«هرگز چیزی را برای خود نخواستم، امروز تو را برای خودم میخواهم،
اعتصابت را بشکن.
من دِین برادریام را نسبت به تو ادا نکردهام، فرصت جبران را از من دریغ نکن،
اعتصابت را بشکن.
اگر نباشی تمام جشنها برایم عزا خواهند شد. من زنده ماندهام تا با تو جشن بگیرم.
بخاطر همه ما،
اعتصابت را بشکن.
این همه سال پلکهایم را سدِ اشکهایم کردم، بعد از کیانوش، دیگر حتی تحمل یک خراش بر تن عضوی از این خانواده را ندارم،
من را نشکن.
حسین جان اعتصابت را بشکن.»
اعتصابت را بشکن.
من دِین برادریام را نسبت به تو ادا نکردهام، فرصت جبران را از من دریغ نکن،
اعتصابت را بشکن.
اگر نباشی تمام جشنها برایم عزا خواهند شد. من زنده ماندهام تا با تو جشن بگیرم.
بخاطر همه ما،
اعتصابت را بشکن.
این همه سال پلکهایم را سدِ اشکهایم کردم، بعد از کیانوش، دیگر حتی تحمل یک خراش بر تن عضوی از این خانواده را ندارم،
من را نشکن.
حسین جان اعتصابت را بشکن.»