Репост из: Cafe sz
وقتی که کوچک بودیم مادربزرگ برای ما، برای من و طاهر، قصهی شاهزادهای را تعریف میکرد به اسم سیاوش. شبهایی که هوا خراب میشد و رگبار گلولهها سقف را سوراخ میکرد، مادربزرگ ما را به زیرزمین میبرد و برایمان قصهی سیاوش را میگفت. سیاوش شاهزادهای بود که به ناحق کشته شد و خونش به زمین ریخت. مادربزرگ میگفت که از خون سیاوش گیاهی روی زمین رویید که برای همیشه یاد آدمها بماند که خون بیگناهی را روی زمین ریختند. حالا من خیال میکنم باید قصهام را به خونم بگویم، تا اگر گیاهی از من سبز شد بشود روی برگهایش قصهی ما، من و طاهر را، خواند.
راستش من هنوز به دنیا نیامده بودم که باد ابرهای گلوله را به شهر ما آورد. وقتی گلولهها به شهر ما آمدند مادرم هم سن و سال الان من بود و روزهای پیش از گلوله را هنوز به خاطر دارد. عکسی از آن روزها را لای کتابی نگه داشته است و گاهی یواشکی، وقتی خیال میکند همهی ما خوابیم آن را از لای کتاب بیرون میآورد و نگاه میکند. یکبار که خانه نبود با برادرم طاهر به سراغ آن کتاب رفتیم و عکس را تماشا کردیم. دختر توی آن عکس هیچ شبیه مادرم نبود. کار مسخرهای با صورتش کرده بود که آدم خوشش میآمد اما معنای آن را نمیفهمیدیم. انگار گونهها و لبش را بالا برده و چشمهایش را تنگ کرده بود. گوشهی پلکهایش پر از چین و چروک شده بود اما انگار احساس پیری نمیکرد. بعدها مادربزرگمان به ما گفت:«مادرتان در آن عکس میخندید.»
لباسهای مادرمان هم با الانش فرق داشت. هیچ خبری از چوب و آهن در لباسش نبود. سر تا پایش سبک و نرم به نظرم میآمد؛ انگار اگر دلش میخواست میتوانست پرواز کند. شب، وقتی که مادرم به خانه برگشت فهمید که به سراغ کتابش رفته بودیم. طاهر طبق معمول سر به هوایی کرده بود و کتاب را روی جای دقیقش نگذاشته بود. مادر اول هردویمان را یک فصل کتک زد و بعدش ما را سفت به خودش چسباند و تا وقتی که فهمید شاش من ریخته، گریه کرد.
مادربزرگم میگوید که گلولهها با یک ابر سیاه و غولپیکر به شهر ما آمدند. میگوید قبل از گلولهها شهر ما از تمام شهرهای دنیا قشنگتر بوده؛ به خاطر همین هم شهرهای دیگر حسودیشان شد و ابر سیاه را به شهر ما فرستادند. بعد از آن تا ده سال از ابر گلوله بارید و هرکسی که جرأت میکرد از خانه بیرون بیاید را کشت. پدربزرگ و پدر من هم جزو آنها بودند. مادر میگوید نباید جایی اسم پدر را بیاوریم تا مبادا توجه گلولهها را جلب کنیم. اما حالا دیگر چه فرقی میکند؟ آدم همیشه خیال میکند که قرعه به دیگری میافتد تا اینکه یک روز بیهوا چیزی از میان استخوانهای کتف آدم داخل میشود و خون مثل گدازههای آتشفشان از آدم فواره میزند. حالا من یک آتشفشان فعالم. طاهر اما چند دقیقهای هست که خاموش شده و مثل کوه یخ ساکت و بیحرکت کنارم خوابیده است.
بعد از آن ده سال که بیامان گلوله میبارید، کمکم گلولهها آرامتر شدند و به جای اینکه روی شهر بریزند کمی بالاتر از ما توی آسمان پرسه میزنند. همیشه آنجایند، بالای سر ما، توی آسمان. گاهی آرام و بیحوصله از سمتی به سمت دیگری میروند و گاهی میانشان جوش و خروشی راه میافتد که آدم معنایش را نمیفهمد. هنوز هم گاهی ناگهان روی شهر میبارند اما باید کسی آواز خوانده باشد یا تنش را مثل دیوانهها تکان داده باشد؛ مادرم به این تکانها میگوید رقص. میگوید قبل از طوفان بزرگ خیلی از آدمها به خودشان از این تکانها میدادند. به نظر من که مسخره میآید! به هرحال اگر کسی از این کارها نکند گلولهها نمیبارند. با اینحال گاهی بدون اینکه کسی بداند چرا، ناگهان یکیشان از آسمان فرود میآید و در حالیکه سوت تند و کَرکنندهای میکشد، توی سر، سینه یا گردن کسی فرود میآید. بعضیها میگویند آنهایی قرعه به نامشان میافتد که رویاهایشان فاسد است. من به این حرف اعتقادی ندارم؛ اگر اینطور بود من خیلی زودتر از این حرفها نقش زمین میشدم.
با تمام این حرفها واقعیت این است که هیچوقت نفهمیدیم گلولهها اولین قربانیشان را چطور انتخاب میکنند اما راز دومی را میدانیم. وقتی کسی قرعه به نامش میخورد و نقش زمین میشود باید از کنارش بگذریم؛ بیهیچ شلوغکاری اضافهای. انگار که هیچ اتفاق مهمی نیفتاده باشد. اگر بخواهی کمکش کنی یا جیغ و گریه راه بیندازی، بیچون و چرا گلوله خواهی خورد؛ برای همین هم یک ضربالمثل داریم که میگوید اولی انتخاب میشود، دومی انتخاب میکند.
شاید مردم شهرهای دیگر گمان کنند ما زندگی خیلی سختی داریم که وقتی کسی جلویمان گلوله میخورد بیسر و صدا از مقابلش میگذریم؛ اما اینطور نیست. ممکن است دفعات اول کمی سخت باشد، ممکن است پایت سست شود یا احساس کنی پشت پلکهایت دارد باد میکند، اما کمکم برای آدم عادی میشود. اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم که درستش هم همین است. آدم که نمیتواند برای هر غریبهای خودش را توی خطر بیندازد.
راستش من هنوز به دنیا نیامده بودم که باد ابرهای گلوله را به شهر ما آورد. وقتی گلولهها به شهر ما آمدند مادرم هم سن و سال الان من بود و روزهای پیش از گلوله را هنوز به خاطر دارد. عکسی از آن روزها را لای کتابی نگه داشته است و گاهی یواشکی، وقتی خیال میکند همهی ما خوابیم آن را از لای کتاب بیرون میآورد و نگاه میکند. یکبار که خانه نبود با برادرم طاهر به سراغ آن کتاب رفتیم و عکس را تماشا کردیم. دختر توی آن عکس هیچ شبیه مادرم نبود. کار مسخرهای با صورتش کرده بود که آدم خوشش میآمد اما معنای آن را نمیفهمیدیم. انگار گونهها و لبش را بالا برده و چشمهایش را تنگ کرده بود. گوشهی پلکهایش پر از چین و چروک شده بود اما انگار احساس پیری نمیکرد. بعدها مادربزرگمان به ما گفت:«مادرتان در آن عکس میخندید.»
لباسهای مادرمان هم با الانش فرق داشت. هیچ خبری از چوب و آهن در لباسش نبود. سر تا پایش سبک و نرم به نظرم میآمد؛ انگار اگر دلش میخواست میتوانست پرواز کند. شب، وقتی که مادرم به خانه برگشت فهمید که به سراغ کتابش رفته بودیم. طاهر طبق معمول سر به هوایی کرده بود و کتاب را روی جای دقیقش نگذاشته بود. مادر اول هردویمان را یک فصل کتک زد و بعدش ما را سفت به خودش چسباند و تا وقتی که فهمید شاش من ریخته، گریه کرد.
مادربزرگم میگوید که گلولهها با یک ابر سیاه و غولپیکر به شهر ما آمدند. میگوید قبل از گلولهها شهر ما از تمام شهرهای دنیا قشنگتر بوده؛ به خاطر همین هم شهرهای دیگر حسودیشان شد و ابر سیاه را به شهر ما فرستادند. بعد از آن تا ده سال از ابر گلوله بارید و هرکسی که جرأت میکرد از خانه بیرون بیاید را کشت. پدربزرگ و پدر من هم جزو آنها بودند. مادر میگوید نباید جایی اسم پدر را بیاوریم تا مبادا توجه گلولهها را جلب کنیم. اما حالا دیگر چه فرقی میکند؟ آدم همیشه خیال میکند که قرعه به دیگری میافتد تا اینکه یک روز بیهوا چیزی از میان استخوانهای کتف آدم داخل میشود و خون مثل گدازههای آتشفشان از آدم فواره میزند. حالا من یک آتشفشان فعالم. طاهر اما چند دقیقهای هست که خاموش شده و مثل کوه یخ ساکت و بیحرکت کنارم خوابیده است.
بعد از آن ده سال که بیامان گلوله میبارید، کمکم گلولهها آرامتر شدند و به جای اینکه روی شهر بریزند کمی بالاتر از ما توی آسمان پرسه میزنند. همیشه آنجایند، بالای سر ما، توی آسمان. گاهی آرام و بیحوصله از سمتی به سمت دیگری میروند و گاهی میانشان جوش و خروشی راه میافتد که آدم معنایش را نمیفهمد. هنوز هم گاهی ناگهان روی شهر میبارند اما باید کسی آواز خوانده باشد یا تنش را مثل دیوانهها تکان داده باشد؛ مادرم به این تکانها میگوید رقص. میگوید قبل از طوفان بزرگ خیلی از آدمها به خودشان از این تکانها میدادند. به نظر من که مسخره میآید! به هرحال اگر کسی از این کارها نکند گلولهها نمیبارند. با اینحال گاهی بدون اینکه کسی بداند چرا، ناگهان یکیشان از آسمان فرود میآید و در حالیکه سوت تند و کَرکنندهای میکشد، توی سر، سینه یا گردن کسی فرود میآید. بعضیها میگویند آنهایی قرعه به نامشان میافتد که رویاهایشان فاسد است. من به این حرف اعتقادی ندارم؛ اگر اینطور بود من خیلی زودتر از این حرفها نقش زمین میشدم.
با تمام این حرفها واقعیت این است که هیچوقت نفهمیدیم گلولهها اولین قربانیشان را چطور انتخاب میکنند اما راز دومی را میدانیم. وقتی کسی قرعه به نامش میخورد و نقش زمین میشود باید از کنارش بگذریم؛ بیهیچ شلوغکاری اضافهای. انگار که هیچ اتفاق مهمی نیفتاده باشد. اگر بخواهی کمکش کنی یا جیغ و گریه راه بیندازی، بیچون و چرا گلوله خواهی خورد؛ برای همین هم یک ضربالمثل داریم که میگوید اولی انتخاب میشود، دومی انتخاب میکند.
شاید مردم شهرهای دیگر گمان کنند ما زندگی خیلی سختی داریم که وقتی کسی جلویمان گلوله میخورد بیسر و صدا از مقابلش میگذریم؛ اما اینطور نیست. ممکن است دفعات اول کمی سخت باشد، ممکن است پایت سست شود یا احساس کنی پشت پلکهایت دارد باد میکند، اما کمکم برای آدم عادی میشود. اگر بخواهم صادق باشم باید بگویم که درستش هم همین است. آدم که نمیتواند برای هر غریبهای خودش را توی خطر بیندازد.