#عشقی_به_رنگ_دریا
#part_136
امروز قرار بود با مونیکا بیرون برم که اون اتفاق کذایی رخ داد. هر چهقدر فکر میکردم به این نتیجه میرسیدم که نباید اون تعهد رو میدادم. به هر طریقی بود باید مونیکا رو میدیدم. حالا چه اون عوضی شوهرش بوده یا نه! اه! چی میگم؟! هوف! روانم کاملاً به هم ریخت. به زور بابا از ماشین پیاده و وارد خونه شدم. مامان و دایان تو پذیرایی نشسته و داشتن فیلم نگاه میکردن که با دیدن من شوکه و حیرتزده از جا پریدن. مامان ضربهی آرومی به روی گونهاش زد.
_ وای دیاکو! چه بلایی سر خودت آوردی؟!
کفشم رو همونجا جلوی در بیرون آوردم.
_ خوبم مامان چیزیم نیست.
اخمی بین ابروهاش نشست، همینطور که به طرف آشپزخونه میرفت غرغر کنان گفت:
_چی چی رو خوبم؟! صورتت رو توی آینه دیدی؟!
دایان سرش رو به معنای تأیید تکون داد و با نگرانی که توی چشمش لونه کرده بود به آرومی لب زد.
_ مامان راست میگه صورتت خیلی بد شده. دعوا کردی؟
ابروهام در هم شد. روی مبلهای راحتی خودم رو رها کردم و دستم رو با کلافگی روی صورتم کشیدم. چشمم رو بستم، خسته و عصبی بودم. ذهن خستهام درگیر کسی بود که به راحتی آب خوردن پسش زد و از دست دادش. که چی؟! ازدواج کرده بود؟! بهم نگفت؟! خب آتوسا هم ازدواج کرده بود؛ اما اگه مونیکا از علاقهاش بهم چیزی نمیگفت تا الان با آتوسا ازدواج کرده بودم و مونیکا رو از دست میدادم؛ البته الان هم همین اوضاع بود. توی افکارم غرق بودم که حس کردم گونهام از سرما یخ زد. چشم باز کردم که با چهرهی اخم آلود مامان که کمپرس یخ روی صورتم گذاشته بود و زیر لب غر میزد مواجه شدم. نفسی تازه کردم و نیمنگاهی به دایان که سرش توی پلی استیشنش بود انداختم.
_ آخ مامان! یه کم آرومتر اینطور که شما داری فشار میدی این یخ تو صورت من فرو میره.
مامان با تشر زد.
_ هیس! بذار کارم رو بکنم.
با صدای آرومتری زیر لب غر زد.
_ نمیدونم پسر بزرگ کردم که یه کسی بشه برای خودش یا مثل بچه لاتهای پایین شهری بره دعوا کنه.
نمیدونستم به غرغرهاش بخندم یا شرمنده باشم. وسط غرغرهای مامان یک مرتبه دایان فریاد کشید.
_ گل بزن دیگه!
با صدای دایان مامان از جا پرید برگشت تا به دایان تشر بزنه که بابا وارد سالن شد و با اخم رو به دایان تشر زد.
_ چه خبرته پسر؟! چرا داد میزنی؟! یه کم آرومتر! مگه اینجا طویلهست داد و هوار میکنی؟ نمیدونم از دست شماها باید چیکار کنم! یکی خونه رو با طویله اشتباه گرفته، یکی هم برای من قیصر بازیش گل میکنه میره کتککاری میکنه.
مامان با ناراحتی و نگرانی کمپرس رو دستم داد و به سمت بابا رفت. به آرومی کنار گوشش چیزی گفت که اخم بابا کم کم باز شد و قیافهی عصبیش آروم شد. بازوی بابا رو گرفت و به طرف اتاقشون راه افتادند. رو به دایان کردم.
_ نمیتونی بری توی اتاقت بازی کنی؟! مگه اتاقت تلویزیون نداره؟!
صورتش رو مچاله کرد.
_ تو اتاق تنها بودم، برای همین اومدم پایین پیش مامان باشم.
زیر لب «آهان»ی گفتم و دستم رو به معنای پاشو تکون دادم.
_ پاشو فعلاً برو تو اتاقت یه کم دیگه با هم یه دست فیفا میزنیم.
از روی مبل بلند شدم و به طرف پلهها حرکت کردم که صدای هیجانزدهاش رو شنیدم.
_ ایول!
پوزخندی به این وضعیتم زدم. از پلهها بالا رفتم و همینطور به این فکر میکردم که «میمردم اون تز رو نمیدادم؟» البته تقصیر مونیکا هم بود که تا این پسره گفت بیا، اون هم انگار از خداش بود سریع سر قرار رفت. نگفت که با من قرار شام داره! هلک و هلک با حرف اون دهن سرویس گذاشت رفت. تا وارد اتاقم شدم، مستقیم خودم رو روی تختم پرت کردم و دستم رو روی پیشونی دردناکم گذاشتم.
#part_136
امروز قرار بود با مونیکا بیرون برم که اون اتفاق کذایی رخ داد. هر چهقدر فکر میکردم به این نتیجه میرسیدم که نباید اون تعهد رو میدادم. به هر طریقی بود باید مونیکا رو میدیدم. حالا چه اون عوضی شوهرش بوده یا نه! اه! چی میگم؟! هوف! روانم کاملاً به هم ریخت. به زور بابا از ماشین پیاده و وارد خونه شدم. مامان و دایان تو پذیرایی نشسته و داشتن فیلم نگاه میکردن که با دیدن من شوکه و حیرتزده از جا پریدن. مامان ضربهی آرومی به روی گونهاش زد.
_ وای دیاکو! چه بلایی سر خودت آوردی؟!
کفشم رو همونجا جلوی در بیرون آوردم.
_ خوبم مامان چیزیم نیست.
اخمی بین ابروهاش نشست، همینطور که به طرف آشپزخونه میرفت غرغر کنان گفت:
_چی چی رو خوبم؟! صورتت رو توی آینه دیدی؟!
دایان سرش رو به معنای تأیید تکون داد و با نگرانی که توی چشمش لونه کرده بود به آرومی لب زد.
_ مامان راست میگه صورتت خیلی بد شده. دعوا کردی؟
ابروهام در هم شد. روی مبلهای راحتی خودم رو رها کردم و دستم رو با کلافگی روی صورتم کشیدم. چشمم رو بستم، خسته و عصبی بودم. ذهن خستهام درگیر کسی بود که به راحتی آب خوردن پسش زد و از دست دادش. که چی؟! ازدواج کرده بود؟! بهم نگفت؟! خب آتوسا هم ازدواج کرده بود؛ اما اگه مونیکا از علاقهاش بهم چیزی نمیگفت تا الان با آتوسا ازدواج کرده بودم و مونیکا رو از دست میدادم؛ البته الان هم همین اوضاع بود. توی افکارم غرق بودم که حس کردم گونهام از سرما یخ زد. چشم باز کردم که با چهرهی اخم آلود مامان که کمپرس یخ روی صورتم گذاشته بود و زیر لب غر میزد مواجه شدم. نفسی تازه کردم و نیمنگاهی به دایان که سرش توی پلی استیشنش بود انداختم.
_ آخ مامان! یه کم آرومتر اینطور که شما داری فشار میدی این یخ تو صورت من فرو میره.
مامان با تشر زد.
_ هیس! بذار کارم رو بکنم.
با صدای آرومتری زیر لب غر زد.
_ نمیدونم پسر بزرگ کردم که یه کسی بشه برای خودش یا مثل بچه لاتهای پایین شهری بره دعوا کنه.
نمیدونستم به غرغرهاش بخندم یا شرمنده باشم. وسط غرغرهای مامان یک مرتبه دایان فریاد کشید.
_ گل بزن دیگه!
با صدای دایان مامان از جا پرید برگشت تا به دایان تشر بزنه که بابا وارد سالن شد و با اخم رو به دایان تشر زد.
_ چه خبرته پسر؟! چرا داد میزنی؟! یه کم آرومتر! مگه اینجا طویلهست داد و هوار میکنی؟ نمیدونم از دست شماها باید چیکار کنم! یکی خونه رو با طویله اشتباه گرفته، یکی هم برای من قیصر بازیش گل میکنه میره کتککاری میکنه.
مامان با ناراحتی و نگرانی کمپرس رو دستم داد و به سمت بابا رفت. به آرومی کنار گوشش چیزی گفت که اخم بابا کم کم باز شد و قیافهی عصبیش آروم شد. بازوی بابا رو گرفت و به طرف اتاقشون راه افتادند. رو به دایان کردم.
_ نمیتونی بری توی اتاقت بازی کنی؟! مگه اتاقت تلویزیون نداره؟!
صورتش رو مچاله کرد.
_ تو اتاق تنها بودم، برای همین اومدم پایین پیش مامان باشم.
زیر لب «آهان»ی گفتم و دستم رو به معنای پاشو تکون دادم.
_ پاشو فعلاً برو تو اتاقت یه کم دیگه با هم یه دست فیفا میزنیم.
از روی مبل بلند شدم و به طرف پلهها حرکت کردم که صدای هیجانزدهاش رو شنیدم.
_ ایول!
پوزخندی به این وضعیتم زدم. از پلهها بالا رفتم و همینطور به این فکر میکردم که «میمردم اون تز رو نمیدادم؟» البته تقصیر مونیکا هم بود که تا این پسره گفت بیا، اون هم انگار از خداش بود سریع سر قرار رفت. نگفت که با من قرار شام داره! هلک و هلک با حرف اون دهن سرویس گذاشت رفت. تا وارد اتاقم شدم، مستقیم خودم رو روی تختم پرت کردم و دستم رو روی پیشونی دردناکم گذاشتم.