سرش را بلند کرد و گفت: دشمن زیاد داری. نگاهش کردم، خندیدم و گفتم: دشمن؟ اینها دوستهاییاند که تازه نقاب برداشتهاند.
آدم اگر هیچ دوستی نداشتهباشد، اگر کسی را به خلوتش راه نداده و جای زخمهاش را به کسی نشان ندادهباشد دشمن از کجا پیدا کند؟ آدم از بیرون به قلعهی غیرقابل نفوذی میماند که حوالیاش خندق کَندهاند، باید خودش دستان کسی را به اعتماد گرفتهباشد، او را به درون برده و جای تک تک شکستگیها و ضعفها را نشانش دادهباشد که حالا گستاخانه بیرون بایستد، همه را جمع کند و بگوید سنگ بردارید و بزنید، درست به همان نقطهای که من نشانه میگیرم!
باید تنها ماند و دور بود از هرشخص و موقعیتی که اتفاقا بیش از حد تصور، خوب و ایدهآل به نظر میرسد. که خوبیِ مفرط و دور از انتظار، حکایتِ همان زنیست که از نگاه نامحرمِ گنجشکها میترسید...
آدم اگر هیچ دوستی نداشتهباشد، اگر کسی را به خلوتش راه نداده و جای زخمهاش را به کسی نشان ندادهباشد دشمن از کجا پیدا کند؟ آدم از بیرون به قلعهی غیرقابل نفوذی میماند که حوالیاش خندق کَندهاند، باید خودش دستان کسی را به اعتماد گرفتهباشد، او را به درون برده و جای تک تک شکستگیها و ضعفها را نشانش دادهباشد که حالا گستاخانه بیرون بایستد، همه را جمع کند و بگوید سنگ بردارید و بزنید، درست به همان نقطهای که من نشانه میگیرم!
باید تنها ماند و دور بود از هرشخص و موقعیتی که اتفاقا بیش از حد تصور، خوب و ایدهآل به نظر میرسد. که خوبیِ مفرط و دور از انتظار، حکایتِ همان زنیست که از نگاه نامحرمِ گنجشکها میترسید...