␥ LAGOON 🪷
«خب. به چیزی که میخواستی رسیدی. این چیزی بود که دلم نمیخواست بگم و الانم حس میکنم ازم سواستفاده شده.»
«منم میخوام بگم... چیزی که دلم نمیخواست بدونی رو.»
«تو یه منبع تموم نشدنی از رازی. اگر تا صبح هم بهم بگی تموم نمیشه ولی مال من همین یه دونه بود. دیگه هیچی تو زندگیم نیست که تو ازش خبر نداشته باشی.»
«و برای همین حتی بیشتر از قبل برام مهمی و اولویتمی.»
«پس قراره اینطوری کار کنه؟ باید یه چیزی بدم تا بتونم یه ذره از توجهت رو داشته باشم.»
«از وقتی که تو برگشتی دارم احساساتی رو تجربه میکنم که باهاشون غریبهام. معنی خیلی چیزا رو نمیدونم، قبلا شبیهش حس نکردم و راستش بیشتر اوقات گند میزنم... اما فقط میدونم وقتی تو پیشمی دلم میخواد زندگی طولانی داشته باشم. بهش میگن شهوت جادوانگی. من دلم میخواد پیش تو به اندازهی یه جاودانگی کامل زندگی کنم... گاهی اوقات از این افکارم میترسم. آخه نمیفهمم این چه حسیه، وقتی پیش تو ام زمان خیلی زود میگذره و دنیا خیلی کوچیک بهنظر میرسه...»
زیر چشمی نگاهش کرد و زمزمه کرد:
«خیلی کوچیک... فقط به اندازهی آغوشت.»「 #LAGOON ⁞ #twt 」
→
@VKook_i ᭧
@vkooki_fic ᭧