.
•┄
┅┅✾♥️✾┅┅┄•
•┄┅┅✾🌪✾┅┅┄•
✾┄• #توخورشید_شبم_باش
•┄✾
•┄🌪✾ #part59
✾♥️┄•شده بودم انگشت نما و درس عبرت.
"دیدی بیچاره به چه حال و روزی افتاده؟"
"دلم براش میسوزه!"
"حقشه! زیادی خودشو دست بالا میگرفت."
"پس آدم اینطوری از عرش به فرش میرسه."
"انقدر همه جا گفت ستاره رو میگیره، که آخر ستاره، خواهرش رو ازش گرفت."
این تمام جملاتی بود که هر وقت تو اداره دیده میشدم، زمزمه وار میشنیدم. بعضی هاشون با ترحم و بعضی ها بیرحمانه.
حتی خود من هم از اون ماجرا شکست خوردم از غمم شکست خوردم از حرف مردم شکست خوردم واسه همین امیدی به این دختر نداشتم.
ولی انگار این دختر کمر همت بسته بود که قاتل پدرشو پیدا کنه. حسم بهم میگفت تو این سال ها تو همین آدمو برای خاموش کردن ستاره کم داشتی.
یه املتی درست کردم که بوش کل باشگاه رو برداشته بود. املت رو همراه نون برداشتم و سمت میز وسط سالن حرکت کردم.
تا منو دست پر دید، چشماش برقی زد و کف دستاش رو بهم کوبید. ماهیتابه رو روی میز گذاشتم و به املت اشاره زدم.
- بفرمائید بانو! اینم شاهکار کاوه سهرابی!
بچه ها اینجا واسه املت های من سر و دست میشکونن!
سرش رو نزدیک ظرف آورد و آروم بو کشید. هومی کشیده گفت و با تعجب لب زد:
- واقعا هم سر و دست شکوندن داره!
چه بوی خوبی داره! رنگشو ببین.
تازه به قول معروف با عشق درست نکردم. موقع پختنش ذهنم رفته بود سمت موضوع های منفی وگرنه خیلی بهتر از اینا میشد.
البته اینم باید اضافه کنم که فقط همین املت رو بلدم خوب بپزم!
یکم برای خودش توی بشقاب جدا کشید و مشغول خوردن شد. یه جوری لقمه میگرفت که آدم اشتهاش باز میشد.
گشنه ام بود و اشتها برای خوردن داشتم! اما ذهن خرابم همچنان درگیر بود. یکی نبود بگه مریضی آخه؟ دو دقیقه به هیچی فکر نکن.
تو یه دقیقه که دهنتو میبندی تو یه دنیای دیگه غرق نشو! میمیری اگه مغزت رو بیکار بذاری؟ تا املت بپزه مشغول فکر کردن به ستاره بودم و تا خورده بشه مشغول فکر کردن به حروم زاده دیشب.
نه دیگه! نمیشد! تا حکم اعدام یارو رو ندن که فکرش از سرم بیرون نمیره. نکنه یه راهی پیدا کنه؟ نه دیوونه! چند بار امتحان کردی.
این روش راه فراری نداره! پس...
نکنه یه وقت فرار کنه از زندان؟ دادگاهش کی بو...
با دیدن چیزی جلوی صورتم، متعجب بدنم رو عقب کشیدم و به صندلی چسبیدم. مهرنوش لقمه ای رو جلوی صورتم گرفته بود.
به دستش نگاهی انداختم که ته مونده لقمه توی گلوش رو قورت داد و گفت:
- بزن جون بگیری آقا پلیسه!
لات بودن اصلا بهش نمیومد. دلم نیومد دستش رو رد کنم! از دستش گرفتم و تشکری کردم لقمه رو توی دهنم گذاشتم که پرسید:
- دیشب اصلا نخوابیدی مگه نه؟
دهنم پر بود که جوابش رو بدم. سرم رو تکون دادم و اون منظورم رو فهمید.
- از حالت چشم ها و صورتت واضحه!
سکوت کردم و از عمد، بدون هیچ عجله ای مشغول جوییدن لقمه شدم. چنگال رو زمین گذاشت و با تن صدای آروم که به سختی تونستم بشنوم گفت:
- کار انقدر برات مهمه؟ درسته شغلتون حساسه.
اما از بین بقیه بچه ها...
فقط تویی که داری زیادی خودتو به آب و آتیش میزنی.
بالاخره لقمه تموم شد. باید جوابش رو میدادم.
- خب من رئیس گروهم!
مسئولیت بچه ها و پرونده به عهده منه.
باید خودمو به آب و آتیش بزنم.
سرش رو بالا گرفت و جواب داد:
- آره! ولی نه تا این درجه که ثانیه به ثانیه عمرت رو به کار و پرونده فکر کنی!
میتونست از صورتم بفهمه به چی فکر میکردم! آدم تیزی بود. خودمم این شکلی بودم. آهی کشیدم و توضیح دادم:
- نمیتونم بهش فکر نکنم! بنا به دلایلی، پرونده ستاره واسه من خیلی خیلی مهمه!
این رمان مختص چنل #تاوان_عشق بوده و خواندن آن هر جا غیر از چنل تاوان عشق #حرام است. #کپی و #نشر پیگرد قانونی دارد.
به قلم: هانری
*_*_*_*_*_*_*
دوستای گلم اگر رمان های ما رو دوست دارید رمان دیگه ما به اسم #بیشرمانه
از امروز تو کانال بانوی امروز پارت گذاری میشه می تونید اونجا بخونید ، یه کار متفاوت و خاص🥰👇https://t.me/banoyeemroz