فروغ شباویز


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Познавательное


زنی که وسطِ سیاه‌چاله‌ی خونواده‌‌ی عرزشی به دنیا اومد در حالی که بزرگ‌ترین رویاش "آزادی" بود!
#زن_زندگی_آزادی
ارتباط ناشناس:
https://t.me/ProMessageBot?start=Foroogh

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Статистика
Фильтр публикаций






می‌دونید چیه بچه‌ها، مثلاً یه مشکلی که تو اطرافیانم وجود داره و واقعاً تهوع‌آور شده برام اینه که به رعایت بدیهیات هم قائل نیستن. یه جورِ لجبازانه‌ای. انگار عمداً می‌خوان اذیت کنن هم‌دیگرو.
مثلاً همین تازگی‌ها رفته بودیم خونه‌ی تهمینه، بعد تهمینه واسه ناهار خورش مرغ گذاشت و رفت نی‌نی‌ش رو بخوابونه؛ شوهر آتوسا از بیرون اومد رفت درِ قابلمه‌ی خورش رو برداشت نگاه کرد، بعد از توی کابینت یه مشت چوب دارچین درآورد ریخت توی خورش 😳 خیلی سرازخود! بدونِ این که با صاحبخونه هماهنگ کنه! من هنگ کرده بودم!
بعداً تهمینه بهم گفت وقتی خواستم غذا رو بکشم گفتم خدایا من که دارچین نریختم، اینا چیه.. خیلی ناراحت شدم از این حرکت. اصلاً از دارچین توی خورش خوشم نمی‌آد. اعصابم خورد شد. ولی هیچی نگفتم بهش که دلخوری پیش نیاد.
گفتم از یه جایی به بعد دیگه آدم وا میده. مگه چقدر می‌شه کوچک‌ترین چیزها رو گوشزد کرد و بابت‌شون جنگید. خسته شدیم دیگه. مردِ گنده آخه چطور خودش تشخیص نمیده که این رفتار توهین‌آمیز و نامحترمانه‌س 🤦🏻‍♀🤯
بعد می‌دونید آتوسا هم خیلی نفهمه. اگه از شوهرش انتقاد کنی قهر می‌کنه. با من مدت‌ها قهر بودن چون به بی‌ملاحظگی‌ها و بی‌احترامی‌هاشون اعتراض کرده بودم.
وای خدای من.. همه‌ی عمرم داره پای یه مشت کودنِ زبون‌نفهم هدر میره. دیگه واقعاً نمی‌تانم. مرا برهان.


خیلی مسخره‌س. فکر کن پایه حقوق تو ایران در حد ۱۰-۱۲ تومنه، بعد یه کت ساده قیمتش ۴ تومنه. یعنی لباس عید بخوای بخری مثلا یه کت و شومیز و شلوار و کفش که بخری کل حقوقت میره. بقیه هزینه‌ها پس چی؟؟ هیچی. یا باید لباس نخری، یا لباس بی‌کیفیت بخری، یا قرض کنی، یا بری بمیری.
این چه زندگی گهیه. مرگ بر آخوند.










یه پسرعمو دارم متولد ۶۴. ازدواج نکرده. امشب سوژه‌شون اون بدبخت بود. که چرا ازدواج نمی‌کنه، این چه وضعشه، خودشو مسخره کرده، بعدا پشیمون می‌شه، فلان و بهمان..
حالا می‌بینم بقیه‌مون که ازدواج کردیم چقدر خوشبختیم! اتفاقاً درود به شرف همون که ازدواج نکرد و یه آدم دیگه رو وارد این منجلاب نکرد.


من یه دورس پوشیده بودم با شلوار بگ و یه کت کراپ. در بدو ورودم اول مامانم یه چشم‌غره به لباسام رفت.
الان هم که رفتم خداحافظی کنم باهاش شروع کرد به غرغر کردن. این چه وضع رفت‌وآمده. دیر میای و زود میری. وقتی هم میای میری پیش بچه‌ها. نه میای باهامون حرف بزنی نه هیچی.
گفتم مامان‌جان بچه‌ها صدام می‌زنن منم میرم پیش‌شون. شما هم که مدام تو آشپزخونه مشغولی. اصلاً فرصت واسه صحبت کردن نیست هیچ‌وقت.
دلم می‌خواست بهش بگم آب‌و بریز همون‌جا که می‌سوزه!


قبلِ این که برم مهمونی خواهرزاده‌م، همون که سربازه، زنگ زد بهم بعد از مدت‌ها. گفت خاله من اومدم خونه‌ی باباجون. تو کی می‌آی؟ گفتم تا یه ساعت دیگه میام. یه اتاق تو حیاط خونه‌ی بابام هست که قبلا اتاق کار من بود، الان خالیه. رفته بود تنها تو اون اتاقه نشسته بود. موقع شام اومد شام خورد و باز رفت تو اتاق. بعد از شام من داشتم هم‌چنان با بچه‌ها بازی می‌کردم که اومد بهم گفت خاله می‌شه بیای پیش من؟ رفتم. دلش هم‌صحبت می‌خواست. شروع کرد به اختلاط کردن. گفت دو ماهه داروی ضدافسردگی می‌خورم. داشتم روانی می‌شدم. مواد مصرف کردم. گفت گفت گفت گفت، از همه چیز، از زندگی‌ش، کارهاش، فکرهاش، دغدغه‌هاش.. انگار فقط دلش می‌خواست با یکی حرف بزنه.. بعد ازم یه سوالایی پرسید.. دل به دلش دادم.
بچه‌م بزرگ شده خیلی، کچل کرده، پر از استعداده، کله‌ش پر از فکره.. ❤️
همه‌شون دل‌شون پر بود. همه‌ی خواهرزاده‌هام. تنها که شدیم کلی درددل کردن باهام. قشنگای من، کاش توانش رو داشتم که همه‌تون رو نجات بدم ولی متاسفانه حتا خودم هم به چوخ رفتم و پنچرم💔
چیزی ندارم بهشون بگم.. فقط سعی می‌کنم هم‌دلی کنم باهاشون و شنونده‌ی حرف‌هاشون باشم. غصه‌م می‌شه.. نمی‌دونم واقعا.. گناه دارن همه‌شون..


دارن سوره‌ی انعام رو ختم می‌کنن، من اومدم با بچه‌ها بوردگیم بازی می‌کنم 😄
مامانم گفت پاشو بیا کمک گفتم می‌خوام بازی کنم 🤣🤣🤣😝


پدرشوهرم آلودگیِ صوتی و تصویری‌ایه که دست‌ و پا درآورده!


گاهی وقت‌ها عمق و شدتِ هم‌ذات‌پنداری‌م با یه اتفاق، اون‌قدر زیاده که در برابرش لال می‌شم. ماجرای امیرمحمد خالقی هم برام این‌جوری بود. یه جوونِ روستاییِ بی‌پول که زور زده تا به یه دانشگاهِ دولتی تو پایتخت راه پیدا کنه و حالا «همه چیز از دور قشنگه! حتا دانشجوی دانشگاه تهران بودن!»
هیچ امنیتی نداری، هیچ پناهی نداری، و همه چیز از نزدیک اون‌قدر زشت و بی‌رحمه که جونت رو می‌گیره.
این قصه خیلی آشنا بود برام. خیلی تکان‌دهنده بود. آره، فضا برای یه دانشجوی تنها و بی‌پناهِ شهرستانی واقعا ناامنه. من این ناامنی رو با تمام وجودم حس و لمس کردم. چهارچشمی مراقب بودم. وارد خیلی چیزها نشدم، وارد خیلی روابط نشدم، از تجربه کردن خیلی چیزها امتناع کردم، چون هیچ امنیتی وجود نداشت. آسه رفتم و آسه اومدم.
در نهایت پذیرفتم که زورم نمی‌رسه و استانداردهام رو آوردم پایین و به یه زندگیِ حداقلی تن دادم.
امیرمحمد خالقی یه جور جون داد، من یه جور دیگه.. نکته‌ای که وجود داره اینه که ما بچه‌های طبقه‌های پایین جامعه، هر چی دست‌وپا می‌زنیم باز محکوم به نابودی ایم. به شکل‌های مختلف.


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
مامانم دوباره از اون مهمونی‌های شلوغ راه انداخته. امشب. مجبورم برم.
دلم می‌خواد مهمونی رو این‌جوری به پایان برسونم:


خودکارها هم به بغل احتیاج دارن


کلی دنبال عینکم گشتم بعد دیدم تو سطل زباله‌س!
وضعیتم دیگه داره خیلی نگران‌کننده می‌شه.


Репост из: • رایمون
به قول اون ویدیوعه «احترامت واجبه‌ها ولی تو که زندگی‌ت رو با دلار چُس تومنی ساختی، دیگه ما رو نصیحت نکن که دلار خداتومنی رو دیدیم.» اینم من اضافه کنم که «و هنوز زندگی‌مون رو نساختیم.»


ناصحم گفت به جز غم چه هنر دارد عشق؟
گفتم ای خواجه‌ی عاقل، هنری بهتر از این؟!

#حافظ
#چامه


این ماگ‌ها هست که جدیداً خیلی مد شدن که داخل‌شون کله‌ی یه جونور هست، اینا رو اصلا نمی‌تانم. یعنی چی خب؟ چجوری خوش‌تون می‌آد که تو این زندگیِ سراسر وحشت، یه دقیقه هم که کونمون رو می‌ذاریم زمین و یه نوشیدنی کوفت می‌کنیم، یهو از توش یه کله دربیاد؟ چتونه واقعا؟

Показано 20 последних публикаций.