خدا مهربانتر ازین حرف ها است پس میشود که خیلی ها راحت به خدا اعتماد کرد و همهچی را سپرد دست او.
لبخندی زدم یکمی احساس راحتی میکردم چقدر حس قشنگی است وقتی به خدا اعتماد میکنی و همهچی را میسپاری به او و بدون شک که او بهترین ها را برایت رقم میزند فقط و فقط به او بسپار و منتظر بمان...
دیر وقت میشد که سری به دفترچه خاطرات خود نزده بودم با لبخند رفتم و با یک قلم دوباره سر جایم برگشتم نشستم و شروع کردم به نوشتن از تمام این روزهائی که ننوشته بودم نوشتم از امید دوباره خودم هم نوشتم بعد رفتن مادرم دوباره به زندگی خوب اميدوار بودم حس و حال عجیبی داشتم و باور به خدا داشتم تمامش را سپردم به خدا و بعد از این به هیچی فکر نمیکنم.
صدائی دَر شد متعجب از این که کی است رفتم طرف دَر اما هر چی صدا زدم که کی است؟ کسی جواب نداد با فکر اینکه اطفال کوچه دارن بازی میکنن بیخیال شدم و برگشتم به خانه جند لحظه نگذشت که دوباره صدائی دَر شد اینبار یکمی ترسیدم برگشتم و گفتم: بچهها بار دگه دَر نزنین.
که بازم یکی دَر زد با اعصبانیت دَر را باز کردم تا خواستم لب باز کنم که یکی دهنم را محکم گرفت و داخل خانه شد با ترس به نفر روبرو دیدم رنگ از صورتم رفت او اینجا چیکار میکرد...؟
دست اش را از روی دهنم پس کرد و با لبخندی کثیفی گفت: مینه جان مهمان را داخل خانه دعوت نمیکنی...؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اینجا چیکار میکنی...؟
خندید و گفت: وای کسی مهمان را اینطور نمیگوید که.
طرفش دیدم و گفتم: پدرم خانه نیست حالا برو هر وقت او برگشت دوباره بیا.
نزدیکم شد و گفت: من با پدرت کاری ندارم من تو را کار دارم.
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: چیکار داری...؟
هی داشت نزدیکم میشد منم کم کم به عقب میرفتم که گفت: دنبال پول خود آمدیم.
در دلم لعنتی برایش فرستادم او خوب میفهمید که من نمیتوانستم به تنهایی آنقدر پول را پیدا کنم بازم خودم را از دست ندادم و سر تکان دادم به عقب برگشتم که دستم را محکم گرفت و گفت: کجا...؟
طرفش دیدم و گفتم: میرم تا پول ات را بیارم.
بلند خندید و گفت: میخواهی مرا فریب بدهی تو آنقدر پول را پیدا کرده نمیتوانی.
با جديت لب زدم: پول ات آماده است دستم را رها کو تا برایت بیارم.
دستم را رها کرد با عجله به آشپزخانه رفتم و یک کارد برداشتم و به دهلیز برگشتم دیدم که او هم له داخل میآمد دستهایم میلرزید واقعاً ترسیده بودم بازم خودم را دست ندادم که نزدیکم شد و گفت: حالا میخواهی که من را فریب بدهی.
آب دهانم را قُورت دادم و گفتم: نخیر چرا باید فریب ات بدهم.
کاملاً نزدیکم شد حس و حال خوبی نداشتم زود کارد از پُشت سرم کشیدم وقتی به خود آمدم دیدم که لباس سفید اش خونی شده و دست منم پُور از خون است نفسی عمیقی کشیدم و گفتم: برو گمشو بیرون.
کم کم به پُشت سر رفت و گفت: به راحتی از دستم خلاصی نداری.
رفت به حویلی و فکر کنم به برادر خود زنگ زد با عجله رفتم طرف دستشوئی دستهایم را شستم بیرون رفتم دیدم که برادرش آمده و هی سوال میپرسد رفتم به حویلی و گفتم: فکر کنم زیادی خون از دست داده خوبتر است تا زودتر بروین به شفاخانه.
از خانه خارج شدن نفسی راحتی کشیدم و رفتم به اتاق خودم فکرم درگیر بود یعنی واقعاً من امیر را زخمی کردم... قطعاً که گناه از من نبود اگر زخمی اش نمیکردم به ضرر خودم تمام میشد.
لبخندی زدم یکمی احساس راحتی میکردم چقدر حس قشنگی است وقتی به خدا اعتماد میکنی و همهچی را میسپاری به او و بدون شک که او بهترین ها را برایت رقم میزند فقط و فقط به او بسپار و منتظر بمان...
دیر وقت میشد که سری به دفترچه خاطرات خود نزده بودم با لبخند رفتم و با یک قلم دوباره سر جایم برگشتم نشستم و شروع کردم به نوشتن از تمام این روزهائی که ننوشته بودم نوشتم از امید دوباره خودم هم نوشتم بعد رفتن مادرم دوباره به زندگی خوب اميدوار بودم حس و حال عجیبی داشتم و باور به خدا داشتم تمامش را سپردم به خدا و بعد از این به هیچی فکر نمیکنم.
صدائی دَر شد متعجب از این که کی است رفتم طرف دَر اما هر چی صدا زدم که کی است؟ کسی جواب نداد با فکر اینکه اطفال کوچه دارن بازی میکنن بیخیال شدم و برگشتم به خانه جند لحظه نگذشت که دوباره صدائی دَر شد اینبار یکمی ترسیدم برگشتم و گفتم: بچهها بار دگه دَر نزنین.
که بازم یکی دَر زد با اعصبانیت دَر را باز کردم تا خواستم لب باز کنم که یکی دهنم را محکم گرفت و داخل خانه شد با ترس به نفر روبرو دیدم رنگ از صورتم رفت او اینجا چیکار میکرد...؟
دست اش را از روی دهنم پس کرد و با لبخندی کثیفی گفت: مینه جان مهمان را داخل خانه دعوت نمیکنی...؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اینجا چیکار میکنی...؟
خندید و گفت: وای کسی مهمان را اینطور نمیگوید که.
طرفش دیدم و گفتم: پدرم خانه نیست حالا برو هر وقت او برگشت دوباره بیا.
نزدیکم شد و گفت: من با پدرت کاری ندارم من تو را کار دارم.
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: چیکار داری...؟
هی داشت نزدیکم میشد منم کم کم به عقب میرفتم که گفت: دنبال پول خود آمدیم.
در دلم لعنتی برایش فرستادم او خوب میفهمید که من نمیتوانستم به تنهایی آنقدر پول را پیدا کنم بازم خودم را از دست ندادم و سر تکان دادم به عقب برگشتم که دستم را محکم گرفت و گفت: کجا...؟
طرفش دیدم و گفتم: میرم تا پول ات را بیارم.
بلند خندید و گفت: میخواهی مرا فریب بدهی تو آنقدر پول را پیدا کرده نمیتوانی.
با جديت لب زدم: پول ات آماده است دستم را رها کو تا برایت بیارم.
دستم را رها کرد با عجله به آشپزخانه رفتم و یک کارد برداشتم و به دهلیز برگشتم دیدم که او هم له داخل میآمد دستهایم میلرزید واقعاً ترسیده بودم بازم خودم را دست ندادم که نزدیکم شد و گفت: حالا میخواهی که من را فریب بدهی.
آب دهانم را قُورت دادم و گفتم: نخیر چرا باید فریب ات بدهم.
کاملاً نزدیکم شد حس و حال خوبی نداشتم زود کارد از پُشت سرم کشیدم وقتی به خود آمدم دیدم که لباس سفید اش خونی شده و دست منم پُور از خون است نفسی عمیقی کشیدم و گفتم: برو گمشو بیرون.
کم کم به پُشت سر رفت و گفت: به راحتی از دستم خلاصی نداری.
رفت به حویلی و فکر کنم به برادر خود زنگ زد با عجله رفتم طرف دستشوئی دستهایم را شستم بیرون رفتم دیدم که برادرش آمده و هی سوال میپرسد رفتم به حویلی و گفتم: فکر کنم زیادی خون از دست داده خوبتر است تا زودتر بروین به شفاخانه.
از خانه خارج شدن نفسی راحتی کشیدم و رفتم به اتاق خودم فکرم درگیر بود یعنی واقعاً من امیر را زخمی کردم... قطعاً که گناه از من نبود اگر زخمی اش نمیکردم به ضرر خودم تمام میشد.