#رعیت_چشم_ابی1082
با تعجب نگاهم رو بینشون چرخوندم که مامان کلافه هوفی کشید.
- باشه باشه...هرکار که تو بخوای میکنیم.
بعد از جاش بلند شد و در حالی که سمت اتاق خواب میرفت گفت:
- این مسافرت دیگه چه کوفتی بود.
بابا با خنده نگاهش کرد و گفت:
- اینقدر غر نزن بچه...چیزی نمیشه که دو روز میریم خوش میگزرونیم.
جواب مامان به این لحن بابا کوبیدن در به هم بود.
بابا انگار سر حال شده بود از این مقاومت زوری مامان و با دمش گردو میشکوند.
کنار بابا روی مبل نشستم.
بابا با دیدنم لبخندی بهم زد و طبق عادتی که هر موقع پیشش مینشستم.
دستش رو دور شونه هام انداخت و من رو به خودش فشار داد و گفت:
- قربون دختر گلم برم من.
همچین لبخندی بهش زدم که سی و دو تا دندونم رو براش به نمایش گذاشت.
با تعجب نگاهم رو بینشون چرخوندم که مامان کلافه هوفی کشید.
- باشه باشه...هرکار که تو بخوای میکنیم.
بعد از جاش بلند شد و در حالی که سمت اتاق خواب میرفت گفت:
- این مسافرت دیگه چه کوفتی بود.
بابا با خنده نگاهش کرد و گفت:
- اینقدر غر نزن بچه...چیزی نمیشه که دو روز میریم خوش میگزرونیم.
جواب مامان به این لحن بابا کوبیدن در به هم بود.
بابا انگار سر حال شده بود از این مقاومت زوری مامان و با دمش گردو میشکوند.
کنار بابا روی مبل نشستم.
بابا با دیدنم لبخندی بهم زد و طبق عادتی که هر موقع پیشش مینشستم.
دستش رو دور شونه هام انداخت و من رو به خودش فشار داد و گفت:
- قربون دختر گلم برم من.
همچین لبخندی بهش زدم که سی و دو تا دندونم رو براش به نمایش گذاشت.