Репост из: هانزو
سرد است سرد. عجب غلطی کردم خاصی در چشمهایش موج میزند. ولی خب آسمان را نقاشی کردهاند و این تابلوی نفیس، جایزهی کسانی است که سرما را به جان میخرند و خب هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
چرا سیگاری نیستم همیشه در این مواقع به ذهنش میآید و با تف و لعنت به ریهاش با خود میگوید: چه حالی میکنند این سیگاری ها.
ماسک را از صورتش برمیدارد. ترکیب ماسک، عینک، سرما. عجب سمی. عجب صبری. رفیقش یک چیزهایی از خودش میگوید که خب نمیشنَوَد. ولی سر تکان میدهد به نشانهی تائید. تنهایی در خانه دیوانهاش کرده بود، ولی حالا هم تنهایی را بغل کرده تا گرم شود. یعنی میدانید هر وقت که دلش با کسی باشد و کنار او نباشد تنهاست.
جای تعجب ندارد. تنهایی مقولهی عجیبی ست. مثلا بارها شده در میان جمع بوده و دلش آنجا نبوده. بدبیاری، آدمهای تنها از صد کیلومتری مشخصند. اصلا قیافههایشان زار میزند. این رفیقش هم احتمالا فهمیده و به روی خودش نمیآورد. صبر کنید، به چهرهی دوستش نگاه کرد شاید هم نفهمیده. آهان! رفیقش از کسی که دوستش دارد حرف میزند.
در این مورد قانون «انسانی که تنهاست چهرهاش زار میزند»، اجرایی نیست. یعنی انسانِ عاشق یعنی همان دوستش، فقط به فکر توصیف معشوق است.
احتمالا هر دو آنجا نیستند.
عینکش را با پیراهن تمیز میکند. آخر فایده هم ندارد. دو ثانیه دیگر بخار گرفته. به آسمان نگاه میکند. کوه، ابر، خورشید.
غروب خاصیتش این است که انسانهای عاشق و فارغ هر دو دوستش دارند. الان مثل اینکه روی سطح خورشید جنگ شده، خون جاریست. جنگیدن را دوست دارد. دلش برای دعوا تنگ شده. ولی کس دیگری نمانده. این رفیقش هم که هر بار از دعوا کردن فرار میکند و میگوید: اصلا تو درست میگویی.
با خودش میگوید مردم جرئت جنگیدن ندارند. یعنی اگر به خورشید برود دیگر تنها نیست؟ این موقعها جنگ است.
نه فکر نمیکند. انسان تنها فقط با دیدن کسی که انتظارش را میکشد، نجات پیدا میکند. جنگیدن با کسانی که عاشقشان است.
تنها، سرمازده و سپرانداخته.
لعنت به ریهها.
چرا سیگاری نیستم همیشه در این مواقع به ذهنش میآید و با تف و لعنت به ریهاش با خود میگوید: چه حالی میکنند این سیگاری ها.
ماسک را از صورتش برمیدارد. ترکیب ماسک، عینک، سرما. عجب سمی. عجب صبری. رفیقش یک چیزهایی از خودش میگوید که خب نمیشنَوَد. ولی سر تکان میدهد به نشانهی تائید. تنهایی در خانه دیوانهاش کرده بود، ولی حالا هم تنهایی را بغل کرده تا گرم شود. یعنی میدانید هر وقت که دلش با کسی باشد و کنار او نباشد تنهاست.
جای تعجب ندارد. تنهایی مقولهی عجیبی ست. مثلا بارها شده در میان جمع بوده و دلش آنجا نبوده. بدبیاری، آدمهای تنها از صد کیلومتری مشخصند. اصلا قیافههایشان زار میزند. این رفیقش هم احتمالا فهمیده و به روی خودش نمیآورد. صبر کنید، به چهرهی دوستش نگاه کرد شاید هم نفهمیده. آهان! رفیقش از کسی که دوستش دارد حرف میزند.
در این مورد قانون «انسانی که تنهاست چهرهاش زار میزند»، اجرایی نیست. یعنی انسانِ عاشق یعنی همان دوستش، فقط به فکر توصیف معشوق است.
احتمالا هر دو آنجا نیستند.
عینکش را با پیراهن تمیز میکند. آخر فایده هم ندارد. دو ثانیه دیگر بخار گرفته. به آسمان نگاه میکند. کوه، ابر، خورشید.
غروب خاصیتش این است که انسانهای عاشق و فارغ هر دو دوستش دارند. الان مثل اینکه روی سطح خورشید جنگ شده، خون جاریست. جنگیدن را دوست دارد. دلش برای دعوا تنگ شده. ولی کس دیگری نمانده. این رفیقش هم که هر بار از دعوا کردن فرار میکند و میگوید: اصلا تو درست میگویی.
با خودش میگوید مردم جرئت جنگیدن ندارند. یعنی اگر به خورشید برود دیگر تنها نیست؟ این موقعها جنگ است.
نه فکر نمیکند. انسان تنها فقط با دیدن کسی که انتظارش را میکشد، نجات پیدا میکند. جنگیدن با کسانی که عاشقشان است.
تنها، سرمازده و سپرانداخته.
لعنت به ریهها.