روی لبهایش کشید و قرمزی کمرنگ به جنس سفید کاغذ چسبید. خندید و پشت علی بلند گفت:
-واست عشق آرزو دارم ریفیق!
دل علی لرزید و دست شمیم از لای لودراپهی اتاقش افتاد. شقایقها روی هم خوابیدند و پلکهای شمیم بههم خورد.
#صورتک
#الههمحمدي
"عسل، یاسر اومد."
شمیم فورا شالش را روی سرش انداخت و نفس علی آرام گرفت. سمت اتاقشان دوید. درست وقتی که یاسر پا در حیاط گذاشت. عسل را مقابل در نگه داشت. بوسیدش و گفت:
-برو دیگه، نامزدتم اومد. عکسا قشنگی گرفتم.
-امروز خواهری رو در حقم تموم کردی. گوشیمم بده من زحمتو کم کنم.
سمت اتاقش رفت. گوشی عسل را از روی میز آرایش برداشت و دستش داد:
-عکسایی که گرفتیو ندیدم.
دستی روی شانهی شمیم زد و گونهاش را بوسید:
-برات میفرستم.
باشهای گفت و عسل را روانه کرد. دلش همراه او رفت. با عکسهایی که توی دستان عسل بود. به همینقدرش راضی بود. در استوای آن خط آتشین، یک خط عقبتر از علی ایستاده بود. گرینویچ دلش روی ساعت مرکزی تیکتاک میکرد. هنوز زمان تغییرش نرسیده بود یا بود و مقاومت میکرد.
چشمهایش را بست و صدای علی را در حافظهاش روی تکرار گذاشت. حیف که نتوانست پشت پنجره رصدش کند. نفهمید دید یا ندیدش. چه خوب بود میدانست او هم دل به دلش داده است. با همان هم عاشقی میکرد. اگر عشق آن شکلی بود، آنقدر راحت میآمد و در جان مینشست، نَفس قربانی میکرد. عین نفسهای بلند و منقطعی که مدام دیوار دلش را میلرزاند...
"جیم جمالتو کاف کمالتو لام لبانتو."
خندهی دلبریایی کرد و عقب رفت. یاسر با چشمانی از حدقه درآمده نمنم جلو میآمد تا خودش و او را بیچاره کند. مقابل پنجره و جایی که علی ایستاده بود.
از فکر به نگاه علی، داغ شد و خودش را در پناه دیوار کشید تا نقطهی دید تا بالا کم باشد. به دیوار که چسبید، هِق زد. یعنی نقطهی آخر رسیدن و دلدادگی. زیبایی چقدر قشنگ بود و دلانگیز برای مرغ عشقی که لب روی لب جفتش میکشید. لبهای داغ یاسر را کنار زد و گفت:
-لبت رژی شد دیونه. علی میکُشه منو.
با حرصی دلنشین گفت:
-علی غلط کرد. یعنی نمیدونه چی یه دل مردو میزون میکنه؟ اونم عاشق!!!
شانه بالا انداخت:
-هر چند خَره، هی جفتک میندازه. چون هنو عاشق نشده.
تا خواست دوباره روی صورت عسل چتر بیندازد، عسل به عقب هُلش داد و برایش اخم کرد:
-مالیاتتو گرفتی. اضافهاش گلوگیرت میکنه.
-عین داداشت کِنس نشو. دلم حسابی گُرخیده.
-چون به داداشم صفت بد دادی جریمهات میکنم.
دندانهایش را روی هم سایید:
-کُشتی منو با این داداشت.
خندید و دست یاسر را گرفت و وسط حیاط کشاندش. موبایلش را دست او داد و گفت:
-چن تا سلفی بنداز. قشنگ شدی.
یقهی کت نخودیاش را صاف کرد و دستش را چون منوپاد عقب کشید. در حالیکه تندتند عکس میانداخت، گفت:
-زود بریزشون تو کامپیوتر از گوشی پاکش کنا.
-چشم خوشغیرت من.
در عکس آخر لبهایش را روی گونهی عسل گذاشت و دگمه را فشرد. به عکس که نگاه کردند، جفتشان از خنده ریسه رفتند. از یاسر فقط دماغش افتاده بود...
-سبک مغزی این عاقبتا رو هم داره دیگه.
صدای علی سمت او برشانگرداند. یاسر گوشی را سمت علی گرفت و گفت:
-بیا چند تا عکس از منو عیالم بنداز ببینم بلتی.
گوشی را گرفت و گفت:
-بیعقل آدم با گوشی عکس ناموسی نمیگیره. اومد و یهو پرید.
-بهش گفتم. برسه خونه ریخته تو کامپیوتر و پاکیده.
گوشی را رویشان تنظیم کرد و عکسهایی گرفت. تا یاسر میخواست بگوید آمادهایم، علی عکسش را گرفته بود. انگار برای آن کار هم حوصله نداشت. گوشی را سمت یاسر انداخت و سمت در حیاط رو چرخاند:
-خاتون داره دروپیکرشو قفل میکنهها. بجنب مانتوتو بکش تنت عسل. چیزی جا نزاریا. تو عادتته.
یاسر از پشت شانهاش را گرفت و گفت:
-واسا چن تا عکس بگیر بعد برو. عکسا ما رو که یک، دو، سه نگفته، گرفتی رفت.
عسل را بینشان انداختند و اینبار دستهای علی و یاسر منوپاد شد. گاهی از این طرف و گاهی از آنطرف.
عسل نیز عکسهایی دونفره از دو مرد جذابش گرفت و سمت اتاق رفت.
تا تنها شدند، علی دستمالی از جیب کتش درآورد و حریصانه روی لبهای یاسر فرو کرد:
-آثار جُرمو پاک کن تا رگتو نزدم. خاتون و عسلو بپا بیان.
علی که رفت، دستمال را روی لبهایش کشید و قرمزی کمرنگ به جنس سفید کاغذ چسبید. خندید و پشت علی بلند گفت:
-واست عشق آرزو دارم ریفیق!
دل علی لرزید و دست شمیم از لای لودراپهی اتاقش افتاد. شقایقها روی هم خوابیدند و پلکهای شمیم بههم خورد.
#صورتک
#الههمحمدي