مولانا حسودانه میپرسد:
«جانِ جهان! دوش کجا بودهای؟»
بعد خودش را دلداری میدهد:
«در دل ما بودهای».
بعد سعی میکند دلِ محبوب را نرم کند:
«آه که من دوش چهسان بودهام!»
و باز حسادت هجوم میآورد:
«آه که تو دوش که را بودهای!»
و دوباره خودش را دلداری میدهد:
«در آغوش قبا بودهای.»
@Rangooa
«جانِ جهان! دوش کجا بودهای؟»
بعد خودش را دلداری میدهد:
«در دل ما بودهای».
بعد سعی میکند دلِ محبوب را نرم کند:
«آه که من دوش چهسان بودهام!»
و باز حسادت هجوم میآورد:
«آه که تو دوش که را بودهای!»
و دوباره خودش را دلداری میدهد:
«در آغوش قبا بودهای.»
@Rangooa