هر دو همان وسط سالن ایستادند.
امیر اخم کرده برگشت و نگاهش کرد.
_منظور؟
دقیقاً میدانست منظور شهاب چه چیز بود.
ولی او را کفری میکرد که از هر چیز و هر کسی سواستفاده میکرد.
شهاب بدون جوابی به امیر روبه دریا گفت: با امیر صحبت کنید.
دریا متعجب گفت: راجب چی؟
امیر عصبی رو به شهاب لب زد:
_با توام؟ میگم منظور؟
شهاب سیگارش را به کف سالن انداخت و با کفش از رویش رد شد و مقابل امیر ایستاد.
نگاهش را به چشمان امیر دوخت و باز خطاب به دریا گفت:
_راجب کار.. راضیش کنید که با آرین شریک بشه..پیشنهاد کاریشو قبول کنه.
امیر عصبی چشم روی هم گذاشت.
_تمومش کن.
شهاب نگاهش را به دریا دوخت.
_امیر مطمئناً به حرف شما گوش میده.. باهاش حرف بزنید.
دریا متعجب در سکوت نگاهش میکرد.
هیچ نمیدانست باید چه بگوید.
امیر عصبی به سینه شهاب زد.
_میگم تمومش کن حالیته؟
شهاب هم عصبی شد و با کف دست به تخته سینهی امیر کوباند.
جوری که امیر به عقب رانده شد.
_تو تمومش کن این بچه بازیارو اگه حالیته... امیر احمق نباش طعمهی به این بزرگی تو چنگالته ولی داری با پا پسش میکنی.. آخه تو چه مرگته؟
_زوره مگه؟ خوشم نمیاد ازش..دلم نمیخواد شریک کاریم بشه.
_آره زوره..واسه پولی که اون تاجر پاکستانی میخواد بابت کارت بده شریک شدن با آرین زوره اجباریه بفهم امیر بفهم..یه موقعیت خوب و اسثتثنایی رو داری از دست میدی.
امیر عصبیتر از قبل فریاد زد:
_گور بابای هر چی کاره... من با یه آدم نامرد و بیهمه چیز کار نمیکنم.
شهاب کلافه نفسش را به بیرون فرستاد.
دریا قدمی از آنها فاصله گرفته بود و با ترس به آنها نگاه میکرد.
اصرارهای مکرر شهاب را گذاشت پای یک پیشنهاد عالی کاری.
ولی مخالفت امیر را درک نمیکرد.
لحن شهاب کمی ملایمتر شد.
_بیا گذشتهرو فراموش کن...من با خود آرین حرف زدم اون هیج نقشی نداشته تو گذشته..گناه کرده بود مگه تو خونش مهمونی داد..اتفاق اون شب...
امیر با چشمانی به خون نشسته از بین دندانهایش غرید:
_شهاب ساکت شو... این کار از نظر من شدنی نیست...پس دفعهی آخره که راجبش با هم حرف میزنیم.
بدون هیچ حرف دیگری وارد اتاقش شد و در را بست.
آنقدر یادآوری گذشته برایش دردناک بود که از دریا غافل شده و او را همان وسط سالن با شهاب تنها گذاشت.
شهاب به چهرهی ترسیده دریا نگاهی کرد.
دخترک بیچاره.
از هیچ چیزو و هیچکس خبر نداشت.
حتی از حال و احوالات درونی امیر.
پوزخند تأسف باری زد.
کنار دریا ایستاد و نگاهش را به در بسته اتاق امیر دوخت.
_همیشه زود قاطی میکنه.
دریا سرش را پایین انداخت.
مانده بود چه کند.
آنقدر هنگ رفتار امیر بود که یادش رفته بود باید به اتاقش برود.
شهاب جهت نگاهش را رو به او تغییر داد.
_تو باهاش حرف بزن..قانعش کن..بگو به نفع همه هست.
دریا با اخم کم رنگی میان ابروانش نگاهش کرد.
مردک پررو.
نیامده زود پسرخاله میشود.
بند کیفش را از سر شانهاش جدا کرده و به دست گرفت.
_گفت راجبش دیگه حرفی زده نشه..پس دیگه حرفی نمیمونه.
این را گفت و وارد اتاقش شد.
شهاب کفری شده با اخم رفتنش را نگاه کرد.
دخترک زبان دراز نفهم.
میان این ولوله همین یک جانور را کم داشت که آن هم اضافه شد.
به طرف آسانسور رفت.
به موقع به همهی اینها گوش مالیه درست و حسابی میدهد.
جوری که اسم شهاب درون مغزشان مانند یک یادگاری هک شود.
حالا که نمیخواهد او هم از راه دیگری وارد میشود.
دکمه را زد و سوار شد.
**
تمام وسایل اتاقش را جمع کرده بود.
چیز زیادی با خود نمیبرد.
اما، هر چه جمع کرده بود اساسی بود و به کارش میآمد.
پروازشان دقیقاً نه شب بود.
هنوز کلی وقت داشتند.
از پلهها پایین آمد.
نگاهش به فروزان افتاد.
باز هم افسردگی خفیف به سراغش آمده بود.
گوشهای نشسته بود و به یک نقطهای خیره میماند.
با ناراحتی سری تکان داد.
به آنها خوشی نیامده بود.
خدمتکار هم مشغول جمع کردن وسایل شخصی فروزان بود.
به اتاق کاری شاهرخ نگاهی انداخت.
او را آنجا کنار کتابخانهاش دید.
نزدیک اتاقش ایستاد.
مشغول جمع کردن کتابهایش بود.
علاقهی زیادی به کتاب خواندن داشت.
جوری که هر جا میرفت انبوهی از کتابهایش را با خود حمل میکرد.
شاهرخ حضور آرش را حس کرده و به آرامی بدون نگاه کردن، همانطور که مشغول کارش بود گفت: بیا تو پسرم.
آرش دستش را داخل جیب شلوارش گذاشته و داخل اتاق شد.
_باز دارین همشو با خودتون میبرین درسته؟
شاهرخ لبخند کم جانی زد.
دست روی یکی از کتابهایش کشید و آن را درون جعبه گذاشت.
_بهشون عادت کردم جوری که اگه نباشن انگار یه چیزی کم دارم.
آرش نزدیک میز شده و کنارش ایستاد.
یکی از کتابهای روی میز را برداشت و نگاهی انداخت.
شاهرخ نگاهش کرد.
حس کرد این پسر حرف دارد.
ولی از زدنش تردید.
پیش دستی کرده و گفت: از اومدن با ما ناراحتی؟ تو میتونی همینجا....
آرش فوراً میان کلام شاهرخ پرید و گفت: نه اصلا..من خودم دلم میخواد با شما بیام..هیچ اجباری در کار نیست.
امیر اخم کرده برگشت و نگاهش کرد.
_منظور؟
دقیقاً میدانست منظور شهاب چه چیز بود.
ولی او را کفری میکرد که از هر چیز و هر کسی سواستفاده میکرد.
شهاب بدون جوابی به امیر روبه دریا گفت: با امیر صحبت کنید.
دریا متعجب گفت: راجب چی؟
امیر عصبی رو به شهاب لب زد:
_با توام؟ میگم منظور؟
شهاب سیگارش را به کف سالن انداخت و با کفش از رویش رد شد و مقابل امیر ایستاد.
نگاهش را به چشمان امیر دوخت و باز خطاب به دریا گفت:
_راجب کار.. راضیش کنید که با آرین شریک بشه..پیشنهاد کاریشو قبول کنه.
امیر عصبی چشم روی هم گذاشت.
_تمومش کن.
شهاب نگاهش را به دریا دوخت.
_امیر مطمئناً به حرف شما گوش میده.. باهاش حرف بزنید.
دریا متعجب در سکوت نگاهش میکرد.
هیچ نمیدانست باید چه بگوید.
امیر عصبی به سینه شهاب زد.
_میگم تمومش کن حالیته؟
شهاب هم عصبی شد و با کف دست به تخته سینهی امیر کوباند.
جوری که امیر به عقب رانده شد.
_تو تمومش کن این بچه بازیارو اگه حالیته... امیر احمق نباش طعمهی به این بزرگی تو چنگالته ولی داری با پا پسش میکنی.. آخه تو چه مرگته؟
_زوره مگه؟ خوشم نمیاد ازش..دلم نمیخواد شریک کاریم بشه.
_آره زوره..واسه پولی که اون تاجر پاکستانی میخواد بابت کارت بده شریک شدن با آرین زوره اجباریه بفهم امیر بفهم..یه موقعیت خوب و اسثتثنایی رو داری از دست میدی.
امیر عصبیتر از قبل فریاد زد:
_گور بابای هر چی کاره... من با یه آدم نامرد و بیهمه چیز کار نمیکنم.
شهاب کلافه نفسش را به بیرون فرستاد.
دریا قدمی از آنها فاصله گرفته بود و با ترس به آنها نگاه میکرد.
اصرارهای مکرر شهاب را گذاشت پای یک پیشنهاد عالی کاری.
ولی مخالفت امیر را درک نمیکرد.
لحن شهاب کمی ملایمتر شد.
_بیا گذشتهرو فراموش کن...من با خود آرین حرف زدم اون هیج نقشی نداشته تو گذشته..گناه کرده بود مگه تو خونش مهمونی داد..اتفاق اون شب...
امیر با چشمانی به خون نشسته از بین دندانهایش غرید:
_شهاب ساکت شو... این کار از نظر من شدنی نیست...پس دفعهی آخره که راجبش با هم حرف میزنیم.
بدون هیچ حرف دیگری وارد اتاقش شد و در را بست.
آنقدر یادآوری گذشته برایش دردناک بود که از دریا غافل شده و او را همان وسط سالن با شهاب تنها گذاشت.
شهاب به چهرهی ترسیده دریا نگاهی کرد.
دخترک بیچاره.
از هیچ چیزو و هیچکس خبر نداشت.
حتی از حال و احوالات درونی امیر.
پوزخند تأسف باری زد.
کنار دریا ایستاد و نگاهش را به در بسته اتاق امیر دوخت.
_همیشه زود قاطی میکنه.
دریا سرش را پایین انداخت.
مانده بود چه کند.
آنقدر هنگ رفتار امیر بود که یادش رفته بود باید به اتاقش برود.
شهاب جهت نگاهش را رو به او تغییر داد.
_تو باهاش حرف بزن..قانعش کن..بگو به نفع همه هست.
دریا با اخم کم رنگی میان ابروانش نگاهش کرد.
مردک پررو.
نیامده زود پسرخاله میشود.
بند کیفش را از سر شانهاش جدا کرده و به دست گرفت.
_گفت راجبش دیگه حرفی زده نشه..پس دیگه حرفی نمیمونه.
این را گفت و وارد اتاقش شد.
شهاب کفری شده با اخم رفتنش را نگاه کرد.
دخترک زبان دراز نفهم.
میان این ولوله همین یک جانور را کم داشت که آن هم اضافه شد.
به طرف آسانسور رفت.
به موقع به همهی اینها گوش مالیه درست و حسابی میدهد.
جوری که اسم شهاب درون مغزشان مانند یک یادگاری هک شود.
حالا که نمیخواهد او هم از راه دیگری وارد میشود.
دکمه را زد و سوار شد.
**
تمام وسایل اتاقش را جمع کرده بود.
چیز زیادی با خود نمیبرد.
اما، هر چه جمع کرده بود اساسی بود و به کارش میآمد.
پروازشان دقیقاً نه شب بود.
هنوز کلی وقت داشتند.
از پلهها پایین آمد.
نگاهش به فروزان افتاد.
باز هم افسردگی خفیف به سراغش آمده بود.
گوشهای نشسته بود و به یک نقطهای خیره میماند.
با ناراحتی سری تکان داد.
به آنها خوشی نیامده بود.
خدمتکار هم مشغول جمع کردن وسایل شخصی فروزان بود.
به اتاق کاری شاهرخ نگاهی انداخت.
او را آنجا کنار کتابخانهاش دید.
نزدیک اتاقش ایستاد.
مشغول جمع کردن کتابهایش بود.
علاقهی زیادی به کتاب خواندن داشت.
جوری که هر جا میرفت انبوهی از کتابهایش را با خود حمل میکرد.
شاهرخ حضور آرش را حس کرده و به آرامی بدون نگاه کردن، همانطور که مشغول کارش بود گفت: بیا تو پسرم.
آرش دستش را داخل جیب شلوارش گذاشته و داخل اتاق شد.
_باز دارین همشو با خودتون میبرین درسته؟
شاهرخ لبخند کم جانی زد.
دست روی یکی از کتابهایش کشید و آن را درون جعبه گذاشت.
_بهشون عادت کردم جوری که اگه نباشن انگار یه چیزی کم دارم.
آرش نزدیک میز شده و کنارش ایستاد.
یکی از کتابهای روی میز را برداشت و نگاهی انداخت.
شاهرخ نگاهش کرد.
حس کرد این پسر حرف دارد.
ولی از زدنش تردید.
پیش دستی کرده و گفت: از اومدن با ما ناراحتی؟ تو میتونی همینجا....
آرش فوراً میان کلام شاهرخ پرید و گفت: نه اصلا..من خودم دلم میخواد با شما بیام..هیچ اجباری در کار نیست.