نور کمسو به داخل اتاق سرک میکشد و اندک ملاتونین باقی مانده در جانم را میبلعد. پلکهایم را روی هم می فشارم تا شاید خوابآلودگی را هرچند اندک احساس کنم. نه. بیدار است. مغزم بیدار است و برای خود پیرهن کاموا میبافد. زیر، رو، زیر، رو، زیر، زیر ... زیر و رو را گم میکند و همهی رجها را میشکافد و از اول میبافد. زیر، رو، زیر، رو، زیر...
جانم خسته است. دست و پا و سرم هرکدام یک طرف اتاق از خستگی خوابیده اند، مغزم بیدار است و انگشتانی که فرمان میگیرند تا صدای او باشند. زیر، رو، زیر، رو ...
پیراهن بدقواره ای نوشته میشود، جوری بافته شده که انگار هیچ نظم و ترتیبی در آن نبوده است، درهم، بیپروا، خسته، منزوی، آشفته، عصبانی، بیزار، امیدوار، ناامید، خندان، دردمند. شل و آویزان است، اما رنگ شادی دارد.
جانم خسته است. دست و پا و سرم هرکدام یک طرف اتاق از خستگی خوابیده اند، مغزم بیدار است و انگشتانی که فرمان میگیرند تا صدای او باشند. زیر، رو، زیر، رو ...
پیراهن بدقواره ای نوشته میشود، جوری بافته شده که انگار هیچ نظم و ترتیبی در آن نبوده است، درهم، بیپروا، خسته، منزوی، آشفته، عصبانی، بیزار، امیدوار، ناامید، خندان، دردمند. شل و آویزان است، اما رنگ شادی دارد.