پیش از صدای خروسان
باور کردم
که پلکهای تو
کتاب صبح را گشود.
از آفتابی که نیامده بود
از اشک که باید دوباره ریخت
دهانت برای من خندههای گرمتر داشت.
و خروسان پیش از صدای خود دوباره به خواب شدند
از اینکه پذیرفتند روزها دیگر با ماست
و اینکه تا روز مرگ بخشوده شدهند
تا پایانی که ما نیز با آن خواهیم بود.
باور کردم
سوگند به خوابهای جوان باور کردم
بیگناهیی پلکهای تو را
بیگناهیی برگها را
که در نور سپید شدند
سوگند به هرچه سپیدیست
تنها سرو خیانت کرد
که پذیرفتهی همهی فصلها بود.
▫️ شعری از بیژن الهی
▫️ نقاشی: پل شولنبرگ
▪️آستراخان کافه | مجالی برای همهوایی | کانالی برای راه یافتن به جهان سیال موسیقی و ادبیات
🌀| @astrakancafe
باور کردم
که پلکهای تو
کتاب صبح را گشود.
از آفتابی که نیامده بود
از اشک که باید دوباره ریخت
دهانت برای من خندههای گرمتر داشت.
و خروسان پیش از صدای خود دوباره به خواب شدند
از اینکه پذیرفتند روزها دیگر با ماست
و اینکه تا روز مرگ بخشوده شدهند
تا پایانی که ما نیز با آن خواهیم بود.
باور کردم
سوگند به خوابهای جوان باور کردم
بیگناهیی پلکهای تو را
بیگناهیی برگها را
که در نور سپید شدند
سوگند به هرچه سپیدیست
تنها سرو خیانت کرد
که پذیرفتهی همهی فصلها بود.
▫️ شعری از بیژن الهی
▫️ نقاشی: پل شولنبرگ
▪️آستراخان کافه | مجالی برای همهوایی | کانالی برای راه یافتن به جهان سیال موسیقی و ادبیات
🌀| @astrakancafe