#داستان_کوتاه
📚
#خواستهی_قلبی/قسمت اول
«برای به دست آوردن یک ستاره، باید نام سری و جایگاهش را در کائنات بدانی.»
مرلین این را در حالتی گفت که دهانش را نزدیک گوشهای نیموه کرده بود. نفسش نیموه را غلغلک داد و او را به خنده واداشت. تنها سنگینی و وقار مجلس بود که مانع قهقه زدنش شد.
در نهایت، بعد از سالها کارآموزی، حالا مرلین میخواست چیزی را به او بگوید که او همیشه در انتظار دانستنش بود، چیزی که طی هفت سال به سوی آن گام برداشته بود.
«تو باید آن نام را به مانند یک پرندهی سفید به آسمان روانه کنی. باید آن را درون آتش بالای یک آینه بنویسی. باید شهاب را با خواستهی قلبیات پیوند بزنی. تمامی این مراحل باید در یک لحظه بین انتهای شب و آغاز روز صورت گیرد.»
«همین؟ تمام سر نهایی همین بود؟»
مرلین به آرامی گفت: «بله. سر نهایی همین است. اما هزینهاش را به یاد داشته باش. ستاره با خواستهی قلبی تو تغذیه خواهد شد وتنها از خاکستر باقیمانده از میل درونیات، قدرت پدیدار میشود.»
نیموه فریاد زد: «اما خواستهی قلبی من داشتن قدرته. من چه طور میتونم در یک لحظه، قدرت رو به دست بیارم و در همون لحظه از دستش بدم؟»
مرلین به زحمت گفت: «حتی یک جادوگر هم ممکن است خواستهی قلبیاش را نداند. این همان خواستهی قلبی تو است. از گذشته تا به حال و از حال تا به آینده. اگر ستارهای را بر نگیری، ممکن است پیشامدی که در راه است را از دست بدهی.»
مرلین به نیموه نگاه کرد و او هم به آسمان خیره شد تا ستارهها را نظاره کند. او یک زن جوان با صورتی تاریک، موهایی به مانند مردمان غیر سلتی و چشمانی پر شور و درخشان را میدید. او آنچنان زیبا نبود، حتی آنچنان دلنشین نیز نبود؛ اما صورتی زنده و با نشاط داشت که هر لحظه از قدرتی که درآن بود حکایت میکرد. لباسی ساده و سفید بر تن داشت. لباسش بی آستین اما تا قوزکش کشیده شده بود. النگوهایی طلایی نیز به دور دستش پیچ خورده بود.
مرلین آن النگوها را به او داده بود که حالا سرشار از جادوهای ضعیفی بودند که نیموه در سه سال اخیر از مرلین آموخته بود.
مرلین به واسطهی قدرتی که از ستارهاش به دست آورده بود، از میان صفحات خاطراتش چیزهای تازهای میدید:
ـ گذشته: دختر کلهشقی که شاید کمی بیش از 14 سال سن داشت در جلوی خانهاش واقع در پرتگاه کرن وال کمین کرده بود. مرلین او را راند اما او برای هفتهها در آستانهی خانهاش نشست و از جلبک و حلزونها تغذیه کرد تا دست آخر مرلین او را به خانهاش راه داد... در آغاز مرلین از آموزش جادو به دخترک سر باز زد، اما دخترک در آن نبرد نیز پیروز بود. او نمیتوانست منکر استعداد و موهبت دخترک شود همان طور که نمیتوانست علاقهاش را به تدریس انکار کند.
با گذشت سالها ، لذتی که در درس دادن به نیموه وجود داشت، به چیز دیگری بدل شده بود ، با این که مرلین هیچ گاه این را بروز نمیداد. مرلین تقریباً سه برابر او سن داشت. و او مدت زیادی را قبل از آمدن نیموه سپری کرده بود تا خود را برای اندوهی که در پیش بود آماده کند. فکر نمیکرد به این سادگی عاشق دختری آنقدر غیر قابل تحمل شود. اما شد آنچه شد.
ادامه دارد...
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories
📚
#خواستهی_قلبی/قسمت اول
«برای به دست آوردن یک ستاره، باید نام سری و جایگاهش را در کائنات بدانی.»
مرلین این را در حالتی گفت که دهانش را نزدیک گوشهای نیموه کرده بود. نفسش نیموه را غلغلک داد و او را به خنده واداشت. تنها سنگینی و وقار مجلس بود که مانع قهقه زدنش شد.
در نهایت، بعد از سالها کارآموزی، حالا مرلین میخواست چیزی را به او بگوید که او همیشه در انتظار دانستنش بود، چیزی که طی هفت سال به سوی آن گام برداشته بود.
«تو باید آن نام را به مانند یک پرندهی سفید به آسمان روانه کنی. باید آن را درون آتش بالای یک آینه بنویسی. باید شهاب را با خواستهی قلبیات پیوند بزنی. تمامی این مراحل باید در یک لحظه بین انتهای شب و آغاز روز صورت گیرد.»
«همین؟ تمام سر نهایی همین بود؟»
مرلین به آرامی گفت: «بله. سر نهایی همین است. اما هزینهاش را به یاد داشته باش. ستاره با خواستهی قلبی تو تغذیه خواهد شد وتنها از خاکستر باقیمانده از میل درونیات، قدرت پدیدار میشود.»
نیموه فریاد زد: «اما خواستهی قلبی من داشتن قدرته. من چه طور میتونم در یک لحظه، قدرت رو به دست بیارم و در همون لحظه از دستش بدم؟»
مرلین به زحمت گفت: «حتی یک جادوگر هم ممکن است خواستهی قلبیاش را نداند. این همان خواستهی قلبی تو است. از گذشته تا به حال و از حال تا به آینده. اگر ستارهای را بر نگیری، ممکن است پیشامدی که در راه است را از دست بدهی.»
مرلین به نیموه نگاه کرد و او هم به آسمان خیره شد تا ستارهها را نظاره کند. او یک زن جوان با صورتی تاریک، موهایی به مانند مردمان غیر سلتی و چشمانی پر شور و درخشان را میدید. او آنچنان زیبا نبود، حتی آنچنان دلنشین نیز نبود؛ اما صورتی زنده و با نشاط داشت که هر لحظه از قدرتی که درآن بود حکایت میکرد. لباسی ساده و سفید بر تن داشت. لباسش بی آستین اما تا قوزکش کشیده شده بود. النگوهایی طلایی نیز به دور دستش پیچ خورده بود.
مرلین آن النگوها را به او داده بود که حالا سرشار از جادوهای ضعیفی بودند که نیموه در سه سال اخیر از مرلین آموخته بود.
مرلین به واسطهی قدرتی که از ستارهاش به دست آورده بود، از میان صفحات خاطراتش چیزهای تازهای میدید:
ـ گذشته: دختر کلهشقی که شاید کمی بیش از 14 سال سن داشت در جلوی خانهاش واقع در پرتگاه کرن وال کمین کرده بود. مرلین او را راند اما او برای هفتهها در آستانهی خانهاش نشست و از جلبک و حلزونها تغذیه کرد تا دست آخر مرلین او را به خانهاش راه داد... در آغاز مرلین از آموزش جادو به دخترک سر باز زد، اما دخترک در آن نبرد نیز پیروز بود. او نمیتوانست منکر استعداد و موهبت دخترک شود همان طور که نمیتوانست علاقهاش را به تدریس انکار کند.
با گذشت سالها ، لذتی که در درس دادن به نیموه وجود داشت، به چیز دیگری بدل شده بود ، با این که مرلین هیچ گاه این را بروز نمیداد. مرلین تقریباً سه برابر او سن داشت. و او مدت زیادی را قبل از آمدن نیموه سپری کرده بود تا خود را برای اندوهی که در پیش بود آماده کند. فکر نمیکرد به این سادگی عاشق دختری آنقدر غیر قابل تحمل شود. اما شد آنچه شد.
ادامه دارد...
#گارث_نیکس
داستان های کوتاه🖋☕️
@best_stories
@best_stories