1 پسرِ جوانی در مترو نشسته بود
معلوم نبود که چند شاخه از موهایش را رنگ کرده بود
و یا از فکرِ زیاد گیسوانش سفید شده!
به زمین خیره مانده بود؛ گویی که صحنه تئاتری را حیرت زده تماشا میکند
مداوم دستش را، به صورتش میکشید
به ناگاه بلند شد و از همه عذرخواهی کرد
و در اولین ایستگاه از مترو خارج شد
به گمانم فراموش کرده بود که دیگران فریادهای ذهنیش را نمیشوند
و این هیاهو فقط، در فکر اوست
معلوم نبود که چند شاخه از موهایش را رنگ کرده بود
و یا از فکرِ زیاد گیسوانش سفید شده!
به زمین خیره مانده بود؛ گویی که صحنه تئاتری را حیرت زده تماشا میکند
مداوم دستش را، به صورتش میکشید
به ناگاه بلند شد و از همه عذرخواهی کرد
و در اولین ایستگاه از مترو خارج شد
به گمانم فراموش کرده بود که دیگران فریادهای ذهنیش را نمیشوند
و این هیاهو فقط، در فکر اوست