Репост из: سَدا
تکانی به خودش داد و کیفش را برداشت و آرامآرام به طرف در کلاس رفت. راهرو کوچک مدرسه دور سرش میچرخید. همهچیز در حال فروریختن بود. همانجا آخر دنیا بود. تهِ تهِ دنیا. آرامآرام از راهرو بیرون آمد. سوز سردی که از کویر میآمد به تنش خورد و دوباره سردش شد. روی برگشتن به خانه را نداشت. مادر ممکن بود او را آرام کند اما از پدر میترسید. میدانست خبر نهتنها به پدر میرسد بلکه در تمام آبادی میپیچد. راهش را کج کرد. کوچهی پشت مدرسه به قبرستان میرسید. شروع کرد به دویدن، قبرستان هی جلو میآمد. چینهای قبرستان را از باغهای اطراف جدا میکرد. دیوار غربی روزگاری دیوار خانهی اربابی بود. قدرت از چینهی کوتاه به داخل پرید. درختان تنومند و خشک پسته، اسکلتهایی بودند پراکنده در حیاط خانهی اربابی. فقط یکی از اتاقها هنوز سقف داشت، همانکه قدرت وسط آن ایستاده بود. وقت دیگری اگر بود قدرت میترسید پا به آنجا بگذارد اما حالا شرم، ترس را پس زده بود. کیفش را گوشهی اتاق انداخت و شلوارش را درآورد، بیرون رفت و آن را به یکی از اسکلتها سپرد و دوباره به اتاق برگشت. حالا میتوانست با آرامش خیال و بیهیچ دغدغهای بشاشد. شاشید، طولانی و ممتد.
بخشی از رمان
#شکار_کبک
نویسنده
#رضا_زنگیآبادی
نشر #چشمه
@chanelsada
بخشی از رمان
#شکار_کبک
نویسنده
#رضا_زنگیآبادی
نشر #چشمه
@chanelsada