#رعیت_چشم_ابی1201
- کجا قراره ببینیمشون؟
بابا در جواب مامان گفت:
- اش کده کندوان... اونجا هم اش داره و هم نیمرو و املت اینا.
- صبحانع میخوریم؟
بابا اره ای گفت و بعد ضبط ماشین رو روشن کرد.
تا کندوان حدودا نیم ساعت چهل دقیقه ای راه بود... تصمیم گرفتم تا رسیدن به اونجا بخوابم..
چشم هام رو بستم و هنوز هیچی نشده به خواب عمیقی فرو رفتم.
- انیتا؟ پاشو دیگه خوردن همه رو ها.
کلافه نوچی کردم و لای یکی از چشم هام رو باز کردم.
با دیدن دانیار توی جام پریدم و مبهوت به اطرافم نگاه کردم.
جلوی اشکده کندوان بودیم انگار.
- اع سلام...ببخشید.
هنوز خواب بودم و نمیفهمیدم که چی از زبونم بیرون میاد کلا.
- عیبی نداره... ییا پایین بریم یه چیزی بخوریم.
- کجا قراره ببینیمشون؟
بابا در جواب مامان گفت:
- اش کده کندوان... اونجا هم اش داره و هم نیمرو و املت اینا.
- صبحانع میخوریم؟
بابا اره ای گفت و بعد ضبط ماشین رو روشن کرد.
تا کندوان حدودا نیم ساعت چهل دقیقه ای راه بود... تصمیم گرفتم تا رسیدن به اونجا بخوابم..
چشم هام رو بستم و هنوز هیچی نشده به خواب عمیقی فرو رفتم.
- انیتا؟ پاشو دیگه خوردن همه رو ها.
کلافه نوچی کردم و لای یکی از چشم هام رو باز کردم.
با دیدن دانیار توی جام پریدم و مبهوت به اطرافم نگاه کردم.
جلوی اشکده کندوان بودیم انگار.
- اع سلام...ببخشید.
هنوز خواب بودم و نمیفهمیدم که چی از زبونم بیرون میاد کلا.
- عیبی نداره... ییا پایین بریم یه چیزی بخوریم.