☕️کافه رمان☕️


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


هرچی رمان میخوای میتونی‌جست وجو کنی
از هر ژانری که میخوای همه تو چنل هست
در صورت ناراضی بودن نویسنده به ایدی زیر پیام دهید
@zohre_3478
رمان #آخر‌اسفند
رمان #طلسم‌ عشق
رمان #انتروپی به زودی
آیدی چنل:
🌹🌹🌹🌹
https://t.me/joinchat/PusRKOEDucqOsCk6

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




Репост из: آرام
_ وای پاچه های شلوارش خونیه
حالم بد شد این چه کثافتیه؟

شیما با مقنعه بینیش رو گرفت

_ اه اه تایم پریودت رو مگه نمیدونی؟
یه نوار بهداشتی نداشتی بذاری؟
الان بالا میارم!

_  ماهم پریود میشیم والا! از پاچه‌مون که خون در نمیاد

از شدت درد پاهام می‌لرزید و به زور خودم رو نگه داشته بودم

نمی‌دونستم چی جوابشون بدم که همون لحظه نیکی با عجله وارد سرویس بهداشتی شد
به شیما و سمانه که با اخم هرکدوم یه چیزی میگفتن توپید

_ اینجا چی میخواید شما دوتا فضول؟

شیما پشت چشم نازک کرد

_ اومدیم بهش خبر بدیم مراسم شروع شده سام پژمان هم رسیده
تا چند دقیقه دیگه هم اعلام میکنن کی هزینه کمک تحصیلی رو برنده شده!

سمانه با بدجنسی ادامه داد

_ آخه گلبرگ خیلی ادعا داشت بین رویا و خودش اون رو انتخاب میکنن ،حالا که موقع مراسم شد غیبش زده گفتیم اگه اسمش رو بخونن نباشه زشت میشه!

لب گزیدم و سعی کردم جلوی تهوعم رو بگیرم

نیکی سمانه و شیما رو بیرون کرد و به طرفم برگشت

شلوار توی دستش رو بهم داد و گفت

_ زود بپوش بریم که سام اومده

دستام می‌لرزید
با استرس لب زدم

_ نکنه سقط کرده باشم؟

نیکی نگاهی به دور و اطراف انداخت

_ سام میدونه؟

با یادآوری روز آخری که دیده بودمش بغضم ترکید

_ نه ،دو هفته پیش گفت دیگه دلش و زدم
گفت کل خرج مدرسه م رو به کارتم زده و دیگه دور و اطرافش پیدام نشه

_ یعنی چی؟
اون روزایی که از در مدرسه مستقیم راننده میفرستاد دنبالت که بری خونه ش و تا صبح روز بعد نگهت میداشت یادش رفت که حالا گفته هری؟

نا امید سر تکون دادم

_ اون از اول همین رو گفته بود نیکی ...
خودم بخاطر بی‌پولی قبول کردم
من بی منطق عاشقش شدم

نیکی با دلسوزی نالید

_ فعلا این شلوار رو بپوش بریم
دو سال برای این مراسم تلاش کردی
سام از زندگیش بیرونت هم کرده باشه اما مطمئنم جایزه رو به تو میده ، اون بیشتر از همه تلاش هات رو دیده ، نمره های تو خیلی از رویا بهتره ، میدونه این جایزه حق توئه

با کمک نیکی شلوارم رو عوض کردم و از سرویس بهداشتی بیرون زدیم

به زور از بین جمعیت گذشتیم
از دور سام رو دیدم که بالای سکو روی صندلی نشسته بود
دلتنگ نگاهش کردم ،طبق معمول جذاب و خوشتیپ بود

بیش از چهار ماه شبهام رو تو بغل این‌مرد سر کرده بودم و حالا انگار از هر غریبه ای غریبه تر بودم براش

پچ پچ دخترها به گوشم میرسید

_ خیلی خوش تیپه لامصب، میخوام هر جور شماره م رو بدم بهش

_ خوش خیالیا فکر کردی شمارتو میگیره؟

_ میگفتن مادرش یکی از دخترای همین مدرسه رو براش انتخاب کرده!
_ هرکیه خوش به حالش! یارو هم خر پوله هم کله گنده ، خرش حسابی میره

لبم رو بین دندونم کشیدم تا اشکم نریزه
هیچ کس فکرش رو نمیکرد که بچه این مردی که ازش تعریف میکنن تو شکم من باشه!

مدیر توی بلند گو از سام خواست جلو بیاد و اسم برنده رو بخونه

سرو صداها خوابید
قلبم توی دهنم بود

نیکی دستم و گرفت
_ اسم تو رو میخونه گلبرگ، مطمئنم

با امیدواری به سام نگاه کردم
من توی این چهار ماه با همه وجودم عاشقش شده بودم
سام بیشتر از هرکسی می‌دونست چه قدر به این هزینه کمک تحصیلی نیاز دارم

پلک بستم و صدای گیراش رو شنیدم

_ طبق قرارمون برنده جایزه امروز معرفی میشه

همهمه ها بالا گرفت و سام ادامه داد

_ برنده کسی نیست جز، رویا چاوشی

برق از تنم گذشت و ناباور پلک باز کردم
رویا سر از پا نمیشناخت
از سکو بالا رفت و همون لحظه مادر سام با هیجان در آغوشش کشید

_ وای پس رویا نامزد سام پژمان بوده!
خوشبحالش هم جایزه رو برد هم شاه ماهی تور کرد

نیکی نگران دستم رو گرفت
صدای های اطرافم هر لحظه گنگ تر میشد

باورم نمیشد آرزویی که بیش از دوسال براش تلاش کرده بودم به راحتی از دستم رفته باشه
اونم به دست سام ، مردی که بچه ش رو توی شکم داشتم!

نگاه پر اشکم به سام بود که انگار اون هم توی جمعیت دنبال من میگشت

بی توجه به صدا زدن های نیکی به سرعت از مدرسه بیرون زدم

مادربزرگم توی روستا منتظر بود که دست پر برم و حالا؟!

نه دیگه سام رو داشتم و نه کمک هزینه ای که بهش دلخوش کرده بودم  ...

جای من دیگه اینجا نبود
باید برای همیشه از این شهر میرفتم


https://t.me/+oC0BbZRTiBg0OWU0
https://t.me/+oC0BbZRTiBg0OWU0
https://t.me/+oC0BbZRTiBg0OWU0


Репост из: آرام
- به ولای علی من دیشب مست بودم ‌. من خر نفهمیدم دارم چه گوهی می خورم گندم ...... به خدا ......

میون حرفش پریدم . تمام تنم درد می کرد . هنوز ده ساعتم از زن شدنم نگذشته بود و حالا متجاوزم با قیافه رنگ پریده ، جلوی منی که یک عمر با بغل و زمزمه ها و حمایت های مثلا پدرانش آرومم می کرد ، متحیرانه ایستاده بود و حرف از مست بودنش می زد ‌.

- وقتی صدای داد و فریادت و شنیدم ، فهمیدم که بازم با نسرین دعوات شده . اومدم آرومت کنم ‌. منه خر وقتی صدای داد و فریادت و شنیدم نتونستم بی تفاوت بمونم ...... اومدم تو اطاقت که مثلا آرومت کنم ..... که مثلاً ....

به گریه افتادم و موهام و چنگ زدم . اتفاقات امروز صبح انقدر برام سنگین و درد آور بود که هنوزم نتونسته بودم باور کنم چه اتفاقی برام افتاده . نتونستم باور کنم که یزدانم تو مستی بهم تجاوز کرده . نتونستم باور کنم اونی که امروز صبح زیر مشت و لگد های عصبیش با زور و کتک ، زنش کرد من بودم ‌.

یزدان یک قدم جلو اومد و دستاش و برای درآغوش کشیدنم باز کرد ، این عادت همیشه اش بود . که بغلم کنه و بهم دلداری بده و بگه خون اونی که اذیتم کرده رو بدجوری تو شیشه میکنه ‌..‌‌.. اما اینبار همه چیز فرق می کرد .
همینم باعث شد یک متر مونده بهم به ایسته و نتونه حتی یک قدم دیگه جلو بذاره ......... چون این دفعه اونی که باعث آزارم شده بود ، خودش بود .

- صبح با نسرین دعوام شد و منه احمق مست کردم که فقط صدای اون زنیکه از رو اعصابم برداشته بشه ...... به خدا نفهمیدم که دختر رو به روم تویی ، فکر کردم نسرینه . می خواستم ازش انتقام بگیرم ..... میخواستم زجرش بدم . ولی .....

- ولی انتقامت و از من گرفتی . آره ؟

- هر کاری بگی برات می کنم گندم ....... حتی حتی حاضرم تمام این شهر و برای پیدا کردن یه دکتر خوب زیر و رو کنم ..... که همه چیز و به حالت قبل برگردونه . منظورم ........ منظورم اینه که ..‌‌‌‌‌‌‌‌.....

جالب بود . امروز صبح زیر تن سنگینش زن شده بودم و حالا نمی تونست حرف از دوختن پرده بکارت بر فنا رفته من بزنه .

به هق هق افتادم . من همیشه یزدان و دوست داشتم . بر خلاف اون که همیشه نگاهش به من یه نگاه پدرانه یا شایدم برادرانه بود .

اما من احمق عاشقش بودم . از اون عشقای مخفی و پنهونی . از اونها که تو رو به رویا میبره و باعث میشه کلی برای خودت رویا پردازی کنی .

شرم آور بود ، اما من حتی تو رویاهام تا شب زفاف خودم و یزدان هم جلو رفته بود . که با بوسه به پیشوازم بیاد . که نازم و بخره .... که میون قربون صدقه هاش آروم آروم پیش بره و حتی اجازه کوچک ترین درد کشیدنی بهم نده .

اما امروز صبح همه چیز جور دیگه ای اتفاق افتاد .

یزدان مست بود و تو مستی من و با نسرین اشتباه گرفت .
بجای بوسه هاش ، سیلی هاش نصیبم شد .
بجای قربون صدقه هاش فوش هاش بهم رسید .‌
بجای آرامشش ، خشونتش و بهم نشونم داد ....... انقدر که هنوز هم با هر قدم ، دردی شدید تمام تنم و در بر می گرفت .
انقدر که لبای خون مرده و پاره شدم ، هنوز هم به وضوح نمایان بود .

- بکارتم و بدوزی ...... با این روح و روان نابود شدم می خوای چی کار کنی ؟ با این حس تجاوز می خوای چی کار کنی ؟ با این درد تو قلبم می خوای چی کار کنی ؟

- بخدا حاضرم جلوت بشینم و تا دلت میخواد من و بزنی . انقدر که درد قلبت آروم بگیره . انقدر که خودت آروم بشی .‌

نگاهی به قد و بالاش انداختم . قد و بالایی که دقیقاً تا همین امروز صبح و قبل از این اتفاق ، زیر لبی و پنهونی قربون صدقش می رفتم .

- من ........ عاشقت بودم یزدان ....... دوستت داشتم ......... این یکی رو می خوای ، چطوری جبران کنی ؟ با عشق مُردَم می خوای چی کار کنی ؟

یزدان اینبار به واقع خشکش زد .‌ از این قسمت ماجرا باخبر نبود . گندم کوچولو کجا و یزدانی که سرشناس بود کجا .......

گندمی که همه فکر می کردن دهنش هنوز بوی شیر میده کجا و یزدانی که برای خودش دبدبه و کبکبه داشت کجا ....

https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0


Репост из: آرام
- مامان این همه خوراکی میخریدی یکمم برا زن حاملت میخریدی گناه داره.

غفران پوزخندی میزند.

- اون تاپاله خوراکی برا چشه؟ همین که زنده گذاشتمش از سرشم زیادیه خوراکی بدمش؟

مادرش با ناراحتی دستش را روی زانویش زد، دلش به عذاب دادن آن دختر رضا نبود. میترسید آهش زندگی پسرش را بگیرد.

- مادر یتیمه، گناه داره. باباش دشمنت بوده گناه خودش چیه؟
ماشالله یه شاه پسرم میخواد بزائه برات اینجوری نکن.

- یتیمه؟ بابای گهش اندازه صدتا پدر مادره. شاه پسرشم میندازم تو اتیش‌.
اون بچه واسم مهم نیست.


این را میگوید و بلند میشود.
حالش از دخترکی که همه برایش دل میسوزاندند به هم میخورد.
دختری که با نقشه وارد زندگی اش شد.

- کاری نکن خدا قهرش بگیره پسرم، اه یتیم بده. کاری نکن روح بابات تو گور بلرزه.
یادت رفته پدر پفیوزش باهات چیکار کرد؟
یادت رفته چطوری آبرومو پرچم کرد؟

با آمدن اسم پدرش آتش گرفت، عذاب دادن دشمنشان باعث زجر پدرش میشد؟
مادرش چی؟
همین زنی که دل می سوزاند برای آن دختر.

- دختره چیز خورت کرده انگاری پشتشی، من نمیخوامش مادر من. گفتم یه شب باش میخوابم ابروشو میبرم ولش میکنم.
تخم جن نمیدونم چطوری حامله شد...
دیگه چیزی نگو دربارش، کاری نکن بکشمش.

مادرش لب بست ولی رو برگرداند و همین طوفان را خشمگین کرد.
نمیتوانست قهر مادرش را تحمل کند هرکار کرده بود برای مادرش بود.
سریع به سمت اتاقی رفت که دخترک آن جا بود.
اتاق سرد بدون هیچ وسیله ی گرمایشی فقط یک تخت وسطش بود.
حتی دستشویی نداشت و الیسا برای دستشویی هم باید اجازه میگرفت و امروز از نبود غفران استفاده کرده بود و تنش را شسته بود.

- الیسا کجایی؟
- من...اینجام.

حوله دورش بود و صورت سفیدش از گرمای حمام سرخ شده بود.
غفران با دیدنش سوتی زد.

- عروس خانم خبریه؟

الیسا خجالت زده سرش را پایین انداخت که بازویش اسیر دست غفران شد.

- مامانم خیلی پشتتو میگیره خبریه؟ چیزخورش کردی؟

- من...نه. بهم لطف داره.

نیشخندی میزند و سریع گلوی سفیدش را میگیرد، دست های الیسا از روی حوله برداشته میشوند.

- لطف؟ تو لیاقتشو نداری هرزه، باید توی همین اتاق بمیری.

گلویش را رها کرد که دخترک زمین خورد و چشم طوفان  به بدن سفیدش خورد.
سریع پیراهنش را کند.

- برای تنبیه امروزت اماده ای؟


https://t.me/+XqEUTRMUGj03ZGRk

https://t.me/+XqEUTRMUGj03ZGRk

https://t.me/+XqEUTRMUGj03ZGRk


Репост из: آرام
_ برای بچه‌ی نامشروع ثبت‌نام مهدکودک نداریم‌‌ خانم محترم


ماهی مقنعه‌اش رو جلوتر کشید
ملتمس گفت

_میشه داد نزنید؟ بچم می‌شنوه

مدیرِ مهد با تاسف سر تکون داد

_اگر خجالت می‌کشیدید بچه‌ی حاصل زِنا رو دنیا نمی‌آوردید!

ماهی مات سمتِ پسرکش برگشت تا مطمئن بشه چیزی نشنیده

بغض اجازه نداد حرفی بزنه

با غم دستِ کوچیکِ کیان رو گرفت و سمت در خروجی گرفت

کیان با شادی به نقاشی‌ رو دیوار خیره بود

_مامانی نَلیم ازینجا (نریم از اینجا)

خم شد و کیانِ چهارساله رو بغل گرفت

صداش گرفته بود

_باید با هم بریم یه جایی مامان جون بعدش میام ثبت نامت میکنم خب؟

پسرکش مثل همیشه زود قانع شد

بی‌کسیشون باعث شده بود بچه‌ی چهارساله منطقی و قانع بزرگ بشه

سوار تاکسی شد و دو دل زمزمه کرد

_میخوام برم هولدینگ شاهی

کیان دست های کوچولوشو به پنجره تاکسی چسبوند

_با اتوبوس بلیم مامانی ، پولامون تموم نشه کیان بتونه بِله مهدکودک

با غم روی موهای پسرکش رو بوسید و خندید

_مامان هرروز میره سرکار تا هیچ وقت پولاش تموم نشه باشه؟


چشمش که به ساختمون‌های هولدینگِ شاهی افتاد پشیمون شد

صدای مردونه‌اش بعد از چهارسال تو گوشش تکرار شد


" این صیغه یک‌ساله‌ست ماهی
هرگز به چشم ازدواج بهش نگاه نکن
یک مذاکره کاری در نظر بگیرش که سالِ دیگه همین موقع تموم می‌شه و ما با هم غریبه می‌شیم
برای خودت رویاپردازی نکن لطفا "


برخلاف انتظارش نگهبان مانع ورودشون نشد

احتمالا فکر کرد خانواده‌ی یکی از کارمنداست

صداهای گذشته رهاش نمی‌کردن


" هیش
نمیخوام اذیتت کنم
وقتی بغلت کردم اینقدر خودتو منقبض نکن
من که نمیخوام شکنجه‌ات کنم دختر کوچولو
هرجا دیدی نمیتونی نزدیکی‌ام رو تحمل کنی میرم عقب خب؟"



سه آسانسور توی راهرو بود

روی زانوهاش خم شد و با محبت زمزمه کرد

_ کیان؟ میخوایم بریم پیشِ یه آقایی که خیلی مهربونه اما ممکنه الان باهام بداخلاق باشه
چون اون نمی‌دونه من یه پسر خوشگل دارم
پس اگر اخم کرد نباید ناراحت بشی باشه؟

کیان با مظلومیت سر تکون داد

صدا دوباره تکرار شد



" _ بخواب عزیزم ، این آمپول پیشگیری رو باید بزنی

خواب‌آلود جوابش رو داده بود

_ ولم کن طوفان
دیروز که رفتی قرص خوردم
صبحم یکی میخورم
خوابم میاد نمیتونم تکون بخورم"


از آسانسور خارج شد

ناخواسته پوزخند زد

اون یک ماه دو شیفت کار کرده بود تا بتونه شهریه مهدکودکِ کیان رو آماده کنه

سمتِ اتاق مدیریت اصلی رفت

منشی با دیدنش گفت

_ عزیزم برای کار خدماتی اومدید؟
برید طبقه پایین لطفا

مستأصل جواب داد

_می‌خواستم آقای خسروشاهی رو ببینم

ابروهای زن بالا پرید

_وقت قبلی داشتید؟

آروم زمزمه کرد

_بهشون بگید ماهی اومده!

به پسرکش نگاه کرد

صداها آزارش می‌دادن

مثلا صدای وکیلِ بی‌رحمِ



" آقای خسروشاهی دو ماهِ مونده از مهلت صیغه رو بخشیدن
خواهشا سعی نکنید باهاشون هیچگونه تماسی داشته باشید
بخاطر فوتِ پدرشون اصلا تو شرایط خوبی نیستن
این خونه به عنوان مهریه جدای از قرار قبلیتون به اسمتون زده شده "


و ماهی نگفت!

از بیبی‌چکِ مثبت شده‌اش نگفت

از نطفه‌ای که تو شکمش یادگاری نگه داشته بود

به قول نرجس‌خاتون اون یه دخترِ یتیم بود که یک سال شد زیرخوابِ ولیعهد خانواده شاهی!

حالا دیگه با فوتِ حاج شاهی ، طوفان ولیعهد نبود

پادشاه بود!

و پادشاه نیازی به دخترِ رعیت نداشت


_بفرمایید داخل

با پاهای لرزون سمتِ اتاق رفت

کیان ریز خندید

_من بزلگ شدم اینجا کار می‌کنم


تلخ لبخند زد
کاش میتونست بگه اینجا برای باباته پسرم!

تو اگر از زنِ عقدیش بودی کار نه باید اینجا ریاست می‌کردی

با دست های لرزون در رو باز کرد

تمام بدنش منقبض شده بود

سرش رو اونقدر پایین انداخته بود که جز کفش های مردونه مارکش چیزی نمی‌دید

کیان با خجالت گفت

_سلام

صدایی نشنید

گوشه‌ی مانتوی مادرش رو مشت کرد و آروم گفت

_آقاعه بی‌ادبه جوابمو نمی‌ده
مگه نگفتی مهلبونه؟

ماهی سرش رو بالا گرفت

هاله‌ی اشک اجازه نمیداد واضح ببینش

دلتنگش بود اما حقی نداشت

اون کجا و طوفان خسروشاهی کجا!

آروم پچ زد

_وقتی... داشتی بدونِ خداحافظی ولم می‌کردی به امونِ خدا ، به وکیلت گفتی بهم بگه اگر زمانی به پول احتیاج داشتم میتونم ازش بخوام


کیان ترسیده پاشو بغل کرد

_گلیه نکن ، دلت درد میکنه؟
بوس کنم خوب شه؟


سر پسرکش رو به خودش چسبوند

از کیانش قدرت گرفت و به صورتِ طوفان خیره شد

چهارسال پیش ته‌ریش نداشت

حالا قیافش مردونه تر و پر جذبه تر بود

با اخمی کمرنگ و رنگ پریده اما محکم و جدی به کیان زل زده بود

دوست داشت ازش بپرسه این انتقام ارزششو داشت؟

پچ زد

_ پول نمیخوام ، مثل این چهار سال شده کلفتی کنم اما به اموالت چشم ندارم

بغضش منفجر شد

_فقط یه شناسنامه می‌خوام واسه بچه‌ای که ازت یادگاری نگه داشتم
میشه؟

https://t.me/+l5zbCmqNcFcyMzQ0
https://t.me/+l5zbCmqNcFcyMzQ0
https://t.me/+l5zbCmqNcFcyMzQ0


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۷۳
#آنــتــروپــی🦋💍

مردمی که دورمون جمع شده بودن پسره‌رو جمع و جور کردن و کمی متفرق شدن که حامی با دست‌های لرزونش دوباره داد زد :
_آره زده به سرم!
با دیدن حالش قطره اشکی روی گونه‌ام چکید...
اینو گفت و خواست دوباره سمت پسره که گوشه‌ی تخت نشونده بودنش و حالشو میپرسیدن هجوم ببره که بابا سیلی توی گوشش خوابوند و بلندتر از اون فریاد زد :
_دیگه خسته شدم از بس همه‌جا آبرومو بردی!
با بهت لب زدم :
_بابا!
و با اینکه همین چند لحظه پیش به شدت پسم زده بود، ناخواسته سمتش قدم برداشتم و با یه حرکت توی آغوشم کشیدمش‌....
نفس نفس میزد و تموم تنش میلرزید...
بابا ازمون فاصله گرفت و سمت پسره رفت که گریه‌ام شدت گرفت...
دستمو میون موهاش کشیدم و با بغض گفتم :
_بمیرم برات... آروم باش دردت به جونم‌...
سرشو به شونه‌ام فشار داد که محکم‌تر بغلش کردم و صدای گریه‌امو توی گلوم خفه کردم...
داشتم از غصه خفه میشدم که مامان کنارمون ایستاد و بهت زده گفت :
_هانیه؟ تو اینکارو کردی؟!
بقیه هم به جمع اضافه شدن که بازوشو کشیدم و همونطور که ازشون فاصله میگرفتم، گوشه‌ی تختی که کنارمون بود نشوندمش و اشکامو پس زدم...
جلوش ایستادم و خیره به چشم‌های قرمزش خواستم چیزی بگم که بابا با عصبانیت وحشتناکی گفت :
_بفرما... نتونستم جلوشونو بگیرم پلیس خبر کردن... زدی جوون مردمو ترکوندی!
ته دلم خالی شد...
با ترس نگاهی بهش انداختم و میون گریه‌هام با صدای نامفهومی گفتم :
_یعنی چی؟
سرم داد زد :
_یعنی همین! دارن میان ببرنش...
صدای گریه‌ام بالا گرفت که حامی رو بهم با صدای خش داری گفت :
_نترس!

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407






Репост из: آرام
-اگه بخوای زن اون مرتیکه شی حسرت پسرتم به گور می‌بری

تند و عصبی نفس می‌‌کشد و رگ غیرتش بعد عمری بالا زده‌بود.

-نگفتی قول و قرار عاشقانه گذاشتی...نگفتی عاشق سینه چاکت هواییت کرده که از من بریدی

سرجایم مات ایستادم و او انگشت اشاره‌اش را به سینه‌اش زد.

-قسم می‌خورم نذارم ببینیش عقیق

بغض در گلویم سنگ می‌شود.حتی قدرت حرف زدن ندارم.ما قرار بود جدا بشویم او هم قبول کرده‌بود حالا زیرش زد.

-من و تو قرار گذاشتیم برای جدایی توافقی یادت رفته...

-نه یادم نرفته ولی من فکر می‌کردم قراره سرت به سنگ بخوره تو اون خونه بابات برگردی ببینی جایی نداری

مکث می‌کند و سیبک گلویش تند تکان می‌خورد.

-نه اینکه بری با عاشق سینه چاکت قرار عاشقانه بذاری ؟

دیده بودم مارا.وقتی که از ماشینش پیاده شده بودم یا وقتی که شاخه گل سرخ به من داده‌بود‌.نزدیکش شدم.پوزخند زدم.

-نکنه فکر کردی بعد تو تارک دنیا میشم ؟

موهای شقیقه‌اش سفید شده‌بود.عمرمان چقدر بیهوده در این زندگی نابسمان تلف شده‌بود.خم شد و نفس هایش روی صورتم نشست.صدایش غمگین بود:

-نامرد با رقیب من ؟

رقیبش دردش همین بود.این بار من بودم که به سینه‌اش کوبیدم و بغضم بزرگتر شد.

-پازنده سال شوهرم بودی شبیه زن متاهل نبودم این بارم دردت فقط رقیبه

سرش را زیر می‌اندازد.حرف‌هایم در عین تلخی واقعیت‌است.سرش را که بالا می‌آورد او هم انگار بغض دارد:

-چیکار کنم تو این زندگی بمونی

قلبم درد می‌کند و دیگر توانایی نداشتم.بغضم آب می‌شود و با چشم‌های خیس نگاهش می‌کنم.

-نمی‌تونم شاهرخ...! اون مرد خیلی خوبیه قبل از توم خواستگارم بوده...

چشم‌هایش هر لحظه سرخ‌تر می‌شود ولی من می‌خوام بخاطر تمام این پانزده سال بسوزانمش.

-وقتی قربون صدقه‌ام میره قلبم می‌خواد بزنه  بیرون‌‌ از سینه‌م...راست میگن زنا با گوش عاشق میشن نه؟

دیوانه می‌شود.به سمتم هجوم می‌آورد.همون طور که با یک دست دست‌هایم را قفل می‌‌‌کند با دست دیگرش کمربندش را باز می‌کند و من با فکر کاری که می‌خواد بکند جان از تنم می‌رود...

❌❌
https://t.me/+vPWt9a87kNQ1MDM0
https://t.me/+vPWt9a87kNQ1MDM0

عقیقش پانزده سال پیش یه زندگی بی عشق رو شروع کرده حالا می‌خواد تمومش کنه ولی نمیدونه حالایی که اون از زندگی بریده البرز شوهرش بهش علاقمند شده

❌❌
https://t.me/+vPWt9a87kNQ1MDM0
https://t.me/+vPWt9a87kNQ1MDM0
عاشقانه‌ای از هانیه وطن خواه♨️


Репост из: آرام
سیلی محکمی تو صورت پسرش زد که باعث شد جیغی بزنم و اون داد زد:
- هنوز دهنت بوی شیر میده شاشت کف نکرده بعد دوست دختر داری؟! میری خونه ی زن همسن مادرت؟ خجالت نمی‌
...

قبل این که ادامه بده با هول و ولا گفتم:
- وای دستت بشکنه حاجی من خواهر دوستشم نزن بچرو


با بهت سرش سمتم برگشت، چهار شونه بود و صورتش جا افتاده بود و خیلی مردونه بود و متعجب چشماش تو صورتم چرخید و سبحان بنده خدا که دستش روی گوشش بود گفت:
- آخ چه دست سنگینی داری بابا، بابا آبجی غزل همونی که مریض بودم سوپ می‌فرستاد برام ولی همشو تو می‌خوردی جا من.


با این حرفش خندم گرفت و پدرش چشم غره ای بهش رفت و متعجب خطاب به من گفت:
- بهتون نمی‌خوره اون دختر هجده سال خواهرتون باشه.


لبخندی زدم:
- به شمام نمی‌خوره بابای سبحان باشید!


به یک باره سرخ شد، نگاهی به سر تا پام کرد و نگاهش روی دامنی که تا ساق پام بود، کمی بیشتر موند و اخم شدیدی کرد و گفت:
- من اگه می‌دونستم یه خانم جوان قیم و خواهر دوستشه نمی‌ذاشتم پسرم شب و صبح دم و بی وقت بیاد منزل شما دو تا خانم جوون... پدر مادرتون کجان یا همسرتون کجان؟


حالا منم اخم کردم چون منظورشو کامل فهمیدم:
- سبحان‌جان مگه نگفتن خواهرم و من تنها زندگی می‌کنیم؟ من خواهرمو مثل بچه خودم بزرگ کردم شوهر ندارم


به یک باره اخماش بیشتر شد و برام مهم نبود چی فکر کنه و خطاب به پسرش گفتم:
- سبحانی بریم بالا شام گذاشتم زرشک پلو با مرغ همونی که دوست داری غزلم منتظرته بالا.


سبحان با لبخند پهنی خواست دنبالم بیاد که یک باره پدرش غرید: - کجا میری؟

- شام بخوریم دیگه

- لازم نکرده، یالا میریم خونه!


دخالت کردم:
- وا تشریف بیارید بالا خب شام بخوریم

نیم نگاهی بهم کرد اما سریع نگاه گرفت:
- نه ما خودمون یه چیزی می‌خوریم بریم.


سمت ماشین مدل بالاش خواست بره که دست سبحان و گرفتم و گفتم:
- این بچه تا شام نخوره هیچ جا نمیاد مشکل زخم معده داره ها ای بابا... من مادر نداشته این بچم پسرت تو‌ خونه ی من کنار غزل کمو‌بیش قد کشیده. اینا امسال کنکور دارن من چهارچشمی مواظبشونم.


سریع سمتمون اومد دست پسرش و از دستم دراور: - لا اله الله خانم محترم نا محرمی!!!


بی توجه دستمو گذاشتم رو دست خودش که یه متر پرید عقب و عه بلندی گفت و پر از بهت نگاهم کرد که اخم کردم:
- من پسر شمارو مثل بچه ی خودم میبینم از راهنمایی بیست چهاری خونه ی ما بوده حالا یه شبه معلوم نی از کجا اومدی می‌خوای ازم جداش کنی؟


رو کردم به سبحان که با لبخند عمیقی نگاهش بین باباشو من هی رد و بدل می‌شد و گفتم:
- برو بالا غزل منتظرته میزو بچینید تا با پدرت میایم بالا.


سریع باشه ای گفت و رفت که تو صورت بهت زده ی پدرش گفتم:
- ببخشیدا ولی این قدر آدم ندیدید انگاری از آدم به دور شدید یه شامه دیگه پسرتم مثل پسر خودم.


چند بار پلک زد: - خانم محترم من آدم ندیدم؟ من تو بازار روزی هزار تا آدم می‌بینم

می‌دونستم حاجی بازاریه و شونه انداختم و بالا و این بار رک گفتم:
- منظور از آدم جنس مونث بود حاج آقا خواستی بیا بالا شام نخواستیم دیگه نخواستی با اجازه.


چشمی نازک کردم و رفتم و اون مات زده خیره بود به جای خالیم و این شروع آشنایی ما بود..‌

https://t.me/+6cbWY9_HlZtlMDFk

تسبیح شاه مقصودش رو چرخوند و گفت
- نمیشه که پسرم باید بهت محرم شه هی میاد خونه ی شما.


با حرص رفتم نزدیکش و گفتم: - مسخرشو دیگه درآوردی حاج‌آقا میرسعیدستار چیکار کنم من الان برم صیغه پسرت شم نکنه؟ از وقتی پیدات شد آسایشو آرامشو ازمون گرفتی د چی می‌خوای؟؟؟


سعی کرد فاصله بگیره ازم ولی من هی میرفتم تو صورتش و اون تند تند گفت:
- نه صیغه ی من باید شی.

خشکم زد و ایستادم: - هان؟!


گلویی صاف کرد و فاصله گرفت:
- ببینید خانم محترم ازون جایی که خیلی رفت و آمدمون زیاد شده اصلا درست نیست که شما با این سر و وضع هی جلوی من میگردید بعدشم شما به بنده محرم شید به پسرمم محرم می‌شید این صیغم فقط برای راحتی دو خانوادست مثلا همین هفته ی دیگه قرار همه بریم شمال خب نمیشه که با این وضع بریم.


هر وقت می‌خواست مخمو بزنه از کلمه ی خانم محترم استفاده می‌کرد و من هنوز مات زده بودم که صدای سبحان و غزل به یک باره از پشت سرمون اومد:
- اوو‌ بیبی فکر کنم بد موقع اومدیم دنده عقب بگیر برو بریم که الان بابام چک و لگدیمون می‌کنه


خندیدن و میرسعید گمشو زیر لبی به پسرش گفت که رفتن و من فقط برای این که سبحان و ازم جدا نکنه گفتم:
- اگه این یعنی بعدش همه چی میتونم بپوشم و برای براش مثل غزل میتونم مادری کنم قبوله.

https://t.me/+6cbWY9_HlZtlMDFk
https://t.me/+6cbWY9_HlZtlMDFk
https://t.me/+6cbWY9_HlZtlMDFk


Репост из: آرام
-چه چشمای خوشگل و آشنایی داری خانوم خوشگله...

صدایش را از پشت در بسته می شنوم و اشک هایم می چکد، دستم را محافظ لب هایم می کنم تا صدای هق هقم به گوششان نرسد.

دخترک شیرین زبانم به حرف می آید، مطمئنم که گردنش را کج کرده و با آن چشمان درشتش حسابی دلبری می کند.

-چشمام به مامانم رفته عماد جونی، ولی مامانم میگه بقیه چهرم شبیه بابامه...


صدای خنده ی عماد و چند نفر دیگر از اتاق بلند می شود.

-ای من بخورم اون زبونت و خوشگله...

-عماد...قول میدم با حضور تو و این خانم خوشگله، فیلم جدیدمون می ترکونه...

کاش قلم پایم می شکست و نلین را به این مدرسه ی خصوصی نمی آوردم...

کاش اصلا وقتی مدیرش تماس گرفت که عماد عابد و دستیارانش برای تست گرفتن و انتخاب دختر بچه ای به این مدرسه ابتدایی آمده اند.  نلین را قبول کرده اند، فرناز را می فرستادم تا عدم رضایتمان را اعلام کند...آنوقت حال و روزم اینجور نبود و قلبم مانند بمبی ساعتی در معرض انفجار نبوده است.

دوباره صدای لیا می آید که حتما مخاطبش حسام است.

-من اسم دارم آقاااا...به من میگن نلین جون نه خانوم خوشگله...

دوباره صدای خنده اشان بلند می‌شود و صدای بوسیدن محکمی می آید که میدانم گونه های تپلی دخترم را حسابی مستفیض کرده است.

-آی من که دلم ضعف کرده برات...فکر کنم تا تموم شدن فیلمبرداری، دیگه چیزی از من نمونه...

صدای حرصی عماد، اشک هایم را روان تر می کند...آخ که اگر بفهمد نلین دخترش است...حتی از فکرش هم تنم به لرز می نشیند.

-ولی عماد خدایی چشماش برام آشناست...

صدای حسام که این حرف را می زند در افکارم خدشه وارد می کند.

صدای عماد انگار سرشار از افسوس است.

-آره...شبیه چشمای نیلوفرمه...

مات می مانم از میم مالکیتش.

-چه جالب اسم مامان جون منم نیلوفره...فکر کنم تا الان اومده باشه...


صدای دویدن می آید و درب باز می شود و صدای ذوق زده ی مامان گفتن نلین با صدای بی جان نیلوفر گفتن عماد ادغام می شود...


داستان به اتمام رسیده...

https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0


Репост из: آرام
- نوار بهداشتی های خونیتو از تو حموم بردار!

با صداش کمر صاف میکنم و با وجود درد شدیدم لبخند میزنم.

- عزیزم کِی اومدی؟ خسته نباشی.

انگشت اشاره شو طرفم میگیره و تهدید میکنه:

- میخوام دوش بگیرم امی همین الان میری و اون کوفتی هارو جمع و حمومو تمیز میکنی. وگرنه کاری میکنم وای به روزگارت بشه بچه!

صدای شکستن قلبم و اشکی که تو چشمام حلقه میزنه.
نفس تندی کشیدم و تو دلم به خودم التماس کردم«آروم باش»!

- ا..الان جمع میکنم نگران نباش. ببخشید خیلی دلم درد میکرد یه لحظه اومدم ق..قرص بخورم بعد برم حمومو تمیز کنم. فکر نمیکردم انقدر زود برگر...

صدای فریاد بلندش چهارستون تنمو میلرزونه!

- چرا وایسادی هنوز داری حرف میزنی؟ برو تمیز کن میگم!

بی طاقت زیرگریه میزنم و سمت حموم می‌دووم.

همه جارو تمیز میکنم و سعی میکنم خودمو آروم کنم.

- باید به این فکر کنم که این مرد همیشه بهترین مرد دنیاست. دوسم داره و برام بهترین زندگیو فراهم کرده و تنها نقطه ضعفش اینه که از پریودیم بدش میاد!

https://t.me/+VyuRaUnOhOZiMDY0

به حموم‌برق افتاده نگاه می‌کنم و لباسمو که بخاطر خم و راست شدن های سریعم کثیف شده بود رو تو رختکن میذارم و برهنه از حموم بیرون میرم.

بغض دارم و انتظار ندارم نشسته رو تخت ببینمش.

- می..میتونی بری دوشتو بگیری همه جا تمیزه.

به سختی این جمله رو میگم و سعی می‌کنم به تندی با پاهای برهنه ام از مقابل چشم ها ‌و نگاه سنگینش رد‌شم.

اما‌با اولین قدمی که برداشتم ، یه قطره خون میچکه و پامو خیس میکنه!

لعنت به این شانس نباید گفت؟

صدای نفس تندشو می‌شونم.

- دا..دارم میرم دارم می‌رم ب..بیرون.

قبل اینکه بفهمم چه خبره با پریدن یک موجود بزرگ و سیاه رنگ روی تنم روی زمین میفتم!

وحشت زده جیغ می‌کنم اما با دندون های نیشی که تو‌ تنم فرو میره نفسم بند میادو…

https://t.me/+VyuRaUnOhOZiMDY0
https://t.me/+VyuRaUnOhOZiMDY0
https://t.me/+VyuRaUnOhOZiMDY0


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۷۲
#آنــتــروپــی🦋💍

چشمم با نگرانی روی مسیری که رفت موند که بابا جواب داد :
_تشریف بیارید. شما صاحب اختیارید!
با بهت به بابا که انقدر زود راضی شده بود نگاهی انداختم که خاله با خوشحالی گفت :
_پس مبارکه!
همه مشغول دست زدن شدن که جایی برای حرف زدن ندیدم و فعلا سکوت کردم...
واقعا فکر نمیکردم اشکان انقدر زود موضوعو رسمی کنه، اون هم وقتی که میدونست من به هیچ عنوان موافق نیستم و برعکس من چقدر همه از این وصلت خوشحال و راضی بودن!
توی سکوت، به اصطلاح مشغول شمردن گل‌های قالی بودم و دلم توی فکر حامی بود...
منتظر بودم چند لحظه بگذره تا برم دنبالش که با بلند شدن صدای داد و بیدادی از گوشه‌ی کوچه باغ، با ترس نگاهی به اون سمت انداختم و وقتی متوجه جمعیتی که دور دو نفر که گلاویز شده بودن حلقه زده بودن شدم، ناخودآگاه دلهره گرفتم...
با چشمام دنبال حامی گشتم اما نبود...
بابا از جاش بلند شد و کمی جلو رفت که یهو با صدای بلندی گفت :
_هانیه!
سراسیمه از جام بلند شدم و کفش پوشیده و نپوشیده سمت جمعیتی که بابا زودتر از من خودشو بهش رسونده بود، پا تند کردم...
دلم درست خبر داده بود، حامی بود که با پسری گلاویز شده بود و تف به قبر اونی که اولین بار بهش گفته بود بوکس‌رو به عنوان ورزش انتخاب کنه...
بابا حلقه‌ی جمعیت‌رو شکست و داد زد :
_چیکار داری میکنی؟
پشت سرش رفتم و خودمو به حامی که پسره‌رو زیر مشت و لگد گرفته بود رسوندم...
دستاش خونی و چهره‌اش برزخی شده بود که با بهت نگاهش کردم و همونطور که خودمو جلوش مینداختم، بازوشو کشیدم و با صدای لرزون از زور ترس و استرسم لب زدم :
_حامی... چت شده؟
به عقب هلم داد و سرم داد زد :
_نمیدونی چم شده؟
نزدیک بود زمین بخورم که بابا دستمو گرفت و رو بهش با عصبانیت گفت :
_چرا من میدونم. زده به سرت!

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407




رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۷۱
#آنــتــروپــی🦋💍

صبح حس کردم اشکان به خاله چیزی گفته ولی حالا دیگه به اینکه مامان خبر داشته باشه هم شک داشتم!
دستم توی دست حامیِ اخمو بود که بابا و اشکان سمتمون اومدن و بلافاصله بابا گفت :
_شالتو سر کن!
رو به بابا که حامی‌رو خطاب قرار داده بود، نچی کردم که بهم چشم غره رفت...
حامی اما اعتنایی نکرد و به مسیر ادامه داد...
دم غروب بود که از مرکز خرید بیرون زدیم و سمت رستورانی که خاله‌اینا خیلی تعریفشو میکردن راه افتادیم...
روی یکی از تخت‌های رستوران نشستیم و غذا سفارش دادیم. بین نیکان و حامی نشسته بودم و خاله و اشکان، رو به رومون مدام در حال پچ پچ کردن بودن و دیگه داشتم از اینکارشون تعجب میکردم...
زیرچشمی نگاهی به حامی که هنوز همون شکلی بود انداختم که صدای خاله توجهمو به خودش جلب کرد...
_آقا جمشید خودت میدونی من همین یه پسرو دارم...
با شنیدن حرفش ضربان قلبم بالا رفت...
چی میخواست بگه؟!
شروعش واضح‌تر از اونی بود که نشه متوجه منظورش شد...
بابا سری تکون داد و خدا حفظش کنه‌ای گفت که خاله ادامه داد :
_میدونی چجوری بدون سایه‌ی پدر بالا سرش زیر پر و بال گرفتمش و هم براش مادر بودم هم پدر. خداروشکر ثمره‌اشو هم که میبینین. پسرم هیچی کم نداره!
مشت شدن دست حامی از چشمم دور نموند...
آب دهنمو به زور قورت دادم و نگاهی به اشکان که نگاهش با رضایت بین من و خاله میچرخید انداختم که بابا گفت :
_غیر از این نیست!
خاله لبخندی زد و گفت :
_نفس هم که برای من با شمیم فرقی نداره. هزار ماشاالله مثل دسته‌ی گل میمونه... قضیه اینه که اشکان ما دلش پیش نفس گیر کرده... اگه اجازه بدین که انشاالله برگشتیم رشت با دسته گل و شیرینی بیایم عروسمونو ببریم!
لب گزیدم و سرمو پایین انداختم که حامی از جاش کنده شد و به سرعت ازمون دور شد...

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407




رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۷۰
#آنــتــروپــی🦋💍

برای یه لحظه همه چیزو یادم رفت و درحالیکه لبامو ورمیچیدم، دنبالش رفتم و بازوشو چسبیدم که رو به مغازه دار گفت همون عروسکو براش بیاره...
دستامو دور بازوش حلقه کرده بودم و با ذوق بچگونه‌ای به عروسک روی میز نگاه میکردم که نگاه زیرچشمی بهم انداخت و بعد از حساب کردن عروسک، اونو دستم داد...
ذوق زده از دستش گرفتم و روی خوشحالشو برعکس کردم...
نگاهی به بیرون مغازه انداختم و همونطور که کنارش سمت در میرفتم، لب زدم :
_الان قلبم این شکلیه!
به لب‌های آویزون عروسک زل زد و با لحنی که سعی داشت احساسو ازش دریغ کنه، گفت :
_چرا؟
خبری از شمیم نبود و مامان‌اینا هم که معلوم نبود تا حالا چند دور گشتن!
چشمم به کنج تاریک و خلوتی افتاد و نمیدونم چطور توی یک لحظه این فکر به سرم زد و جرأتشو پیدا کردم که بدون اینکه بازوشو رها کنم، به سمتش کشیدمش و همونطور که هلش میدادم،  جلوش ایستادم و لب‌هامو روی لب‌هاش گذاشتم...
اول کمی جا خورد اما بعد از چند ثانیه که خواستم ازش فاصله بگیرم، دستشو پشت گردنم گذاشت و لب‌هاشو به لب‌هام فشرد...
ازم کمی فاصله گرفت و با نفس نفس بهم چشم دوخت که لب گزیدم و گفتم :
_چون باهام قهری!
نگاهشو ازم گرفت و دستمو کشید که جفتش راه افتادم...
هنوز هم نمیخواست بس کنه...
کنار مامان اینا رسیدیم که عروسکو دستم دید و گفت :
_این چیه؟
با لب‌های آویزونم گفتم :
_حامی برام گرفت...
نیشخندی زد و رو به خاله گفت :
_میبینیش؟ انگار پنج سالشه. اونوقت میگی شوهرش بده!
از حرف مامان تعجب کردم که حامی دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید...

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407




رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۶۹
#آنــتــروپــی🦋💍

نگاهی به حالت چهره‌ی در همم انداخت و گفت :
_چته تو؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
_هیچی، چیزیم نیست فقط بریم!
گفتم چیزیم نیست ولی در واقع خیلی چیزهام بود...
انقدر بی‌حوصله بودم و این از سر و روم میبارید که تا رسیدنمون به ویلا، اشکان باهام حرفی نزد...
خرید‌هارو از توی ماشین برداشت که یه راست سمت اتاق شمیم پا تند کردم و بعد از سلام کردن، بی‌اعتنا از کنار حامی که روی کاناپه نشسته بود و با اخم‌های در همش منو زیر نظر گرفته بود، گذشتم...
لباسمو عوض کردم و برای کمک کردن به مامان‌اینا سمت آشپزخونه رفتم...
بعد از ناهار تصمیم گرفتیم بریم بیرون. هرچند که خیلی حوصله نداشتم و میدونستم که قراره از این هم بی‌حوصله‌تر بشم، اما آماده شدم و روی کاناپه گوشه‌ی اتاق شمیم نشستم...
هر از گاهی سنگینی نگاه حامی‌رو احساس میکردم اما واقعا کلافه‌تر از اونی بودم که بخوام سمتش برم‌ و میدونستم حتی اگه اینکارو هم بکنم، باز هم ازم فاصله میگیره!
کتشو تنش کرد و چون با مامان‌اینا بودیم شالشو دور گردنش انداخت که صدای بابا دراومد...
_کجا موندین پس بیاین دیگه!
توی ماشین نشسته بودیم که مامان به عقب برگشت و با نگاه خیره‌ای رو بهم گفت :
_چته نفس؟ از وقتی برگشتی انگار کشتی‌هات غرق شدن... اشکان چیزی بهت گفته؟
با مکث گفتم :
_نه. چی بگه مثلا؟
شونه بالا انداخت و لب زد :
_چمیدونم والا. چته خب؟
چیزی نگفتم که صدای نفس کش دار حامی توی گوشم نشست...
کنار مرکز خریدی پیاده شدیم و بابا و اشکان رفتن که ماشین‌هارو پارک کنن...
مشغول گشتن بودیم و مامان و خاله سخت مشغول حرف زدن بودن که با دیدن عروسک فروشی، سمتش رفتم و کنار ویترینش ایستادم...
شمیم کنارم ایستاد که دستمو سمت عروسک مودی کشیدم و گفتم :
_چقدر بامزه‌ست اون!
آره‌ای گفت که حامی رد نگاهمو گرفت و با مکث کوتاهی وارد مغازه شد...

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407


رمٰـــــاْنّ جَــــذٔابٖ #هستی_آریان
آنــتــروپــی🔥🔞
#عـاشـقـانـه_اجتماعی
@cafeeroman

#پارت_۶۸
#آنــتــروپــی🦋💍

اینطور که داشتن میبریدن و میدوختن اصلا مگه جایی برای نظر من هم وجود داشت که بخوام برم یا نرم؟!
بی‌حرف سری تکون دادم و همونطور که لقمه‌ای برای خودم میگرفتم از جام پاشدم...
سمت اتاق برگشتم و بدون اینکه آرایش کنم، مشغول پوشیدن لباس‌هام شدم که صدای خواب‌آلود حامی توی گوشم نشست...
_کجا میخوای بری؟
با مکث سمتش برگشتم...
امیدوار بودم تا برگشتنم خواب باشه و لازم نشه بهش بگم و حالا میدونستم با شنیدنش چقدر عصبی میشه. هرچند که واقعا موضوع مهمی هم نبود!
نگاهمون به هم گره خورده بود که سر جاش نیمخیز شد و سرشو سوالی تکون داد...
شالمو روی سرم کشیدم و ناچارا لب زدم :
_هیچی بیدار شدم دیدم خاله میگه برین خرید...
از جاش بلند شد و با چهره‌ی در همی گفت :
_برین؟
خسته از وضعیتی که میدونستم قراره پیش بیاد گفتم :
_با اشکان!
دندون سایید و با مکث ازم رو گرفت که با بی‌حوصلگی ادامه دادم :
_بسه دیگه حامی!
سمتم برگشت و با صدای نسبتا بلندی گفت :
_چی بسه؟
از صدای بلند و لحنش توی خودم جمع شدم...
همچنان نگاه عصبیش روم بود که لب گزیدم و سمت در رفتم...
اصلا ای کاش برمیگشتیم خونه، نمیخواستم اذیت شه ولی اون انگار از قصد داشت منو برای تقصیرِ نداشته تنبیه میکرد...
توی فروشگاه بودیم که وقتی از توی سبد بودن تموم چیزایی که خاله توی لیست نوشته بود، خیالم راحت شد، رو به اشکان گفتم :
_بریم؟
نگاهی به قفسه‌ها انداخت و گفت :
_خودت چی دوست داری؟
توی این حال هیچی دوست نداشتم!
زیر لب هیچی گفتم که دستمو کشید و گفت :
_بیا ببینم شکلاتاش کجاست...
کلافه دستمو کشیدم و گفتم :
_نمیخوام اشکان. میشه بریم؟

ریپلای به #پارت_اول رمان
#آنــتــروپــی در کانال کافه‌ رمان👇
https://t.me/cafeeroman/65407

Показано 20 последних публикаций.