#رومان_نگین_الماس
#قسمت_دوازدهم
#نویسنده_فَریوش
با خود لب زدم: راضیام به رضایت یا الله.
رفتم طرف دستشوئی بعد ای که وضو گرفتم تا وقتی برگشتم صدائی آذان به گوشم رسید چشمهایم را بستم و آرامشی خاصی را حس کردم چقدر این کلمات آسمانی حس خوبی داشت بعد اتمام آذان رفتم نماز خود را ادا کردم روی ساجده نشستم و قرآنکریم تلاوت کردم بعد دستم را بلند کردم و با بُغض گفتم: خدایا صدایم را میشنوی مگه نه...؟ خدایا بنده خودت تورا صدا میزند یا الله تمام مشکلاتم را حل بخیر کن هژده سال زندگیام را با سختی سپری کردم شایدم برای عذاب این دنیا برایم کافی باشد دیگر نگذار که اینقدر اذیت شوم بیشتر از صبرم درد دیدم، خدایا رفتار سرد پدرم را دیدم، مزه لت و کوب اش را دیدم، دیدم که چطور مادرم پیش چشمان خودم درد را تحمل میکرد، نبود مادرم را دیدم یتیم شدم خدایا فکر نمیکنی که دیگر برای یک نفر اینقدر درد کافی است...؟
اشکهایم تمام صورتم را خیس کرده بود سرم را بالا کردم و دوباره گفتم: خدایا خودت بهتر میفهمی که زندگیام را چطور رقم بزنی اما، من خیلی وقت میشود که بُریدم دیگر حال قوی بودن ندارم دیگر نمیتوانم که قوی باشم یا الله مرا نزد خودت بخواه تمام بنده هایت مرا اذیت میکند اصلاً اونا میگن که تو چرا مرا دختر آفریدی و میخواهند مرا مثل یک برده به یکی بدهند.
اشک ریختم شاید اشکهایی مان از دردهایی ما کم نکنند اما بهترین راهی راحت شدن بود یکمی از دردهایی ما کم میشد.
از جایم بلند شدم و اشکهایم را با دست پاک کردم چون کسی را نداشتم تا باشد و اشکهایم را پاک کند لبخندی تلخی زدم دیگر باید عادت میکردم با این زندگی و تنهایی.
بعد روزها خواستم تا یکمی به خانه رسیدگی کنم شاید خانه بزرگی نداشته باشیم اما بازم شکر بود تمام خانه را پاک کردم با خستهگی به اطراف دیدم تمامش برق میزد لبخندی زدم و رفتم برای خودم چای دَم کردم که تا از خستهگی ام کم شود به اتاق خودم برگشتم به تمام اتاق زُل زدم تمام عمرم را اینجا زندگی کرده بودم و بعد هر بار سختی به اینجا پناه آورده بودم من به خود قول داده بودم که کم نياورم و ادامه میدهم اما، اینطور نشد و من زیادی وعده خلاف بودم برای مادرم هم وعده داده بودم که کم نياورم و اشک نریزم اما من زدم زیر قول که برای مادرم داده بودم از تمام این مشکلات کرده نبود مادرم سخت میگذشت و حق هم داشتم او بود که من آنقدر قوی بودم و اگر گاهی کم میآوردم با دیدن مادرم دوباره سر پا میشدم اما حالا دیری میشود که دوباره سر پا نشدم.
صدائی زنگ موبایل بلند شد میفهمیدم که شهرام است حالا جز او کسی را نداشتم که احوال مرا بپرسد میفهمیدم که حال اونم خوب نیست حق هم داشت نمیتوانست که برای زندگی من و خودش زندگی خواهر خود را خراب کند موبایل را جواب داد با خستهگی گفت: مینه...
دیگر مثل قبل با نشاط حرف نمیزد با شنیدن صدائی خستهاش بُغض کردم و گفتم: بلی...
که دوباره گفت: چرا پدرت در مقابل دختر خود اینقدر بد است...؟
اشکهایم ریخت لبخندی تلخی زدم و گفتم: سوالی جالبی است، سوالی که خودم هم جوابش را نمیفهمم و یا شاید میفهمم و نمیخواهم که قبول کنم.
سکوت کرد دوباره گفتم: چی شد...؟
اگرچه از صدائی خستهاش همهچی معلوم بود دوباره با خستهگی گفت: قبول نکرد، حرف اش یک حرف است.
من که میفهمیدم که پدرم چقدر سرسخت است و جز حرف خودش حرف کسی دیگری را قبول نمیکند منم سکوت کردم همین آخرین راهی مان بود فکر کنم دیگر راهی نداشتیم.
که دوباره گفت: مینه، بیبین نااميد نمیشویم همیشه وقت میگن که نااميد شیطان است.
سکوت کردم و چیزی نگفتم چند سال بود که با امید این زندگی میکردم که شاید زندگی خوبی را منم با مادرم تجربه کنم اما تمامش آروزو بود و بس...
دوباره گفت: میفهمی من یک چیزی شنیدم...
با تعجب گفتم: چی؟
که جواب داد: شنیدم که هر کی به خانه خدا برود و دست خود را روی خانه خدا بگذارد بعد از خدا هرچی بخواهد خدا برایش میدهد و من یک تصمیم گرفتم.
دوباره پرسیدم: چی تصمیم؟
دوباره گفت: میروم به حج و تو را از خدایم میخواهم.
لبخندی زدم این بشر چقدر خوب بود سرن را تکان دادم و گفتم: درست است.
اینبار با لحن شوخی گفت: تو را از خود میکنم دختر لجباز.
آهسته خندیدم که گفت: باید بروم و آماده رفتن شوم هر وقت که رسیدم حتماً برایت زنگ میزنم.
نفسی عمیقی کشیدم و گفتم: الله به همراهت.
موبایل را قطع کرد یعنی امکان این بود که به عشق خود میرسیدم یعنی امکان داشت که خدا صدائی مان را بشنود و راه را برای خوشبختی هر دوتایی مان باز کند.
#قسمت_دوازدهم
#نویسنده_فَریوش
با خود لب زدم: راضیام به رضایت یا الله.
رفتم طرف دستشوئی بعد ای که وضو گرفتم تا وقتی برگشتم صدائی آذان به گوشم رسید چشمهایم را بستم و آرامشی خاصی را حس کردم چقدر این کلمات آسمانی حس خوبی داشت بعد اتمام آذان رفتم نماز خود را ادا کردم روی ساجده نشستم و قرآنکریم تلاوت کردم بعد دستم را بلند کردم و با بُغض گفتم: خدایا صدایم را میشنوی مگه نه...؟ خدایا بنده خودت تورا صدا میزند یا الله تمام مشکلاتم را حل بخیر کن هژده سال زندگیام را با سختی سپری کردم شایدم برای عذاب این دنیا برایم کافی باشد دیگر نگذار که اینقدر اذیت شوم بیشتر از صبرم درد دیدم، خدایا رفتار سرد پدرم را دیدم، مزه لت و کوب اش را دیدم، دیدم که چطور مادرم پیش چشمان خودم درد را تحمل میکرد، نبود مادرم را دیدم یتیم شدم خدایا فکر نمیکنی که دیگر برای یک نفر اینقدر درد کافی است...؟
اشکهایم تمام صورتم را خیس کرده بود سرم را بالا کردم و دوباره گفتم: خدایا خودت بهتر میفهمی که زندگیام را چطور رقم بزنی اما، من خیلی وقت میشود که بُریدم دیگر حال قوی بودن ندارم دیگر نمیتوانم که قوی باشم یا الله مرا نزد خودت بخواه تمام بنده هایت مرا اذیت میکند اصلاً اونا میگن که تو چرا مرا دختر آفریدی و میخواهند مرا مثل یک برده به یکی بدهند.
اشک ریختم شاید اشکهایی مان از دردهایی ما کم نکنند اما بهترین راهی راحت شدن بود یکمی از دردهایی ما کم میشد.
از جایم بلند شدم و اشکهایم را با دست پاک کردم چون کسی را نداشتم تا باشد و اشکهایم را پاک کند لبخندی تلخی زدم دیگر باید عادت میکردم با این زندگی و تنهایی.
بعد روزها خواستم تا یکمی به خانه رسیدگی کنم شاید خانه بزرگی نداشته باشیم اما بازم شکر بود تمام خانه را پاک کردم با خستهگی به اطراف دیدم تمامش برق میزد لبخندی زدم و رفتم برای خودم چای دَم کردم که تا از خستهگی ام کم شود به اتاق خودم برگشتم به تمام اتاق زُل زدم تمام عمرم را اینجا زندگی کرده بودم و بعد هر بار سختی به اینجا پناه آورده بودم من به خود قول داده بودم که کم نياورم و ادامه میدهم اما، اینطور نشد و من زیادی وعده خلاف بودم برای مادرم هم وعده داده بودم که کم نياورم و اشک نریزم اما من زدم زیر قول که برای مادرم داده بودم از تمام این مشکلات کرده نبود مادرم سخت میگذشت و حق هم داشتم او بود که من آنقدر قوی بودم و اگر گاهی کم میآوردم با دیدن مادرم دوباره سر پا میشدم اما حالا دیری میشود که دوباره سر پا نشدم.
صدائی زنگ موبایل بلند شد میفهمیدم که شهرام است حالا جز او کسی را نداشتم که احوال مرا بپرسد میفهمیدم که حال اونم خوب نیست حق هم داشت نمیتوانست که برای زندگی من و خودش زندگی خواهر خود را خراب کند موبایل را جواب داد با خستهگی گفت: مینه...
دیگر مثل قبل با نشاط حرف نمیزد با شنیدن صدائی خستهاش بُغض کردم و گفتم: بلی...
که دوباره گفت: چرا پدرت در مقابل دختر خود اینقدر بد است...؟
اشکهایم ریخت لبخندی تلخی زدم و گفتم: سوالی جالبی است، سوالی که خودم هم جوابش را نمیفهمم و یا شاید میفهمم و نمیخواهم که قبول کنم.
سکوت کرد دوباره گفتم: چی شد...؟
اگرچه از صدائی خستهاش همهچی معلوم بود دوباره با خستهگی گفت: قبول نکرد، حرف اش یک حرف است.
من که میفهمیدم که پدرم چقدر سرسخت است و جز حرف خودش حرف کسی دیگری را قبول نمیکند منم سکوت کردم همین آخرین راهی مان بود فکر کنم دیگر راهی نداشتیم.
که دوباره گفت: مینه، بیبین نااميد نمیشویم همیشه وقت میگن که نااميد شیطان است.
سکوت کردم و چیزی نگفتم چند سال بود که با امید این زندگی میکردم که شاید زندگی خوبی را منم با مادرم تجربه کنم اما تمامش آروزو بود و بس...
دوباره گفت: میفهمی من یک چیزی شنیدم...
با تعجب گفتم: چی؟
که جواب داد: شنیدم که هر کی به خانه خدا برود و دست خود را روی خانه خدا بگذارد بعد از خدا هرچی بخواهد خدا برایش میدهد و من یک تصمیم گرفتم.
دوباره پرسیدم: چی تصمیم؟
دوباره گفت: میروم به حج و تو را از خدایم میخواهم.
لبخندی زدم این بشر چقدر خوب بود سرن را تکان دادم و گفتم: درست است.
اینبار با لحن شوخی گفت: تو را از خود میکنم دختر لجباز.
آهسته خندیدم که گفت: باید بروم و آماده رفتن شوم هر وقت که رسیدم حتماً برایت زنگ میزنم.
نفسی عمیقی کشیدم و گفتم: الله به همراهت.
موبایل را قطع کرد یعنی امکان این بود که به عشق خود میرسیدم یعنی امکان داشت که خدا صدائی مان را بشنود و راه را برای خوشبختی هر دوتایی مان باز کند.