▫️ ٣
در چهلمین شب جمعه که زیارت میکند و تا پاسی از شب به توسل مشغول میشود که زوار یکی پس از دیگری اطراف قبر مطهر را خلوت می کنند و به جز مرحوم مهندس و یکی از خدام کسی باقی نمی ماند. آخرین شب جمعه بود و چهل هفته سپری شده و هیچ اثری از به ثمر رسیدن توسل نبود. مرحوم مهندس با دلی شکسته در حرم نشسته بودند و آن خادم نیز با حالتی انتقاد گونه ایشان را مخاطب میسازند که چه میخواهی؟ همه رفته اند تو هم بلند شو برو که درب حرم را ببندم.
در این لحظه گویا دل مهندس میشکند و با حالت گلایه و ناراحتی از ساحت مقدس سید الکریم بلند میشود که از حرم خارج شود در حالیکه چشمان مبارکش مملو از اشک است و صورتش ملتهب و سرخ شده، با گریه و سوزوگداز به حضرت عبد العظيم (ره) عرض میکند:
«آقا! لابد من قابل نبودم که چهل شب جمعه آمدم و هیچ چیز به من نشان ندادید. حتماً به خاطر گناهان بزرگی که انجام داده ام مورد توجه خدا و شما نیستم.»
این را میگوید و وقتی میخواهد از ضریح دور شود، صدایی از داخل ضریح میشنود، خودشان میفرمودند: «در همین لحظه از داخل ضریح مطهر صدایی بسیار لطیف و دلربا و جانفزا مرا مخاطب ساخت که: با رفیقت حاج آقا معین (شیرازی) به همدان برو! ، و بلافاصله شیخ بلند قامت با لباده را به من نشان دادند که به من لبخند میزند، او را نمیشناختم و تا آن لحظه او را ندیده بودم.
دید شخصی فاضلی پر مایه ای
آفتابی در میان سایه ای
می رسید از دور مانند هلال
نیست بود و هست بر شکل خیال
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکسِ مه رویانِ بستان خداست
🔻مرحوم مهندس از این مشاهده رحمانیه تکان سختی میخورد و حالش منقلب میشود.
آری ،این چنین بشارت های معنوی همانند شراب طهور بهشتی است که حالتهای سنگینی را به همراه دارد و مرحوم مهندس نیز سرمست از این بادهی حقیقت با همان حالت التهاب که ترکیبی از وجد و سرور و حزن و اندوه بود راهی منزل میشود.
باری مرحوم تناوش، به منزل باز میگردد و در آن حالت سکر معنوی که معطوف به بشارت نورانی سیدالکریم بوده است، داخل بالکن (تراس) منزل خود می نشیند و به تفکرات عمیق میپردازد.
خودشان چنین می فرمودند که در آن هنگام برای لحظاتی حالشان به شدت منقلب شد و نزدیک بود که از ارتفاع بالکن به زمین سقوط کند که ناگهان در کمال بیداری همان شیخ بزرگواری را که در حرم حضرت عبدالعظیم به ایشان نشان داده بودند، دوباره می بینند. آن شیخ با کف دو دست بر سینه ایشان می زند مانع از سقوط او میشود و او را به کنار دیوار عقب میبرد و به او خطاب می کند: «آرام باش!»
سيد جلال میگفت: «بعد از اینکه این جمله را از آن آقا شنیدم زیر و رو شدم و به آرامش عجیبی دست یافتم و حالم عوض شد. همان موقع غسل توبه کردم و نماز توبه خواندم.»
(برگرفته از گفته های فاطمه انصاری همدانی تناوش در تاریخ دوم آذرماه ۱۳۸۸)
🔻مرحوم تناوش در مورد این رخداد در یادداشتهای خود چنین می نویسد:
⚡ در گوشه ای از ایوان مشغول بودم نزدیک بود ذکرم پایان گیرد، در جلویم سبز شد، قد رعنا، رخ شیرین، چشمان فسونگر، باریک و نحیف؛ ولی در حال ذکر به خودم آورد تکانم داد از مکان معمولی دورم ساخت. به دیوار نزدیکم نمود. غائب شد.
🔹
🔻 از این پس بود که مرحوم مهندس همچون تشنه ی بیقرار در پی آن شیخ معظم میگردد.
همسرشان سرکار خانم انصاری میفرمایند یکبار در همان ایام که گویا ماه مبارک رمضان هم بوده منزل برادرش حاج سید کاظم دعوت بود توی راه میرفت اتفاقاً مرحوم حاج آقا معین شیرازی را میبیند و حاج آقا معین ایشان را برای روزهای یکشنبه که در منزلشان مجلس روضه داشتن دعوت میکند. مرحوم مهندس نیز یکشنبه ها به منزل حاج آقا معین می رفته و در آنجا نیز مرحوم حاج اسماعیل دولابی و مرحوم حاج هادی ابهری حضور داشتند میفرمود در مقابل مرحوم حاج هادی ابهری خیلی مودب مینشستم و خودم را جمع می کردم ایشان همینطور که چپق میکشید میزد به پایم و با لهجه شیرین ترکی میگفت «راحت باش»، من هم از آنها خوشم آمد ولی فهمیدم گمشده من نیستند.
🔸 بشارت دیگری از عالم معنی
مرحوم مهندس می فرمود در همین ایام، شب ١٣ رجب، شب تولد حضرت علی (علیه السلام) بود، در منزل تنها بودم رفتم غسل کردم و سر جانمازم نشستم و متوسل به ائمه اطهار (علیهم السلام) شدم (قابل ذکر است توسلات ایشان در آن دوران با حرقت قلب و گریه های ممتد و حضور قلب کامل صورت میگرفت)، در اثنای توسل متوجه شدم صدای همهمه ای دلنشین فضا را پر کرد و ملائکه الهی در اتاق حضور دارند یکی از آنها گفت: «اگر نوری دیدی نور رسالت است»، بلافاصله دو شخصیت بزرگوار و نورانی وارد اتاق شدند. یکی قد بلندی داشت و طول قامت دیگری تا شانه ی آن آقای دیگر بود.
در این هنگام یکی از ملائکه با اشاره به شخصیت بلندقد گفت ایشان حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) و با اشاره به شخصیت دیگر گفت ایشان حضرت علی (علیه السلام) هستند.
در چهلمین شب جمعه که زیارت میکند و تا پاسی از شب به توسل مشغول میشود که زوار یکی پس از دیگری اطراف قبر مطهر را خلوت می کنند و به جز مرحوم مهندس و یکی از خدام کسی باقی نمی ماند. آخرین شب جمعه بود و چهل هفته سپری شده و هیچ اثری از به ثمر رسیدن توسل نبود. مرحوم مهندس با دلی شکسته در حرم نشسته بودند و آن خادم نیز با حالتی انتقاد گونه ایشان را مخاطب میسازند که چه میخواهی؟ همه رفته اند تو هم بلند شو برو که درب حرم را ببندم.
در این لحظه گویا دل مهندس میشکند و با حالت گلایه و ناراحتی از ساحت مقدس سید الکریم بلند میشود که از حرم خارج شود در حالیکه چشمان مبارکش مملو از اشک است و صورتش ملتهب و سرخ شده، با گریه و سوزوگداز به حضرت عبد العظيم (ره) عرض میکند:
«آقا! لابد من قابل نبودم که چهل شب جمعه آمدم و هیچ چیز به من نشان ندادید. حتماً به خاطر گناهان بزرگی که انجام داده ام مورد توجه خدا و شما نیستم.»
این را میگوید و وقتی میخواهد از ضریح دور شود، صدایی از داخل ضریح میشنود، خودشان میفرمودند: «در همین لحظه از داخل ضریح مطهر صدایی بسیار لطیف و دلربا و جانفزا مرا مخاطب ساخت که: با رفیقت حاج آقا معین (شیرازی) به همدان برو! ، و بلافاصله شیخ بلند قامت با لباده را به من نشان دادند که به من لبخند میزند، او را نمیشناختم و تا آن لحظه او را ندیده بودم.
دید شخصی فاضلی پر مایه ای
آفتابی در میان سایه ای
می رسید از دور مانند هلال
نیست بود و هست بر شکل خیال
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکسِ مه رویانِ بستان خداست
🔻مرحوم مهندس از این مشاهده رحمانیه تکان سختی میخورد و حالش منقلب میشود.
آری ،این چنین بشارت های معنوی همانند شراب طهور بهشتی است که حالتهای سنگینی را به همراه دارد و مرحوم مهندس نیز سرمست از این بادهی حقیقت با همان حالت التهاب که ترکیبی از وجد و سرور و حزن و اندوه بود راهی منزل میشود.
باری مرحوم تناوش، به منزل باز میگردد و در آن حالت سکر معنوی که معطوف به بشارت نورانی سیدالکریم بوده است، داخل بالکن (تراس) منزل خود می نشیند و به تفکرات عمیق میپردازد.
خودشان چنین می فرمودند که در آن هنگام برای لحظاتی حالشان به شدت منقلب شد و نزدیک بود که از ارتفاع بالکن به زمین سقوط کند که ناگهان در کمال بیداری همان شیخ بزرگواری را که در حرم حضرت عبدالعظیم به ایشان نشان داده بودند، دوباره می بینند. آن شیخ با کف دو دست بر سینه ایشان می زند مانع از سقوط او میشود و او را به کنار دیوار عقب میبرد و به او خطاب می کند: «آرام باش!»
سيد جلال میگفت: «بعد از اینکه این جمله را از آن آقا شنیدم زیر و رو شدم و به آرامش عجیبی دست یافتم و حالم عوض شد. همان موقع غسل توبه کردم و نماز توبه خواندم.»
(برگرفته از گفته های فاطمه انصاری همدانی تناوش در تاریخ دوم آذرماه ۱۳۸۸)
🔻مرحوم تناوش در مورد این رخداد در یادداشتهای خود چنین می نویسد:
⚡ در گوشه ای از ایوان مشغول بودم نزدیک بود ذکرم پایان گیرد، در جلویم سبز شد، قد رعنا، رخ شیرین، چشمان فسونگر، باریک و نحیف؛ ولی در حال ذکر به خودم آورد تکانم داد از مکان معمولی دورم ساخت. به دیوار نزدیکم نمود. غائب شد.
🔹
🔻 از این پس بود که مرحوم مهندس همچون تشنه ی بیقرار در پی آن شیخ معظم میگردد.
همسرشان سرکار خانم انصاری میفرمایند یکبار در همان ایام که گویا ماه مبارک رمضان هم بوده منزل برادرش حاج سید کاظم دعوت بود توی راه میرفت اتفاقاً مرحوم حاج آقا معین شیرازی را میبیند و حاج آقا معین ایشان را برای روزهای یکشنبه که در منزلشان مجلس روضه داشتن دعوت میکند. مرحوم مهندس نیز یکشنبه ها به منزل حاج آقا معین می رفته و در آنجا نیز مرحوم حاج اسماعیل دولابی و مرحوم حاج هادی ابهری حضور داشتند میفرمود در مقابل مرحوم حاج هادی ابهری خیلی مودب مینشستم و خودم را جمع می کردم ایشان همینطور که چپق میکشید میزد به پایم و با لهجه شیرین ترکی میگفت «راحت باش»، من هم از آنها خوشم آمد ولی فهمیدم گمشده من نیستند.
🔸 بشارت دیگری از عالم معنی
مرحوم مهندس می فرمود در همین ایام، شب ١٣ رجب، شب تولد حضرت علی (علیه السلام) بود، در منزل تنها بودم رفتم غسل کردم و سر جانمازم نشستم و متوسل به ائمه اطهار (علیهم السلام) شدم (قابل ذکر است توسلات ایشان در آن دوران با حرقت قلب و گریه های ممتد و حضور قلب کامل صورت میگرفت)، در اثنای توسل متوجه شدم صدای همهمه ای دلنشین فضا را پر کرد و ملائکه الهی در اتاق حضور دارند یکی از آنها گفت: «اگر نوری دیدی نور رسالت است»، بلافاصله دو شخصیت بزرگوار و نورانی وارد اتاق شدند. یکی قد بلندی داشت و طول قامت دیگری تا شانه ی آن آقای دیگر بود.
در این هنگام یکی از ملائکه با اشاره به شخصیت بلندقد گفت ایشان حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) و با اشاره به شخصیت دیگر گفت ایشان حضرت علی (علیه السلام) هستند.