#درد_من_گفتنی_نبود...
#٨۰
آرام از تخت پایین آمدم و با نگاه کوتاهی به نیما که طاق باز خوابیده بود از اتاق بیرون زدم. ساعت هفت عصر بود و من هنوز هیچ کاری نکرده بودم. بسته ی سبزی را که کاملا آب شده بود از روی کابینت برداشتم و تند از خانه بیرون زدم. باید قبل از این که مادر می رسید غذاها را حاضر می کردم وگرنه روزگارم را سیاه می کرد. برخلاف محسن از ناصر به شدت حساب می برد و سعی می کرد جلویش بی عیب و نقص باشد. پدر ناصر بنگاه املاکی داشت و ناصر هم در سوپر مارکتی برادرش کار می کرد. در کل از خانواده ی عمو خیلی پولدارتر بودند و همین برای مادر کفایت می کرد تا ناصر را بیشتر از محسن دوست داشته باشد. نرسیده به در دستم را داخل جیب مانتو که روی بلوز و شلوارم انداخته بودم، کردم که با پیدا نکردن کلید لعنتی زیر لب گفتم و سمت خانه ی خودم چرخیدم که صدای باز شدن در حیاط سرم را به عقب برگرداند.
- کجا میری؟
نفس در سینه ام حبس شد ولی خندیدم و دستم را سمت در حیاط خانه ی خودم گرفتم.
- می خواستم نیما رو صدا بزنم.
اخم کرد. آب دهانم را خوردم.
- بیاد...
اشاره به در خانه اش کردم.
- در و باز کنه.
انگشت هایش روی لنگه ی در به سفیدی زد و صدایش بالا رفت!
- مگه بهت نگفتم ناصر امشب قراره شام بیاد؟
سرم را تند بالا و پایین کردم و بسته ی سبزی را نشانش دادم.
- رفتم سبزی بیارم.
پوزخند زد و لنگه ی در را ول کرد.
- رفتی از سر زمین بیاری؟
نفس هایم تند شد و سرم پایین افتاد.
- ببخشید.
صدای پوزخند و پاهایش آمد.
- واسه ی عشقبازی هات؟
پلک هایم را بستم و بسته ی سبزی را فشردم.
- ببخشید.
لبم را به دندان گرفتم و سرم را بالا گرفتم.
- نیما می خواست حموم کنه، تا لباساش و آماده کردم دیر شد.
- واقعا؟
سرم را تند رو به پایین تکان دادم که پوزخند بلندی زد! دستش را روی شانه ام گذاشت و پشت سرم ایستاد. سرش را جلو آورد و یواش زیر گوشم گفت: پس من برم یه چایی داغ بهش بدم تا سرما نخورده!
و چنان سمت در پرتم کرد که پیشانی ام به در خورد! لنگه ی در را محکم گرفتم و داخل حیاط رفتم که صدای خنده اش قلبم را به درد آورد.
- چه دست و پا چلفتی!
لنگه ی در را آرام روی هم گذاشتم و اشک هایم را که مثل دشمن به چشم هایم سرازیر شده بودند را پس زدم و سمت ساختمان رفتم.
در هال را آرام بستم و تکیه به آن زدم. چند نفس عمیق کشیدم و قبل از این که کلمات سمتم حمله ور شوند داخل آشپزخانه شدم و شروع به پرت کردن حواسم کردم. باید یاد می گرفتم به هیچ چیزی فکر نکنم حتی خودم! باید تمام تلاشم را می کردم چون زندگی ام قرار بود برای همیشه همین شکلی باشد. باید به حرف ها و رفتارهای دیگران و نزدیکانم اهمیت نمی دادم تا بتوانم زندگی کنم. باید گذشته، حال و آینده را همراه اتفاق هایی که افتاده و قرار بود بیفتد، دفع می کردم تا بتوانم دوام بیاورم. باید می توانستم و تحمل می کردم چون چاره ی دیگری نداشتم...
- خیلی خوش اومدی ناصر جان.
با صدای گرم و صمیمی نیما چشم از صورت های سرد سمانه و مادر گرفتم و به نیما که دست ناصر را سفت در دست گرفته بود، نگاه کردم. برای اولین بار بود نیما را می دیدم با کسی تا این حد صمیمی و گرم گرفته باشد.
- ممنونم، چه خوب شد تو هم این جایی. دلم برات خیلی تنگ شده بود پسر.
نیما بلند خندید و دستش را روی شانه ی ناصر گذاشت.
- پس راسته که میگن دل به دل راه داره چون چند شب پیش به آسیه گفتم خیلی دلم برا باجناقم تنگ شده. باور نمی کنی از خواهر زنت بپرس!
ناصر با خنده نگاه کوتاهی سمتم انداخت و رو به نیما گفت: حرفت سنده باجناق جان ولی...
رو به من کرد و سرش را کمی جلو آورد.
- راست میگه افسانه جان؟
لبخند زدم و نگاهی به مادر و نیما که مثل بازیگران اسکار گرفته دروغ می گفتند، انداختم.
- آره، یعنی نمی دونم چون تو خونه ی ما بیشتر وقتا حرف شماس!
ابروهای نیما بالا پرید، مادر اخم کرد و ناصر چشم هایش گرد شد ولی یکدفعه بلند زد زیر خنده!
- بابا دمت گرم باجناق جان، تو دیگه تو با معرفتی رکورد زدی!
سمانه قهقهه زد و نیما و مادر طول کشید تا تعریف و کنایه را از هم تشخیص دهند ولی خیلی زود به خود آمدند و جوری مسیر بحث را عوض کردند که انگار هیچ وقت بحث به آن جا کشیده نشده بود! مادر و نیما به تازگی مثل تیمی شده بودند که هیچ کس نمی توانست حریف شان شود چون برای لاپوشونی حرف ها و کارهایشان هر کاری می کردند مثل امشب که به کمک هم ناصر و سمانه را جوری نعشه کردند که تا آخر مهمانی فقط تعریف و تمجید نصیب شان شد! ترسناک بود و ترسناک تر از آن مادری بود که به جز خودش و نیما هیچ کس را نمی دید حتی بچه هایش را!
#٨۰
آرام از تخت پایین آمدم و با نگاه کوتاهی به نیما که طاق باز خوابیده بود از اتاق بیرون زدم. ساعت هفت عصر بود و من هنوز هیچ کاری نکرده بودم. بسته ی سبزی را که کاملا آب شده بود از روی کابینت برداشتم و تند از خانه بیرون زدم. باید قبل از این که مادر می رسید غذاها را حاضر می کردم وگرنه روزگارم را سیاه می کرد. برخلاف محسن از ناصر به شدت حساب می برد و سعی می کرد جلویش بی عیب و نقص باشد. پدر ناصر بنگاه املاکی داشت و ناصر هم در سوپر مارکتی برادرش کار می کرد. در کل از خانواده ی عمو خیلی پولدارتر بودند و همین برای مادر کفایت می کرد تا ناصر را بیشتر از محسن دوست داشته باشد. نرسیده به در دستم را داخل جیب مانتو که روی بلوز و شلوارم انداخته بودم، کردم که با پیدا نکردن کلید لعنتی زیر لب گفتم و سمت خانه ی خودم چرخیدم که صدای باز شدن در حیاط سرم را به عقب برگرداند.
- کجا میری؟
نفس در سینه ام حبس شد ولی خندیدم و دستم را سمت در حیاط خانه ی خودم گرفتم.
- می خواستم نیما رو صدا بزنم.
اخم کرد. آب دهانم را خوردم.
- بیاد...
اشاره به در خانه اش کردم.
- در و باز کنه.
انگشت هایش روی لنگه ی در به سفیدی زد و صدایش بالا رفت!
- مگه بهت نگفتم ناصر امشب قراره شام بیاد؟
سرم را تند بالا و پایین کردم و بسته ی سبزی را نشانش دادم.
- رفتم سبزی بیارم.
پوزخند زد و لنگه ی در را ول کرد.
- رفتی از سر زمین بیاری؟
نفس هایم تند شد و سرم پایین افتاد.
- ببخشید.
صدای پوزخند و پاهایش آمد.
- واسه ی عشقبازی هات؟
پلک هایم را بستم و بسته ی سبزی را فشردم.
- ببخشید.
لبم را به دندان گرفتم و سرم را بالا گرفتم.
- نیما می خواست حموم کنه، تا لباساش و آماده کردم دیر شد.
- واقعا؟
سرم را تند رو به پایین تکان دادم که پوزخند بلندی زد! دستش را روی شانه ام گذاشت و پشت سرم ایستاد. سرش را جلو آورد و یواش زیر گوشم گفت: پس من برم یه چایی داغ بهش بدم تا سرما نخورده!
و چنان سمت در پرتم کرد که پیشانی ام به در خورد! لنگه ی در را محکم گرفتم و داخل حیاط رفتم که صدای خنده اش قلبم را به درد آورد.
- چه دست و پا چلفتی!
لنگه ی در را آرام روی هم گذاشتم و اشک هایم را که مثل دشمن به چشم هایم سرازیر شده بودند را پس زدم و سمت ساختمان رفتم.
در هال را آرام بستم و تکیه به آن زدم. چند نفس عمیق کشیدم و قبل از این که کلمات سمتم حمله ور شوند داخل آشپزخانه شدم و شروع به پرت کردن حواسم کردم. باید یاد می گرفتم به هیچ چیزی فکر نکنم حتی خودم! باید تمام تلاشم را می کردم چون زندگی ام قرار بود برای همیشه همین شکلی باشد. باید به حرف ها و رفتارهای دیگران و نزدیکانم اهمیت نمی دادم تا بتوانم زندگی کنم. باید گذشته، حال و آینده را همراه اتفاق هایی که افتاده و قرار بود بیفتد، دفع می کردم تا بتوانم دوام بیاورم. باید می توانستم و تحمل می کردم چون چاره ی دیگری نداشتم...
- خیلی خوش اومدی ناصر جان.
با صدای گرم و صمیمی نیما چشم از صورت های سرد سمانه و مادر گرفتم و به نیما که دست ناصر را سفت در دست گرفته بود، نگاه کردم. برای اولین بار بود نیما را می دیدم با کسی تا این حد صمیمی و گرم گرفته باشد.
- ممنونم، چه خوب شد تو هم این جایی. دلم برات خیلی تنگ شده بود پسر.
نیما بلند خندید و دستش را روی شانه ی ناصر گذاشت.
- پس راسته که میگن دل به دل راه داره چون چند شب پیش به آسیه گفتم خیلی دلم برا باجناقم تنگ شده. باور نمی کنی از خواهر زنت بپرس!
ناصر با خنده نگاه کوتاهی سمتم انداخت و رو به نیما گفت: حرفت سنده باجناق جان ولی...
رو به من کرد و سرش را کمی جلو آورد.
- راست میگه افسانه جان؟
لبخند زدم و نگاهی به مادر و نیما که مثل بازیگران اسکار گرفته دروغ می گفتند، انداختم.
- آره، یعنی نمی دونم چون تو خونه ی ما بیشتر وقتا حرف شماس!
ابروهای نیما بالا پرید، مادر اخم کرد و ناصر چشم هایش گرد شد ولی یکدفعه بلند زد زیر خنده!
- بابا دمت گرم باجناق جان، تو دیگه تو با معرفتی رکورد زدی!
سمانه قهقهه زد و نیما و مادر طول کشید تا تعریف و کنایه را از هم تشخیص دهند ولی خیلی زود به خود آمدند و جوری مسیر بحث را عوض کردند که انگار هیچ وقت بحث به آن جا کشیده نشده بود! مادر و نیما به تازگی مثل تیمی شده بودند که هیچ کس نمی توانست حریف شان شود چون برای لاپوشونی حرف ها و کارهایشان هر کاری می کردند مثل امشب که به کمک هم ناصر و سمانه را جوری نعشه کردند که تا آخر مهمانی فقط تعریف و تمجید نصیب شان شد! ترسناک بود و ترسناک تر از آن مادری بود که به جز خودش و نیما هیچ کس را نمی دید حتی بچه هایش را!