Фильтр публикаций


دستخوش! بی‌خبرم، سر به سرم نگذارید
تشنه‌ام، تشنه، از این تشنه‌ترم نگذارید

دَر زدم باز نشد، باز نکردی شاید
حرف دارم به خدا، پشتِ دَرَم نگذارید

هرکه نزدیکِ شما هست خودش مضنون است
پنجه در پنجه‌ی خوف و خطرم نگذارید

نیزه می‌بارد از این فلسفه‌های معیوب
لای این سفسطه‌ها بی سِپرم نگذارید

راه باریک، زمین لیز، کماکان باری
خارج از تاب و توانِ کمرم نگذارید

سرنگونیِ گُلِ زنبق و نیلوفر را
سَرِ تقصیرِ تفنگ و تبرم نگذارید

لطفِ مهتاب شبی شاملِ حالم بوده
لطف را، پایِ قضا و قَدَرم نگذارید

به گمانم به ظهورِ غزلی نزدیکم
طاقتم طاق شده، منتظرم نگذارید

راضی‌ام با خبری دستِ دو، حتی کمتر
لااقل از خودتان بی‌خبرم نگذارید

سبزِمیدان، دوسه خط شعر، کمی نسکافه
دست بر دلخوشیِ مختصرم نگذارید

#رامین_صابر_فومنی
@Poem7011


از نگاه روی تو، دل سیر می‌گردد مگر
آخر آدم با تو باشد، پیر می‌گردد مگر

با نگاهی قلب من را کرده‌ای مالِ خودت
شهر با یک حمله‌ای تسخیر می‌گردد مگر

لحظه‌ی دیدارِ عکست نیز خشکم میزند
بی طناب، این دست و پا زنجیر می‌گردد مگر

عاشقم باشی نباشی، سرد باشی یا که گرم
حس عاشق لحظه‌ای تغییر می‌گردد مگر

در میان حس من، هر واژه عاجز مانده است
آتش دل با سخن تعبیر می‌گردد مگر..!

#محمدعلی_بهمنی
@Poem7011


دل به دریاها بزن حالا که دریا با من است
پیشِ من باشی یقینأ کلِ دنیا با من است

پا به رویایم گذار اما مراقب باش...چون
لای اندک شعرها یک قلبِ تنها با من است

سنگ در دریای چشمانم نزن ای خوبِ من
حسِ آرامش به ماهی های زیبا با من است

ناز کم کن، با دلم بازی نکن، لطفا برقص
عشق زیبا میشود وقتی تماشا با من است

سیبِ سرخ از باغِ لبهایت نمایان می‌شود
چیدنش با باغبان ها بود...حالا با من است

این چنین با عشق ما هم جاودان خواهیم شد
عشق بازی با تو قبل از قصه گوها با من است

#ناصر_صادقی‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌
@Poem7011


دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم

زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم

ما عیب کس به مستی و رندی نمی‌کنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت میگسار هم

خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
مجموعه‌ای بخواه و صراحی بیار هم

بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم

آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم

چون کائنات جمله به بوی تو زنده‌اند
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم

چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم

حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم

برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم

بر یاد رای انور او آسمان به صبح
جان می‌کند فدا و کواکب نثار هم

گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم

عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
این پایدار مرکز عالی مدار هم

تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم

خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقیان سروقد گلعذار هم

#حافظ
@Poem7011


می کشد چشم تو از گوشه به میخانه مرا
می کند زلف چو زنجیر تو دیوانه مرا

شسته بودم ز می و جام و قدح دست ولی
می برد باز لبت بر سر پیمانه مرا

به هوای لب میگون تو گر خاک شوم
ذره ای کم نشود رغبت میخانه مرا

دانه خال تو آن روز که دیدم گفتم
دام زلف تو کند صید بدین دانه مرا

رخ مپوشان ز من، ای سوخته صدبار چو شمع
شوق روی تو، به یک شعله چو پروانه مرا

ترک سودای سر زلف سیاهت نکنم
گر به صد شاخ کنی همچو سر شانه مرا

مده ای زاهدم از شاهد و می توبه که نیست
چون تو گوشی که بود قابل افسانه مرا

منم و میکده و صحبت رندان همه عمر
نیست ای خواجه سر خلوت کاشانه مرا

گر طلسم تن من بشکند ایام، هنوز
گنج عشق تو بود در دل ویرانه مرا

در جهان تا بود از قبله و محراب نشان
قبله جان نبود جز رخ جانانه مرا

صاحب تاج و نگینم چو نسیمی، تا هست
بر سر از خاک درش افسر شاهانه مرا

🌱
#عمادالدین_نسیمی
@Poem7011


‌گمان مکن که رسیدن رهایی من و توست!
فراق واسطه‌ی آشنایی من و توست!

من و تو آن دوخطیم! آن موازیان! اما
همین نشانه‌ی همراستایی من و توست!

صدای عشق که خوش تر ندیده‌اند از آن
به چشمِ گوشِ همه همصدایی من و توست

مرنج از غم دوری! کسی نگفته که عشق
به موقعیت جفرافیایی من و توست!

به هم رسیدن ما اتفاق خوبی نیست!
که عشق حاصل عمری جدایی من و توست

#علیرضا_نورعلیپور
@Poem7012

من و تو آن دو خطیم آری... #حسین_منزوی
از صدای سخن عشق... #حافظ


ساده از دست ندادم دل پر مشغله را
تا تو خندیدی و مجبور شدم مساله را...!

من "برادر" شده بودم و "برادر" باید
وقت دیدار، رعایت بکند "فاصله" را

دهه ی شصتی دیوانه ی یکبار عاشق
خواست تا خرج کند این کوپن باطله را

عشق! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ
دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را

و تو خندیدی و از خاطره ها جا ماندم
با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را...!

عشق گاهی سبب گم شدن خاطره هاست
خواستم باز کنم با تو سر این گله را

#عبدالجبار_کاکایی
@Poem7011


می‌تواند که تو را سخت زمین‌گیر کند
درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند

آسمان بر سرم آوار شد آن لحظه که گفت:
«قسمت این است! بنا نیست که تغییر کند...»

گفت امید به وصل من و تو نیست که نیست
قصد کرده‌ست که یک روزه مرا پیر کند

گفت دکتر، من و تو مشکلمان کم‌خونیست
خون دل می‌خورم! ای کاش که تاثیر کند

در دو چشم تو نشستم به تماشای خودم
که مگر حال مرا چشم تو تصویر کند

خواب دیدم که شبی راهی قبرستانم
نکند خواب مرا داغ تو تعبیر کند

مشت بر آینه کوبیدم و گفتم شاید
بشود مثل تو را آینه تکثیر کند...

#سیدتقی_سیدی
@Poem7011


بر سر سجاده می افتاد چشمم تا به مِی
شیشه مِی با دهان باز می پرسید: کی؟

کاش از اول بر در میخانه می‌خواندم نماز
حیف از آن عمری که شد در گوشهٔ محراب طی

نالهٔ جانسوز من بود آنچه می آمد به گوش
آه من بود آنچه یکدم زیر لب می‌خواند نی

کاش با ساقی حسابم پاک می شد، سال‌هاست
او به من جامی بدهکار است و من جانی به وی

من خطایی کمتر از بخشایشت دارم، ببخش
با توام ای یار! ای غمخوار! ای «بسیار ای»!

#فاضل_نظری
@Poem7011


دوباره این منم و پای رفتنی که ندارم
و گوش های کر و نای شیونی که ندارم

میان این‌همه دیوارهای سربیِ حائل
چرا امید ببندم به روزنی که ندارم؟

چقدر بَنگ و عرق؟! آه! چشم‌های خمارم!
نظر کنید به فردای روشنی که ندارم

بیا که زائرِ مسلخ شویم بغضِ گلوگیر!
که نذرِ تیغ کنم حلق و گردنی که ندارم

هنوز شوق مصاف از سرم نرفته و ترسم
مرا زمین بزند باز توسنی که ندارم

چهار سوی مرا غربتی مخوف گرفته ست
مرا محاصره کرده است دشمنی که ندارم _

اگر دوباره تو آغوش سوی من بگشایی
چگونه بازنگردم به میهنی که ندارم؟!

بیا که باز هم آتش به پا کنیم که این‌بار
شراره ای بجهد سمتِ خرمنی که ندارم

تو ای سوال گزنده! کنون که بی‌خود و مستم
حواله ات به جوابِ مُبَرهَنی که ندارم

نه سنگی و نه پلاکی، بگو فقط بگذارند
پیاله ی دمَری روی مدفنی که ندارم

#محمد_اسلامی
@Poem7011


ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم

تا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرونگذاشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم

#حافظ
@Poem7011


می‌روم امشب من از تختم به استقبال جنگ
توی مغزم ضربه‌هایی مثل شلّیک از تفنگ

تختخوابم می‌جَوَد هر شب مرا لای پتو
در اتاقی مثل گورستان و گوری سرد و تنگ

فکر هر شب خودکشی را توی تختم کردن و
خواب یک ساحل، پُر از دلمُردگی‌های نهنگ

با تنی زخمی... دلی پُر از قضای روزگار
هی دویدن سمت رویاهام... با پاهای لنگ

می‌پلاسم مثل گلهایی که در سیگارم است
قامتم تا می‌شود هرشب به‌روی سیخ و سنگ

حسّ افتادن، شکستن، از بلندی‌های خواب
پارگیِ چُرتِ بعد از نشئگی از دود و بنگ

آنقَدَر دنیا مرا کوبید تا درهم شکست
بغضهایم در گلویم، استخوانم در هونگ

آنقَدَر بالا و پائین داشتم در عمر خود
زندگی همبازی‌ام شد روی یک اَلّاکلنگ

قهرمانت قطره‌قطره از سرِ سوزن چکید...
دود شد در خاطرات مُرده، حل شد در سرنگ

#مهدی_خدابخش
@Poem7011


روس‌ها از سمت چشمت می‌رسند و ساده نیست
برج و باروهای شهرم باز هم آماده نیست

می‌برد با خویش هرچیزی به دستش می‌رسد
عشق هرگز اتّفاقی پیش پا افتاده نیست

گریه‌ام را جای نمره ثبت کن در دفترت
هیچ راهی جز قبول آخرین تک ماده  نیست!

بندری هم مرز طوفانم که کار عاشقی
کار هرصخره که روی ساحلی لم داده، نیست

آن طرف چشمت به فکر «ترکمنچایی» جدید!
این طرف محصول من جز سهم «آقازاده» نیست

بی‌ثمر در کوچه‌ها دنبال آزادی نگرد
شرط می‌بندم به غیر از ما کسی  آزاده نیست

در قفس هم با نگاهت می‌توان پرواز کرد
هیچ اوجی در فضا اینگونه فوق‌العاده نیست!

#محمدعلی_نیکومنش
@Poem7011


در شهر هی قدم زد و عابر زیاد شد
ترس از رقیب بود، که آخِر زیاد شد

اینقدرهام نصف جهان جمعیت نداشت
با کوچ او به شهر مهاجر زیاد شد

یک لحظه باد روسری‌اش را کنار زد
از آن به بعد بود که شاعر زیاد شد

هی در لباس کهنه، اداهای تازه ریخت
هی کار شاعران معاصر زیاد شد

از بس که خوب چهره و عالم پسند بود
بین زنان شهر سَر و سِر زیاد شد

گفتند با زبان خوش از شهر ما برو
ساکِ سفر که بست، مسافر زیاد شد

#محمدحسین_ملکیان
@Poem7011


ما نقدِ عافیت به مِی ناب داده‌ایم
خار و خس وجود به سیلاب داده‌ایم

رخسار یار، گونه‌ی آتش از آن گرفت
کاین لاله را ز خون جگر آب داده‌ایم

آن شعله‌ایم کز نفس گرم سینه‌سوز
گرمی به آفتاب جهان‌تاب داده‌ایم

در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت
جان در هوای گوهر نایاب داده‌ایم

کامی نبرده‌ایم از آن سیم‌تن «رهی»
از دور بوسه بر رخ مهتاب داده‌ایم

#رهی_معیری
@Poem7011


من راضی‌ام به این که خداحافظی کنیم
جامی دگر بچین که خداحافظی کنیم

ای کاش جای شیشۀ مِی می‌گذاشتی
خنجر در آستین که خداحافظی کنیم

من برق چشم‌های تو را دیده‌ام، تو نیز
اشک مرا ببین که خداحافظی کنیم

آغوش بستی و چمدان غرور را
نگذاشتی زمین که خداحافظی کنیم

دل کندم از کسی که دل از من بریده بود
صدبار پیش از اینکه خداحافظی کنیم

#فاضل_نظری
@Poem7011


آخرین باری که باهم قهوه خوردیم "او" نبود
میز بود و صندلی بود و کسی آن‌سو  نبود

محو ِ نم‌نم‌های ِ پشت ِ پنجره، غرق ِ خیال
گویی اصلن با من ِ دلتنگ  رودررو  نبود

وصف ِ موی ِ او و روی ِ او فراتر از بهار
سنبل این‌‌گونه خرامان، گل چنین خوشبو نبود

"سعدی" ِ  شیراز  در  زیبایی‌اش  بیتی  نداشت
وصف ِ او در شعرهای ِ "خواجه" و "خواجو" نبود

مثل ِ چشمش کهربا نه،  یشم نه،  فیروزه نه
این‌چنین  گنجینه ای  در  معبد ِ  هندو  نبود

بس که آن زن/بور بود آن شهد و آن شیرین لبی
شک ندارم  جرعه ای  در  طاقت ِ  کندو  نبود

از  پری  مهتاب‌تر،  جذاب‌تر،  نایاب‌تر
گرچه افسون بود و افسانه ولی جادو نبود

ماه بود و چشم‌هایش چون دو دریاچه شراب
مست چون مژگان ِ نازش رقص ِ بال ِ قو نبود

"ماه" بود و "دلبر" و "آهو"ی ِ کرمانشاه ِ عشق
گرچه نامش اختصاری  "میم. دال/آهو"  نبود

سایه روشن بود و با من بود و از من دور ِ دور
آن‌قدرها  دووووور  که  نزدیک‌تر  از  او  نبود

کافه چی من را صدا زد، گفت وقت ِ رفتن است
چشم وا کردم کسی جز  "هیچ‌کس"  آن‌سو نبود

این غزل جا مانده بود از عهد ِ عشقی گم‌شده
قصر  بود  و  شاه ِ  شاهان  بود و  شهبانو  نبود ...

#شهراد_میدری
@Poem7011


همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد

چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم
که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد

به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد

#حافظ
@Poem7011


تو را چو با دگران یار و هم نفس بینم
بهار خویش به تاراج خار و خس بینم

ز باغبانی خود شرمساریم این بس
که چون تو دسته گلی را به دست کس بینم

روا مدار خدایا که من در این گلزار
هوای عشق تماشاگه هوس بینم

شکوفه روی منا برگ آن بهارم نیست
که شاخسار گل از روزن قفس بینم

بیا که چون سحرم بی تو یک نفس باقی است
مگر چو آینه رویت در این نفس بینم

#محمدرضا_شفیعی‌کدکنی
@Poem7011


گرچه نزد ما سر ناسازگاری داشتی
پرچم تسلیم پیش دیگری افراشتی

ما گذشتیم از گناه دوستان اما تو هم
دشمن ما را نباید دوست می پنداشتی

عاقبت از رفتنت روزی پشیمان می شوی
راه برگشتن برای خود چرا نگذاشتی؟

کاش جای درددل کردن برای دیگران
حرمت این عشق را چون من نگه می داشتی

دوست وقت دشمنی هم دوست می ماند، ولی
بعد از این تصمیم با تو، دشمنی یا آشتی؟!

#علی_مقیمی
@Poem7011

Показано 20 последних публикаций.