پاچه شلوارمو کردم توی جورابام اما سرما از پاهام میاد بالا، دور کمرم می پیچه و می ره توی سرم.خسته ام،خیلی خسته،دلم می خواد خودمو پرت کنم توی حلب آتیشی که چندتا دستفروش روشن کردن و خودشونو گرم می کنن.جا وا می کنن تا گرم شم،جون می گیرم می تونم انگشتای دستمو تکون بدم ولی پاهام هنوز رمق ندارم،شعله های آتش،زرد،سرخ.
به خودم که میام نشستم روی زمین، هیچ کس دوربرم نیست،حلب خاموش وسرده،خیابون ساکت وخلوته.هیچ کس نیست،هیچ کس نیست،هیچ کس نیست،هیچ کس نیست.بلند می شم،تو خیالم بلند شدنم تموم نمی شه همینطور بلند می شم از تیرهای چراغ برق هم بلند تر،خیلی بلند از کوه هم بلندتر،سردمه،یه پیت گازوئیل می ریزم روی زمین ویه کبریت می ندازم پائین، شهر شعله ور می شه.یه ماشین بوق زنون از کنارم رد می شه فقط نگاش می کنم درست روی خط وسط خیابونم،تا ته خیابون هیچ چیز نیست.نباید وایستم باید برم جلو.تو خیالم لخت می شم،تمام لباس هامو در میارم،خیابون می شه اتاقم،یه اتاق بزرگ که توش حموم هست،می رم زیر دوش وآب گرموباز می کنم،تنم گرم می شه،بخار تمام اتاقو سفید می کنه،بوق ممتد به علاوه صداهایی که فقط حیوونشو می فهمم.تلو تلو می خورم،نباید وایستم.یک،دو،سه. مامان می گه هیچ شب سردی ابدی نیست،مامان می گه سرما تموم می شه دختر دووم بیار،یک دو سه،سرما تموم نمی شه،من دارم تموم می شم،این شب برای من ابدیه.
می شینم روی پله های جلوی مغازه ای و خودمو می چسبونم به نرده هاش،گرمه.صورتمو می چسبونم بهش.دیگ بزرگی روی شعله ای می جوشه وازش بخار بلند می شه.برف شروع به باریدن می کنه،برف نرم ومرگ بار می باره و کفش ها و زانوهامو می پوشنه.پیرزن خمیده ای از روبرو میاد،خیابون زیر برف گم شده.برف تندتر می باره و پیرزن هاشور خورده به نظر میاد،مثل سمت راست دفتر دیکته ام.پیرزن یه راست میاد طرفم،سرمو می گیرم بالا،نمی دون خوبه یا بد که اومده سمت من،آب از دهن و بینی اش کش اومده،چرک گوشه چشماشو پرکرده،برو عقب جنده.می رم عقب.می خزم گوشه دیوار تا جا براش باز بشه.بخار داغ.پیرزن کارتونی از گونیش بیرون میاره،ده بار تا شده،یخچال پارس،بخار داغ.پتوشو روی سرش می کشه ومی خوابه،متوجه نشد،بخار داغ از شیشه که ترکی به شکل مثلث قائم زاویه داره بیرون میاد.پیرزن خرخر می کن.مثلث قائم الزاویه رو آروم وبی صدا بیرون میارم.بوی چرب آبگوشت کله پارچه و گرما.هوای چرب آدمو سیر می کنه حتی چربی گازوئیل،دود اگزوز کامیون ها اگه زیاد سیاه نباشه آدمو سیر می کنه.دهنمو مثل ماهی توی تنگ باز وبسته می کنم.بالای سر میز کله پاچه ای تابلوییه که روش قیمتها رو زده بالای تابلو هم تاریخ وساعت قرمزه،بیست دی ماه ساعت صفر وچهل دقیقه.برف نصف پیرزنو که از زیر بالکن بیرونه سفید کرده،صدای خرخرش خلطی تر شده.
#رمان
#گریه_شبیه_گربه_است
#مهدی_بهرامی
به خودم که میام نشستم روی زمین، هیچ کس دوربرم نیست،حلب خاموش وسرده،خیابون ساکت وخلوته.هیچ کس نیست،هیچ کس نیست،هیچ کس نیست،هیچ کس نیست.بلند می شم،تو خیالم بلند شدنم تموم نمی شه همینطور بلند می شم از تیرهای چراغ برق هم بلند تر،خیلی بلند از کوه هم بلندتر،سردمه،یه پیت گازوئیل می ریزم روی زمین ویه کبریت می ندازم پائین، شهر شعله ور می شه.یه ماشین بوق زنون از کنارم رد می شه فقط نگاش می کنم درست روی خط وسط خیابونم،تا ته خیابون هیچ چیز نیست.نباید وایستم باید برم جلو.تو خیالم لخت می شم،تمام لباس هامو در میارم،خیابون می شه اتاقم،یه اتاق بزرگ که توش حموم هست،می رم زیر دوش وآب گرموباز می کنم،تنم گرم می شه،بخار تمام اتاقو سفید می کنه،بوق ممتد به علاوه صداهایی که فقط حیوونشو می فهمم.تلو تلو می خورم،نباید وایستم.یک،دو،سه. مامان می گه هیچ شب سردی ابدی نیست،مامان می گه سرما تموم می شه دختر دووم بیار،یک دو سه،سرما تموم نمی شه،من دارم تموم می شم،این شب برای من ابدیه.
می شینم روی پله های جلوی مغازه ای و خودمو می چسبونم به نرده هاش،گرمه.صورتمو می چسبونم بهش.دیگ بزرگی روی شعله ای می جوشه وازش بخار بلند می شه.برف شروع به باریدن می کنه،برف نرم ومرگ بار می باره و کفش ها و زانوهامو می پوشنه.پیرزن خمیده ای از روبرو میاد،خیابون زیر برف گم شده.برف تندتر می باره و پیرزن هاشور خورده به نظر میاد،مثل سمت راست دفتر دیکته ام.پیرزن یه راست میاد طرفم،سرمو می گیرم بالا،نمی دون خوبه یا بد که اومده سمت من،آب از دهن و بینی اش کش اومده،چرک گوشه چشماشو پرکرده،برو عقب جنده.می رم عقب.می خزم گوشه دیوار تا جا براش باز بشه.بخار داغ.پیرزن کارتونی از گونیش بیرون میاره،ده بار تا شده،یخچال پارس،بخار داغ.پتوشو روی سرش می کشه ومی خوابه،متوجه نشد،بخار داغ از شیشه که ترکی به شکل مثلث قائم زاویه داره بیرون میاد.پیرزن خرخر می کن.مثلث قائم الزاویه رو آروم وبی صدا بیرون میارم.بوی چرب آبگوشت کله پارچه و گرما.هوای چرب آدمو سیر می کنه حتی چربی گازوئیل،دود اگزوز کامیون ها اگه زیاد سیاه نباشه آدمو سیر می کنه.دهنمو مثل ماهی توی تنگ باز وبسته می کنم.بالای سر میز کله پاچه ای تابلوییه که روش قیمتها رو زده بالای تابلو هم تاریخ وساعت قرمزه،بیست دی ماه ساعت صفر وچهل دقیقه.برف نصف پیرزنو که از زیر بالکن بیرونه سفید کرده،صدای خرخرش خلطی تر شده.
#رمان
#گریه_شبیه_گربه_است
#مهدی_بهرامی