کانال رسمی شمیم حیدری


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


رمان دوباره زندگی (فروشی)
ژن برتر(آنلاین)
پارتگذاری: روزهای زوج
اثر: شمیم حیدری• ❌کانال ثبت شده. کپی حتی با ذکر منبع، پیگرد قانونی دارد❌
کد شامد:
1-1-719865-61-3-1
تعرفه تبلیغات⬇️
@ad_ShamimNovel

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


#پارت_70

با ترس و گریه دستمو روی میز گذاشتم و با ناله:
_مگه ترشی فروختن جرمه؟ جناب سرگرد بخدا من با همین ترشی خرج خواهر و بردارم رو در میارم، تروخدا نذارید بیفتم زندان!
با اون چشمای ترسناک و پرابهتش به چشمام خیره شد که از جذبه اش ترسیدم و سکوت کردم. از پشت میزش بلندشد که متوجه قدبلند و هیکل تنومندش شدم. جلوم ایستاد و روی صورتم خم شد که با ترس کمی عقب رفتم و جفت دستاشو روی دسته های صندلی گذاشت و با جدیت گفت:
_به یه شرط میذارم دوباره بساط ترشی پهن کنی و کارت به زندان نکشه؟
_چه شرطی؟
نگاهی به اطراف اتاقش انداخت و سرشو نزدیک تر اورد و زیرگوشم با تحکم گفت:
_زنم بشی و برام یه پسر بیاری درعوضش به جای اینکه روی زمین ترشی پهن کنی یه مغازه ترشی فروشی برات باز میکنم.
اغواگرانه ادامه داد:
_وارث برام بیار تا 100سال بعدتم تأمین میکنم، قبوله؟
با بغض سرم به نشونه باشه قبول تکون دادم که لبخند مرموزی جذاب و لباش رو که اسیر ته ریش بودن، روی لبم گذاشت...
https://t.me/joinchat/AAAAAEfujJ8nKmfGFH94Yw

#ازدواج‌اجباری_دخترفقیر_پلیس‌متعصب🚷🔥
#رده‌سنی_زیر18_جوین_ندن♨️

#کاکتوسهای آبنباتی
جدیدترین اثر #شکوفه شهبال


#پارت_۱

با بغض به میز پشت سرم تکیه دادم و با التماس نالیدم:
_تروخدا بذار برم... تو زن داری و کارمندا هم بفهمن به زنت میگن!
لبخندی روی لب هاش نشوند و هیکل عضله ایش رو بهم چسبوند و مقنعه رو سرم رو کمی بالا داد و سرش رو تو گردنم فرو برد و با صدای خشداری غرید:
_مرد ایرانی تا 3تا زن جا داره و منم میخوام تو بشی زن دومم و گور زن اولم!
با گریه سعی کردم که به عقب هلش بدم ولی زورم بهش نچربید. دستش دور کمرم پیچید و اغواگرانه لب زد:
_یا میشی زنم یا تو همین شرکت بی آبروت میکنم و کاری میکنم که آرزوی ترشی فروختن رو به گور ببری!
با اشک نگاهش کردم که با لبخند ادامه داد:
_باهام باش تا کاری کنم مامانم کل ترشی هات رو بخره...♨️
https://t.me/joinchat/AAAAAEfujJ8nKmfGFH94Yw

#رئیس‌زورگو_دخترترشی‌فروش_مجبور_به_ازدواج_میکنه🔞🔥
#به‌سن‌قانونی‌نرسیدی_واردنشو😈💢


🔞سرگرد اتیلا رادمان 35 ساله مردی که به تازگی از زنش #طلاق گرفته و طی تصادفی نیلوفر و به خونه اش میاره و #مجبورش میکنه #خدمتکارش باشه ولی #فرار کردنای نیلوفر اون و #جری تر میکنه به #حدی که ت🚫🚫🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAErrs1UuSW0_8ZNUYg


#میانبر_پارتها
تنها یک فصل به انتهای رمان ژن برتر باقی مونده. لطفا خودتون رو برسونید که بعد از اتمام، فایل نخواهد شد. افراد تازه وارد، فرصت کافی برای خوندن دارید❤️

پارت های جدید ژن برتر
https://t.me/ShamimNovel/22882

#پارت_1
https://t.me/ShamimNovel/6549

#پارت_100
https://t.me/ShamimNovel/8681

#پارت_200
https://t.me/ShamimNovel/11856

#پارت_300
https://t.me/ShamimNovel/15838

#پارت_400
https://t.me/ShamimNovel/19476
فایل فروشی دوباره زندگی(اثر قبلي نويسنده) و شرایط خرید🌷👇🏻
🦄 https://t.me/ShamimNovel/7926


Репост из: Shahin
#اهورا ی عزیزتر از جانم
من و ببخش خودم باعث دردت شدم و خودم هم درمانت میشم .
ای کاش تورو جای دیگه وتو حال دیگه ای میدیدم و به ی شکل دیگه باهات اشنا میشدم .
دست تقدیر بازی عجیبی برامون رقم زده چاره ای نداریم باید خودمون رو بسپاریم ب دست سرنوشت ودر مقابلش سر تعظیم فرود بیاریم .شاید حکمتی تو این اشنایی و عشق بود و هست
از این که ب عنوان مسبب غم و ناراحتید وارد زندگیت شدم از خودم بیزارم .
از این که عاشقت شدم وعاشقم شدی از خودم خجالت میکشم .ای کاش هیچ وقت نفهمی اینی که باعث ارامش این روزهات شده خودش باعث نا ارامی روح و روانت بوده
عشقم تمام زندگیم ،بهت قول میدم که همیشه و همیشه عاشقت بمونم حتی اگه یه روزی بفهمی و پسم بزنی که مطمعن باش اون روز روز مرگ من و ارزوهام .

#سایه
#ژن برتر #
#شهین منصور ابادی#


Репост из: زهرا


Репост из: Shabnaz
تورا دیدم واز همه ی ایده های زندگیم دست کشیدم....

تورا دیدم وبه خاطر تو خودرا به آب وآتش کشیدم....

هیچگاه فکر نمی کردم روزی بتوانم از آنچه برای خودم ساخته بودم بگذرم.....

اما تورا که دیدم دنیایم در تو خلاصه شدوتمام آنچه را که برای خود ساخته بودم رها کردم تا تورا داشته باشم ودیگر هیچ.....

من تورا با تمام وجودم دوست میدارم واز خدا فقط تورا میخواهم....

نبین....همینگونه بمان اما برایم بمان....


#سایه
#اهورا
#ژن برتر
#شمیم حیدری


Репост из: Marziyeh bano


#ژن_برتر
#پارت_489

سایه به اطرافیانش طوری نگاه کرد که تمامشان ماست هایشان را کیسه کردند و بدون هیچ تذکری رفتند... اهورا که صدای نفس های عصبی سایه را می شنید و از کم شدن همهمه ها فهمیده بود که دورشان خلوت شده، دستش را دور کمرش انداخت و او را نزدیک تر آورد... کمی خم شد و توی گوشش زمزمه کرد:
« تو هم می شنیدی همه حرفا رو؟ برای همین عصبی شدی؟ »
سایه با غم بی نهایتی لب زد:
« آره می شنیدم... یه جو شعور ندارن... جوونی من به شماها چه که اینجوری حرص می خورید... آخه دلسوزیشونم با تحقیره... چرا؟ چرا باید حتی تو دلسوزیاشون یکیو بکوبن؟ اصلا بگذریم از اینکه ترحم خودش مزخرف ترین حسه... »
اهورا نفس عمیقی کشید و کمی فاصله گرفت... خودش هم پر بود از احساسات بد... پر بود از تنفر... از آن حالی که هیچ جوره نمی خواست کمی بهتر شود... تا کی باید از شهر و مردمش فراری می شد برای چیزی که دست خودش نبود؟ برای نشنیدنِ حرف هایی که دل می سوزاند و خاکستر می کرد... نمی شد... از خودش هم که می گذشت، گذشتن از سایه محال بود... باید نیازهایش را به بهترین شکلی که در توانش بود، تامین می کرد...
با این حال، کمی با خودش کلنجار رفت و با درماندگی گفت:
« می خوای برای من آژانس بگیر برمی گردم خونه... خودت خرید کن عزیزم... هوم؟ »
سایه با حرص جلو رفت و با عصبانیت غرید:
« چرا؟ چرا واقعا؟ به همین زودی میخوای جا بزنی؟ »
اهورا لبخند کلافه ای زد:
« عزیزم... عشقم... جونم... چرا انقدر عصبانی؟ صبر داشته باش... من برای اینکه تو اذیت نشی میگم... وگرنه اینجا جهنمم که باشه، دلم کنار تو بودن رو می خواد... »
سایه کمی آرام گرفت و نفس های عمیق کشید... هنوز هم بودند نگاه هایی که سنگین بودند... هنوز هم گاهی زمزمه ها ادامه داشت... با این حال، دست اهورا را در دست گرفت و لب زد:
« من اگه ناراحت و عصبانی میشم، فقط و فقط بخاطر توئه... چون می دونم بیشتر از من حرفا رو می شنوی... بیشتر از من حسا رو می گیری... بیشتر از من نگاه ها رو متوجه میشی... فقط دلم نمی خواد تو اذیت شی... »
مکث کرد و انگشتش را میان اخم های اهورا کشید و آن ها را از هم باز کرد:
« وگرنه به من باشه، دلم می خواد همین الان بریم و اون لباسو بپوشم... دوست دارم تو نظر بدی... دوست دارم تو انتخاب کنی... »
اهورا دستش را گرفت و گرم و صمیمی فشرد:
« هرچی تو بخوای عزیزم... نمی خوام اذیت شی فقط... »
سایه به سمت ورودی مغازه راهنمایی‌اش کرد و لب زد:
« تو خوب باشی، آرومم... اذیت نمیشم... »
✍️
این پارت های تقدیم به شهلای عزیزم که تولدشه😍❤️
داریم می رسیم به بخش اجتماعی... همون سختیایی که اهورا ازشون گفته بود..
نقد:
https://t.me/joinchat/AbkLdEiKHnu2LD1vHeqpHQ


#ژن_برتر
#پارت_488

اهورا نگاه های سنگین اطرافیان را احساس می کرد... تمام دل نگرانی اش، دختری بود که پا به پایش گام برمی داشت و ذره ای خم به ابرویش نمی آمد... سعی کرد با حرف زدن، زهر نگاه هایی که رویش کش می آمد و زمزمه هایی که به گوشش می رسید را کم کند:
« حالا چی می خوای بخری عزیزکم؟ »
سایه کمی فکر کرد و همانطور که از مقابل برخی ویترین ها می گذشت، لب زد:
« نمی دونم راستش... به من بود که یه پیرهن مردونه می خریدم و خلاص... دخترونه رفتار کردنم دردسر داره به خدا... »
هردو خندیدند و اهورا کمی فکر کرد و بعد هم با طمانینه، مدلی که پشت پلک هایش جان گرفته بود را توصیف کرد:
« اوم... بنظرم از این لباسای سرهمی هستش... از اونا بخریم... با یه بلوز ساده و البته آستین دار، زیرش... سرهمیه می تونه مشکی یا لی باشه... بلوزتم میتونه بافت ریز داشته باشه و صورتی باشه... »
سایه با حیرت نگاهش کرد و وقتی حرفش تمام شد، خندید:
« تو که بیشتر از من سر در میاری... »
اهورا یک تای ابرویش را بالا انداخت:
« اینجوریاست دیگه... حالا مونده تا با من آشنا شی عزیزم... یه سری خصوصیاتمو هنوز رو نکردم برات... »
سایه خندید و به بازوی اهورا کوبید... بعد هم با احتیاط، سرش را روی بازویش گذاشت و دستش را دور آن حلقه کرد:
« یه چیزایی دارم اون سمت می بینم... بیا بریم ببینم چطوره... »
هردو مقابل فروشگاهی ایستادند و سایه مدل ها را آنالیز می کرد...
اهورا عذاب می کشید... صدای زمزمه های پر تعجب و گاهی پرتمسخر، هربار واضح تر شنیده می شد... گاهی پر از دلسوزی بودند... اما همان هم عذاب شده بود و اهورا را راحت نمی گذاشت...
اینبار صدای زمزمه های زنی را نزدیک به خودشان شنید:
« آخی... نمی‌دونم اینکه کنارشه شوهرشه؟ »
دوستش با پوزخند جواب داد:
« حلقه که ندارن... شایدم دوست پسرشه... »
-آخه کدوم احمقی میره با کور دوست میشه؟ دلت خوشه ها...
-والا سالماشم همچین گلی به سرمون نزدن... این شاید خیانت نمیکنه که اینجوری دو دستی چسبیده بهش...
قهقهه زدند و اینبار زن گفت:
« مامان باباشون چجوری رضایت میدن آخه؟ دلم سوخت واسه دختره... »
سایه طاقتش را از کف داد... جلوتر رفت و با ابروهایی درهم و حالتی تهاجمی جواب داد:
« ربطش؟ »
اهورا دستش را که حالا توی دستش بود، بیشتر فشرد و زیر لب، نامش را اخطارگونه زمزمه کرد:
« سایه جان! »
زن که حالت تهاجمی سایه را دید، کمی عقب نشینی کرد و پرسید:
« جان؟ با منی؟ »
سایه با حفظ همان موضع، جلوتر رفت و توپید:
« اولا کور نه، نابینا... دوما... ربط زندگیمو نمی فهمم به حرفای شما... »
رنگ از روی زن پرید و با تته پته گفت:
« ببخشید.. یکم برام عجیب بود... »
اهورا سایه را عقب تر کشید و با لبخندی که به زحمت روی لب هایش حفظ کرده بود، توی گوشش گفت:
« فدات شم... چرا دعوا میکنی؟ آروم باش... »
سایه اما آتش زیر خاکستر بود:
« مگه نمی شنیدی یه ساعته وایساده اون گوشه داره چرت و پرت میگه؟ ای بابا... دخالت نکن خانوم تو زندگی بقیه... دلتم نمی خواد برای منو جوونیم بسوزه... چیکار داری؟ برو... »
صورت زن سرخ شد... چند نفری ایستاده بودند و نگاهشان می کردند... زن فورا به دوستش اشاره کرد و باهم دور شدند...


#ژن_برتر
#پارت_487


با هم به پارکینگ رفتند و توی ماشین نشستند... سایه پرسید:
« خب... کجا بریم؟ »
اهورا، هومِ کشیده ای گفت و لب زد:
« هرچی تو بخوای... به من باشه همین الان کولت می کنم می برمت خونمون... نه می ذارم کسی ببینت... نه کسیو ببینی... فقط خودم و خودت... »
سایه خندید و ماشین را به حرکت درآورد:
« منم حرفی ندارم... می خوای بریم؟ ولی دیگه عواقبش پای خودت... »
اهورا قهقهه زد... منظور سایه را خوب فهمیده بود... دخترک جسورش آنقدر در عشق ورزیدن بی پروا بود که گاهی می ترسید... می ترسید دل به دلش بدهد و در عشق بی انتهایشان غرق شود... می ترسید که پا روی قول هایش بگذارد و از خودِ منطقی‌اش فاصله بگیرد... رفتار سایه... روش های عشق ورزیدنش... صداقتش در ابراز احساساتش... همه و همه برایش خاص بودند... این روزها آنقدر حالش خوب بود که تنها ترسش، در ندیدنِ سایه خلاصه می شد و آینده اش... آینده ای که می ترسید با وجود او، خدشه دار شود... با این حال، تمام تلاشش را می کرد... هم موسیقی و هم درس هایش را زیر نظر خودش پیش می برد... بعلاوه، تحقیقات خودش هم با وجود سایه، خیلی راحت تر از قبل پیش می رفت... هرچند که خودش هم می توانست آن ها را پیش ببرد اما وجود پر از عشق سایه، برایش نعمتی بود که به هیچ عنوان حاضر نبود از آن دست بکشد...
به مقصدشان رسیدند... سایه ماشین را در پارکینگ مرکز خریدی پارک کرد و هردو با آسانسور، به طبقه مورد نظر رفتند...
اهورا عصا در دست داشت و با این حال، سایه با عشق وافری، تمام مسیرهایی که باید می رفتند را زیر گوشش زمزمه می کرد...


#ژن_برتر
#پارت_486

چیزی که عیان بود آن بود که در این مملکت، افراد سالم هم به زحمت شغلی پیدا می کردند... اکثرا با داشتن پارتی هایی که اصلا نیازی به داشتن سواد کافی نداشت... برای همان بود که همیشه یک جای کار می لنگید... حالا بعید می دانست که کسی پیدا شود و به اهورا اعتماد کند... چرا که فرهنگ سازی کم بود... و کسی که صاحب کسب و کاری بود، آنقدر به توانایی افراد دارای معلولیت، واقف نبود که بخواهد کاری به دستشان بسپرد...
این نگرانی ها روز به روز پررنگ تر می شدند... و داریوش هرازگاهی پشیمان می شد از راهی که انتخاب کرده بودند... اما در نهایت به آن نتیجه می رسید که خدا هم به تمام بندگانش راه و چاه را نشان داده بود و حق انتخاب داده بود... پس چرا او که بنده ای بیش نبود، باید حق انتخاب را از دخترش می گرفت؟
فقط امیدوار بود که اگر قرار بر خوشبخت نشدن بود، خودِ سایه متوجه راهی که انتخاب کرده بود، بشود...
چند روزی از آخرین دیدار سایه و اهورا گذشته بود... سما هرازگاهی زنگ می زد اما سایه و اهورا ترجیح داده بودند به او و محمد هم چیزی از آن محرمیت نگویند... در آخرین تماسی که سما گرفته بود، گفته بود که می خواهند در هفته ی آتی تولدی بگیرند و از سایه خواسته بود در جشنش شرکت کند... سایه قبول کرده بود اما حرفی از رفتن اهورا نزده بود... می دانست که اخلاق سما و محمد طوری نبود که از حضور اهورا ناراحت شوند... طبق قراری که دیروز با اهورا گذاشته بودند، می خواستند به خرید بروند و لباسی مناسب برای جشن بخرند...
اهورا خودش را به خانه شان رساند اما دیگر بالا نرفت... توی محوطه لابی ایستاده بود که سایه رسید و با شور و هیجان سلام کرد... اهورا لبخند به لب، جواب سلامش را داد و تا به خودش بیاید، سایه خودش را توی آغوشش انداخت... اهورا دست هایش را که بلاتکلیف مانده بودند، دورش حلقه کرد و زمزمه کرد:
« زشته عزیزم... یه وقت یکی میاد می بینه... »
سایه شانه ای بالا انداخت:
« دلم تنگ شده بود... »
اهورا لبخند گرمی زد و در کسری از ثانیه حلقه دست هایش را محکم تر کرد و بعد هم کمی فاصله گرفت:
« منم دلم تنگ بود عزیزدلم... بریم زودتر... »


#ژن_برتر
#پارت_485

لبخندی گوشه لب های داریوش نشست... برخوردهای سایه روز به روز ملایم تر می شد... روز به روز بهتر می شد و دیگر آن خوی سرکش و حاضر جوابش، آرام گرفته بود...
می دانست که تمام آن ها تاثیرات اهورا بود... می دانست آنقدر احترام به بزرگتر برایش واجب بود که چند باری مقابل خودشان اسم سایه را اخطار گونه گفته بود و سایه هم به طرز عجیبی از موضعش کنار کشیده بود...
سختش بود که رضایت بدهد... سختش بود که با این مسائل کنار بیاید... با این حال نگاهش کرد و با تردید پرسید:
« مطمئنی که می خوای این کارو بکنی؟ »
ابروهای سایه بالا پریدند:
« کدوم کار؟ »
-اینکه با اهورا بری تو جمع دوستات...
سایه خنده پر حیرتی کرد و چشم هایش درشت تر از حالت عادی شد:
« خب معلومه... البته اعلام نکردیم جایی که نامزدیم... اما من اشکالی نمی بینم... از نظر شما مشکلی داره؟ »
داریوش زیر لب گفت:
« نه... »
و برای خاتمه دادن به آن بحث، با لحن قاطعی لب زد:
« خوشم نمیاد توی این جمع باشی... اما حالا که اهورا هست، خیالم راحته... »
سایه با ذوق نگاهش کرد... چشم هایش درخشید و زیر لب زمزمه کرد:
« ممنونم بابا... »
این را گفت و رفت... توی دلش چراغانی برپا بود... در آن مدت، مهر اهورا به دل داریوش و مخصوصا شادی نشسته بود... هیچ ایرادی جز نابینا بودن، نتوانسته بودند از اهورا بگیرند و تمام نگرانی هایشان در همان خلاصه می شد و وابستگی سایه، که روز به روز بیشتر می شد... روز به روز بی قرارتر بود و نمی توانست فوران احساساتش را از کسی پنهان کند...
داریوش چند باری درمورد کار با اهورا صحبت کرده بود... بار آخر بود که اهورا گفته بود از شرکتی، وقت مصاحبه گرفته بود و چند روز دیگر نتیجه اش مشخص می شد... داریوش امیدی به نتیجه گرفتن نداشت... قانون بود که درصدی از هر کسب و کاری را باید به افراد معلولِ واجد شرایط می دادند اما افرادی که به قانون عمل کنند، خیلی کم بودند...


#ژن_برتر
#پارت_484

بهروز سر کوچه نگه داشت و هورناز که هنوز هم پر از اضطراب و هراس بود، خواست پیاده شود که بهروز بدون نگاه کردن به چهره ی زیادی معصومش، بازویش را چنگ زد و پلک هایش را بست:
« معذرت می خوام... فقط اینجوری باهام رفتار نکن... ازم فرار نکن... »
هورناز سکوت کرد و چیزی قلبش را چنگ انداخت... دستش روی دستگیره ماند و زمزمه کرد:
« قول دروغ دادی... »
بهروز کلافه و عصبی، بازویش را بیشتر فشرد:
« قول مردونه دادم اینبار... سرم بره قولم نمیره... خوبه؟ »
هورناز انگار در آن دنیا نبود:
« زندگیشونو بهم می ریزی... بعدم ازشون پول می گیری... دزدی اطلاعات... پولش از گلومون پایین میره بنظرت؟ از گلوی خودمون پایین بره... از گلوی بچه هامونم می ره؟ »
بهروز صورتش را میان دست هایش گرفت و غرید:
« بس کن... »
آبیِ چشم های هورناز، تر شد و زمزمه کرد:
« من نه مامان و بابام... نه داداشم... هیچکدوم لقمه حروم ندادن بهم... من عادت ندارم به این چیزا بهروز... »
برگشت و نگاهش کرد... بهروز سر چرخاند و خیره ی چشم های معصومش ماند... چند لحظه ای نگاهش کرد... جان می داد برای آن چشم ها... برای تصاحبِ دختری که زیادی پاک بود... مخصوصا در آن زمانه ای که همه چیز از نظرش بد می آمد... از تصورِ نداشتنِ هورناز، دستش مشت شد و مصمم تر از همیشه، لب زد:
« پولو پس میدم بهش... می گم من نیستم... خوبه؟ راضی میشی اینجوری؟ »
لبخند محوی روی لب های هورناز را قاب گرفت و اطمینان بخش زمزمه کرد:
« خوبه... عزیزم... منم چون دوستت دارم و نمی خوام ازت جدا شم، یه فرصت دیگه میدم... اینبار روی قولت خیلی حساب میکنم... »
نگاه عمیقِ بهروز تا عمق وجودش رسوخ کرد... هورناز با یادآوری چند دقیقه پیش، تنش ضعف کرد و خجالت زده، سرش را پایین انداخت:
« من برم دیگه... دیر شد... »
**
سایه لباس پوشید و حاضر و آماده، تا مقابل درب رفت... داریوش تازه از محل کارش برگشته بود... با اخم ظریفی نگاهش کرد اما مهربانی صدایش کم نشد:
« کجا می ری بابا جان؟ »
سایه لبخندزنان نگاهش کرد... اهورا خواسته بود تا برای پدرش همه چیز را توضیح دهد... خواسته بود نهایت احترام را بگذارد و از سخت گیری هایش ناراحت نشود... کفش هایش را پا کرد و دستش روی دستگیره ماند:
« با اهورا می ریم یکم خرید کنیم... هفته دیگه تولد یکی از بهترین دوستامه... دعوتم کرده... منم می خوام با اهورا برم... »
ابروهای داریوش بالا پرید و پرتعجب گفت:
« پارتیه؟ »
سایه فورا گفت:
« نه نه... اونجوری نیست... نامزدش براش یه تولد کوچیک گرفته... دوستامونم هستن... اِم... »
سختش بود اجازه بگیرد... اما به آن سختی غلبه کرد و با فشردن پلک هایش روی هم، زمزمه کرد:
« از نظر شما... ایرادی نداره؟ »


پارت های جدید


سلام عزیزان.. فرصت عضو گیری مسلخ فقط تا پایان اسفنده.. از دست ندید این رمان زیبا رو که توصیه ویژه خودمه قلم مهرسا😍 هرچند انقدر شناخته شده هست که اصلا نیازی به توصیه من نداره❤️


Репост из: Marziyeh bano


Репост из: Mahya?
تو آفرید شده ای در فصل عاشقانه ها

تا صدایت آرامش شبم شود


و نگاهت سبزم کند🌱
در فصل سفید برف ریزان❄
و بلزاند قلبم را تک بوسه هایت 💋

امشب را یمن قدومت مهمان آغوشت هستم
تا تمام ستارگان آسمان را هلهله کنان بر سرت باران کنم🌧


ساتر.م
اهورا ❤️سایه


Репост из: زهرا
#ژن برتر
#به قلم شمیم حیدری
#اهورا
#سایه


#ژن_برتر
#پارت_483

فقط بهروز را می دید و بوسه ای که هر لحظه اوج می گرفت... روی تخت فرود آمد و بهروز، لحظه ای عقب نکشید... انگار می ترسید مهلت بدهد و آن فرصت تمام شود... دست هایش روی تن هورناز را پیمود و نوازشش کرد...
با لمس برآمدگی هایش، هورناز پروحشت پلک باز کرد و او را پس زد:
« چیکار می کنی بهروز؟ نکن... برو عقب... »
بهروز ناگهان به خودش آمد... کلافه از آن ناکامی، عقب کشید و فورا از اتاق بیرون رفت... خودش را به آشپزخانه رساند و صورتش را آب پاشید... چند لحظه ای همانجا ماند... وسوسه هایی که توی فکرش راه گرفته بودند، لحظه ای دست از سرش برنمی داشتند...
هورناز نشست و زانوانش را به آغوش کشید... صورتش را میان دست هایش گرفت... اصلا نفهمید چه اتفاقی افتاد که آنطور عقلش را از دست داد... نفهمید چطور فضای بینشان آنطور پرکشش و پر از وسوسه شد... وسوسه یکی شدن، عقلش را زایل کرد... اگر به خودش نیامده بود... اگر به بیراهه رفته بودند...
بهروز صورتش را خشک کرد... جایی میان هال ایستاد و نگاهش کرد... تمام وجودش او را طلب می کرد... اما دلش نمی خواست اعتماد هورناز خدشه دار شود...
دست توی جیب هایش فرو برد و لب زد:
« بیا بریم برسونمت خونه... »
هورناز فورا از اتاق بیرون رفت... اصلا انگار جرم بهروز را فراموش کرده بود و تمام وجودش شرم شده بود... نگاهش را به زیر انداخت و به سمت لباس هایش پا تند کرد... لب هایش لحظه ای از اسارت دندان هایش رها نمی شدند... حاضر شد و تا مقابل درب رفت... بهروز به سمتش قدم برداشت... مقابلش ایستاد و پشت دستش را روی گونه اش کشید:
« بدستت میارم جوجوی چشم آبی... مال خودمی اول و آخرش... »
هورناز به سختی آب دهانش را قورت داد و هول و پر اضطراب لب زد:
« بریم... »
✍️
تنها راه ارتباطیمون❤️
https://t.me/joinchat/AbkLdEiKHnu2LD1vHeqpHQ

Показано 20 последних публикаций.

43 710

подписчиков
Статистика канала