عاشقانه‌های قلب من


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


In The Name Of God :-)

°

🌙عضو انجمن برتر ماه سان🌙 @mahsan_forum
official channel of novels Samaneh Ghobashi
°

°
#عشقی_به_رنگ_دریا
#A_love_of_the_color_of_the_sea

°

Link Channel Unknown ⁦^_^⁩ @Unknownlo_o

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: گسترده پر جذب اینترنتی|خودم پاک میکنم
با #عجز نالیدم:
#بکن توش دیگه #طاقت ندارم!
عصبی گفت:
- به من چه خیلی #تنگه!
کلافه نفسم رو بیرون دادم و که #وازلین رو دستش دادم تا #چربش کنه.
بعد از چند دقیقه با #ذوق گفت:
-دیدی بالاخره #انگشتر و کردم تو #دستت!

#ذهنتو‌با‌آب‌و‌گل‌بشور😂🦠🧽
#منحرررررففف🧼😂‼️
https://t.me/joinchat/a1SLrsnjjchkODRk


ғorever and a day oғ
нappιneѕѕ wιтн yoυ every day

تا ابَد و یِڪ روز ؛
خوشبَختی با تُو هرروز!


@Mahsan_samanebanoo


‌‌ ‌ ‌
   𝗬𝗢𝗨'𝗥𝗘 𝗧𝗛𝗘 𝗢𝗡𝗟𝗬
ʀᴇᴀsᴏɴ ᴏғ ᴍʏ ʟᴀᴜɢʜᴛᴇʀ•∞•

تو تنها دلیلِ لبخند رو صورتمی•∞•
@Mahsan_samanebanoo


منتظر نظراتتون هستم 🥺🤍
@Unknownlo_o
هم لینک ربات شخصیم و هم ناشناسم توی این کانال هست💚


#عشقی_به_رنگ_دریا
#part_136


امروز قرار بود با مونیکا بیرون برم که اون اتفاق کذایی رخ داد. هر چه‌قدر فکر می‌کردم به این نتیجه می‌رسیدم که نباید اون تعهد رو می‌دادم. به هر طریقی بود باید مونیکا رو می‌دیدم. حالا چه اون عوضی شوهرش بوده یا نه! اه! چی می‌گم؟! هوف! روانم کاملاً به هم ریخت. به زور بابا از ماشین پیاده و وارد خونه شدم. مامان و دایان تو پذیرایی نشسته و داشتن فیلم نگاه می‌کردن که با دیدن من شوکه و حیرت‌زده از جا پریدن. مامان ضربه‌ی آرومی به روی گونه‌اش زد.
_ وای دیاکو! چه بلایی سر خودت آوردی؟!
کفشم رو همون‌جا جلوی در بیرون آوردم.
_ خوبم مامان چیزیم نیست.
اخمی بین ابروهاش نشست، همین‌طور که به طرف آشپزخونه می‌رفت غرغر کنان گفت:
_چی چی رو خوبم؟! صورتت رو توی آینه‌ دیدی؟!
دایان سرش رو به معنای تأیید تکون داد و با نگرانی که توی چشمش لونه کرده بود به آرومی لب زد.
_ مامان راست می‌گه صورتت خیلی بد شده. دعوا کردی؟
ابروهام در هم شد. روی مبل‌های راحتی خودم رو رها کردم و دستم رو با کلافگی روی صورتم کشیدم. چشمم رو بستم، خسته و عصبی بودم. ذهن خسته‌ام درگیر کسی بود که به راحتی آب خوردن پسش زد و از دست دادش. که چی؟! ازدواج کرده بود؟! بهم نگفت؟! خب آتوسا هم ازدواج کرده بود؛ اما اگه مونیکا از علاقه‌اش بهم چیزی نمی‌گفت تا الان با آتوسا ازدواج کرده بودم و مونیکا رو از دست می‌دادم؛ البته الان هم همین اوضاع بود. توی افکارم غرق بودم که حس کردم گونه‌ام از سرما یخ زد. چشم باز کردم که با چهره‌ی اخم آلود مامان که کمپرس یخ روی صورتم گذاشته بود و زیر لب غر می‌زد مواجه شدم. نفسی تازه کردم و نیم‌نگاهی به دایان که سرش توی پلی استیشنش بود انداختم.
_ آخ مامان! یه کم آروم‌تر این‌طور که شما داری فشار می‌دی این یخ تو صورت من فرو می‌ره.
مامان با تشر زد.
_ هیس! بذار کارم رو بکنم.
با صدای آروم‌تری زیر لب غر زد.
_ نمی‌دونم پسر بزرگ کردم که یه کسی بشه برای خودش یا مثل بچه لات‌های پایین شهری بره دعوا کنه.
نمی‌دونستم به غرغرهاش بخندم یا شرمنده باشم. وسط غرغرهای مامان یک مرتبه دایان فریاد کشید.
_ گل بزن دیگه!
با صدای دایان مامان از جا پرید برگشت تا به دایان تشر بزنه که بابا وارد سالن شد و با اخم رو به دایان تشر زد.
_ چه خبرته پسر؟! چرا داد می‌زنی؟! یه کم آروم‌تر! مگه این‌جا طویله‌ست داد و هوار می‌کنی؟ نمی‌دونم از دست شماها باید چی‌کار کنم! یکی خونه رو با طویله اشتباه گرفته، یکی هم برای من قیصر بازیش گل می‌کنه می‌ره کتک‌کاری می‌کنه.
مامان با ناراحتی و نگرانی کمپرس رو دستم داد و به سمت بابا رفت. به آرومی کنار گوشش چیزی گفت که اخم بابا کم کم باز شد و قیافه‌ی عصبیش آروم شد. بازوی بابا رو گرفت و به طرف اتاقشون راه افتاد‌ند. رو به دایان کردم.
_ نمی‌تونی بری توی اتاقت بازی کنی؟! مگه اتاقت تلویزیون نداره؟!
صورتش رو مچاله کرد.
_ تو اتاق تنها بودم، برای همین اومدم پایین پیش مامان باشم.
زیر لب «آهان»ی گفتم و دستم رو به معنای پاشو تکون دادم.
_ پاشو فعلاً برو تو اتاقت یه کم دیگه با هم یه دست فیفا می‌زنیم.
از روی مبل بلند شدم و به طرف پله‌ها حرکت کردم که صدای هیجان‌زده‌اش رو شنیدم.
_ ایول!
پوزخندی به این وضعیتم زدم. از پله‌ها بالا رفتم و همین‌طور به این فکر می‌کردم که «می‌مردم اون تز رو نمی‌دادم؟» البته تقصیر مونیکا هم بود که تا این پسره گفت بیا، اون هم انگار از خداش بود سریع سر قرار رفت. نگفت که با من قرار شام داره! هلک و هلک با حرف اون دهن سرویس گذاشت رفت. تا وارد اتاقم شدم، مستقیم خودم رو روی تختم پرت کردم و دستم رو روی پیشونی دردناکم گذاشتم.


منتظر نظراتتون هستم 🥺🤍
@Unknownlo_o
هم لینک ربات شخصیم و هم ناشناسم توی این کانال هست💚


#عشقی_به_رنگ_دریا
#part_135


بعد از باز کردن دستبندهاشون نزدیک میز سرهنگ شدن و همراه با امضاء انگشت زدن. مهرداد خان با ابروهایی که فاصله‌ی کمی با هم داشتن و خطوط پیشونیش عمیق‌تر نشون داده شده بود، به مهران خیره شده بود؛ اما نگاه ذوق زده‌ی مهران سمت من بود. با اخمی نگاهم رو ازش گرفتم و به گل پیچکی که توی اتاق بود، دادم. از تیزی نگاه مهرداد خان معلوم بود که چه‌قدر از وضع پیش اومده ناراحت و عصبانیه. صدای سرگرد باعث شد که نگاهم رو از برگ‌های سبز رنگش بگیرم.
_ خب خانم پناهی، شما هم باید این قسمت رو امضاء کنید.
تکون محسوسی خوردم و این نشونه‌ای از جا خوردنم بود. برای چی باید امضاء می‌کردم؟
_ من؟! برای چی؟!
برگه و خودکار رو روی میز نزدیک پدر گذاشت و جواب داد.
_ با توجه به تعهد دیاکو فتحی که نوشتن نمی‌خوان شما رو ببینن، شما هم باید به ما تعهد بدید.
لرزش خفیف دستم، بغض توی گلوم بزرگ‌تر از همیشه شد و تپش قلبم بالا رفت. سوزشی رو توی چشم‌هام حس کردم. چرا نمی‌خواست من رو ببینه؟ مگه مهران چی بهش گفته بود؟! با مکث و پاهای لرزون حکم قتلم رو امضاء کردم. با گذاشتن خودکار روی برگه‌ی تعهدنامه قطره‌ب اشک سمجی روی گونه‌ام چکید. یعنی همه چی به این سادگی تموم شد؟! دلخوشیم فقط توی این چند روز بود؟! یعنی مطلقه بودنم باعث شد که دیاکو نخواد حتی یه نیم نگاه بهم بندازه؟ مسیح متوجه‌ی حال بدم شد. نزدیک اومد، با اخم رو به سرگرد «با اجازه‌»ای گفت و من رو از اتاق خارج کرد. پشت سرمون پدر هم از اتاق خارج شد. با ناراحتی دستش رو دور شونه‌ام انداخت و من رو به آغوش گرمش کشید که برام آرامش رو هدیه می‌داد. آخ پدر! کاش نبینی دختر ته تقاریت توی این دو سال چه‌قدر زجر کشید و دم نزد. دلم می‌خواست همین جا روی سرامیک‌های راهرو بشینم و زار بزنم؛ اما اون وقت دیگه چی از من می‌موند؟ یه زن مطلقه که نابود شد یا شاید هم نابودش کردن. با راهنمایی‌های مسیح و پدر به طرف خروجی بانوان رفتم. بعد از گرفتن گوشیم و کارت شناساییم از اداره‌ی پلیس بیرون اومدم. مسیح روبه‌روی در ورودی خروجی خانم‌ها منتظر من بود. با دیدنم به طرفم اومد.
_ آروم باش عزیزم. تموم شد، با پدرت صحبت کردم؛ قرار شد از این‌جا بریم. دیگه نمی‌ذارم هیچ کسی خواهرم رو اذیت کنه.
لحنش آرامش‌بخش بود، به قدری که میون اشک‌هام لبخند زدم. خیلی خوب بود که مسیح هست. داداش داشتن یه نعمته که من نداشتم؛ اما با بودن مسیح کنارم فهمیدم داداش داشتن چه‌قدر حس خوبیه که نمی‌تونم اون حس رو توی کلمات توصیف کنم.

«دیاکو»


سرم از درد داشت منفجر می‌شد. باور نمی‌کردم که مونیکا با من این‌کار رو بکنه. چرا زودتر نگفت؟! چرا گذاشت کار به این‌جا بکشه؟! چرا کاری کرد که من عاشقش بشم؟ تموم این چراها مغزم رو پر کرده بودن. جلوی در اداره‌ی پلیس مونیکا همراه با مسیح بود؛ انگار داشت گریه می‌کرد. اولش خواستم برم جلو؛ اما بابا با اخم و صدایی که هشدار ازش سرازیر بود، گفت:
_ وایسا! حق اعتراض نداری. چون خودت خواستی دیگه نبینیش. بذار زندگیش رو بکنه؛ البته اگه زندگی‌ای براش گذاشته باشی با اون دعوای امروزت.
نگاهم فقط به مونیکا بود. دلم می‌گرفت وقتی می‌دیدم این‌طور توی بغل مسیح هق هق می‌کنه. بابا بازوم رو گرفت و توی ماشین هولم داد. خودش هم کنارم نشست و به راننده‌ی شخصیش با لحنی دستوروار و اخم گفت:
_ حرکت کن.
چشم‌هام رو بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم. صدای بابا رو شنیدم که گفت:
_ نوچ نوچ نوچ! صورتش رو. رسیدیم خونه روی کبودی‌هات یخ بذار، فردا پس فردا نگن پسر ارشد فتحی کتک‌کاری میکنه.
پوفی کشیدم و با دستم چشم‌هام رو ماساژ دادم.



🥀 ⃟▬▬▭••Lᴏᴠᴇ ɪs ᴛʜᴇ ᴏɴʟʏ ᴛʜɪɴɢ ᴛʜᴀᴛ ʏᴏᴜ ᴅᴏɴ·ᴛ ᴋɴᴏᴡ ɪs ʙᴇᴛᴛᴇʀ ᴛᴏ ʜᴀᴘᴘᴇɴ﹐ ᴏʀ ɴᴏᴛ ᴛᴏ ʜᴀᴘᴘᴇɴ...

عشق تنها چیزیه که نمیدونی اتفاق افتادنش بهتره، یا اتفاق نیفتادنش... :)

@Mahsan_samanebanoo


منتظر نظراتتون هستم 🥺💛
@Unknownlo_o
هم لینک ربات شخصیم و هم ناشناسم توی این کانال هست💗💖


استوری جدید از نیک یا همون دیاکوی خودمان😍🌸

خداییش یه روز دلم می‌خواد از این پیرهن طرح جین‌ها بخرم 😂 ارزوی بزرگیه مگه نه

توی نگاهش از پشت عینک🤣 داره میگه بالاخره تو و اون مهران رو می‌کشم😂😂

ژستت توی حلق مهران

@Mahsan_samanebanoo


پست جدید آلساندرو یا همون مهران


بچمون قشنگه‌ها اما یه خیانتی ته نگاهش موج می‌زنه😒


چشمای خاکستری رنگش😌🌸

داره می‌گه مونیکا آخرش گیرت می‌ندازم تو باید باید مال من باشی😛

@Mahsan_samanebanoo


پست جدید مه لقا


دیوث چنقده بیوتیه بعد مراسم کادو برونش (از خودم در اوردم ولی اگه هست بگید) مثل دخترای سرچهار راه شده بود.😑



@Mahsan_samanebanoo


پست جدید کِیت یا همون مونیکای دوست داشتنی خودمون😌🌸


رنگ تی شرتش هم رنگ مانتوی منه🤣


این‌جا خوشحاله هم از دست دیاکو خلاص شده هم مهران🤣🤣🤣


@Mahsan_samanebanoo


منتظر نظراتتون هستم 🥺💛
@Unknownlo_o
هم لینک ربات شخصیم و هم ناشناسم توی این کانال هست💗💖


#عشقی_به_رنگ_دریا
#part_134


نگرانی توی چشم‌هاش به وضوح پیدا بود و باعث لغزش مردمکش شده بود. دستش رو روی گونه‌ام گذاشت.
_ حالت خوبه؟! چته تو؟!
با تعجب دستم رو زیر چشم‌هام کشیدم. بغضی توی گلوم نشست.
_ مسیح، چرا گفتی بیام؟! چیزی شده؟
وقتی دید جوابش رو ندادم بی‌خیال شد، به طرف دری که کنارمون قرار داشت رفت و من رو همراه خودش کشید. تقه‌ای به در زد و با اخم زمزمه کرد.
_ چیزی نیست، مطمئن باش.
با باز شدن در دستش رو روی کمرم گذاشت و وادار به حرکتم کرد. وقتی وارد اتاق شدم، اولین چیزی که دیدم پدر، آقای فتحی و پدر مهران بود که روی صندلی‌ سمت چب و راست میزی نشسته بودن. با تعجب و چشم‌‌های پر از نگرانی بهشون خیره شده بودم؛ انگار لال شده بودم و توان حرف زدن رو نداشتم. پشت میز یه مرد میانسال با ریش‌های کوتاه جو گندمی و عینک با قاب مشکی رنگی که لباس سبز نیروی انتظامی تنش بود و درجه‌های سر شونه‌اش نشون از سرهنگ بودنش می‌داد، نشسته بود و داشت با آقای فتحی صحبت می‌کرد. با صدای بسته شدن در توسط مسیح به خودم اومدم. این‌بار صدای خودم رو پیدا کردم و زیر لب سلامی دادم. اون آقا با خوشرویی جوابم رو داد و با لبخند دعوت به نشستنم کرد. کنار پدر یه صندلی خالی بود، سر به زیر کنار پدر نشستم. زیر چشمی به همه نگاه می‌کردم. چشمم به روی پیرهن سرهنگ افتاد که اسمش روش حک شده بود؛ «آرین کاظمی نژاد». تلفن روی میزش رو برداشت و با لحنی محکم و جدی که از چشم‌های قهوه‌ای رنگش می‌بارید، گفت:
_ لطفاً اون دو نفر رو بیار.
بعد از گذاشتن تلفن و گفتن این حرفش رو به من کرد.
_ خب خانم پناهی، شما با جناب دیاکو فتحی و مهران مسعودی فر نسبتی دارید؟
نگاهی به بقیه انداختم، کلافگی توی چهره‌ی همه مشهود بود. تپش قلب گرفته بودم. بغضم رو قورت دادم.
_ مهران مسعودی فر همسر سابقم هستن.
مسیح که بالای سرم ایستاده بود ادامه داد.
_ دیاکو هم پسر جناب فتحی هستن که باهاشون رفت و آمد خانوادگی داریم.
سرگرد کاظمی نژاد با همون ابروهای درهمش سرش رو تکون داد. تا خواست چیزی بگه، تقه‌ای به در خورد و کسی در رو باز کرد. سرباز وارد اتاق شد و احترام نظامی داد.
_ جناب سرگرد اون دو نفر رو آوردیم.
با گفتن «بیارشون داخل» سرگرد، سرباز اطاعت کرد و مهران و دیاکو دستبند به دست و سر و وضع آشفته وارد اتاق شدن. پیدا بود با هم دعوا کردن؛ چون صورتشون هر کدوم یکی دو تایی یا زیر چشمشون یا روی گونه‌شون جای زخم و کبودی بود. با نگرانی به دیاکو نگاه کردم که روش رو با اخم از من برگردوند و به جناب سرگرد نگاه کرد. یعنی چی این حرکت؟! چرا این‌طوری کرد؟! با ناراحتی به مسیح نگاه کردم که سرش رو به نشونه‌ی اشکالی نداره تکون داد. سرگرد رو به همه گفت:
_ این دو نفر با هم دعوا کردن، برای همین ما آوردیمشون این‌جا.
سنگینی نگاه مهران رو حس می کردم؛ اما بی توجه بهش سرم رو پایین انداختم. اگه امروز مهران نمی‌گفت برم اون کافه‌ی کذایی، این‌جا نبودم. پدر مهران با اخم گفت:
_ باید چی‌کار کنیم که آزاد بشن؟!
سرگرد برگه و خودکاری برداشت و چیزی روی برگه نوشت.
_ باید این تعهدنامه رو امضا کنن. بعد اگه شکایتی ندارن، می‌تونن برن.
خطاب به سربازی که کنار دیاکو و مهران بود، گفت:
_ تا من متنش رو می‌نویسم دستبندها رو باز کن.


کاش می‌شد از یاد برد؛
خاطرات خوبِ آدم‌های رفته و از یاد نرفته را ...
کاش می‌شد نسبت به بعضی آدم‌ها بی تفاوت بود و شبیه بقیه از کنارشان رد شد ...🚶🏻‍♀
کاش می‌شد بعضی آدم‌ها را برای همیشه فراموش کرد🙇🏻‍♀
آدم‌هایی که نه می‌توان دوستشان نداشت،🚫❤️
نه می‌توان سر از کارِ دوست داشتنشان در آورد ...🚫🤔
آدم‌هایی که نا خواسته، در یک بلا تکلیفیِ مزمن رهایت می‌کنند ...
کاش می‌شد با بعضی نبودن ها کنار آمد ...
کاش می شد بی‌خیال بود.

@Mahsan_samanebanoo


May god have mercy on my enemies because I won't
شاید خدا به دشمنام رحم کنه،چون خودم نمیکنم
@Mahsan_samanebanoo


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
مرا سخت در آغوش بگير
بگذار سهمم از همه ی جهان
ضربانِ موزونِ قلبـت باشد 🌙💛

@Mahsan_samanebanoo


منتظر نظراتتون هستم 🙂💍
@Unknownlo_o
هم لینک ربات شخصیم و هم ناشناسم توی این کانال هست🌺


#عشقی_به_رنگ_دریا
#part_133


کسی که پشت سرم بود، دیاکو بود که با اخم و ناباوری به من نگاه می‌کرد. زمزمه‌وار رو به من گفت:
_ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟! این کیه؟!
مهران انگار حرفی که دیاکو زد رو شنید؛ چون از پشت میز بلند شد و رو به دیاکو گفت:
_ به شما ربطی نداره که من کی هستم؛ مهم اینه که چه کسی بودم.
اخم دیاکو پررنگ‌تر شد. با چشم‌های ریز شده و شمرده شمرده پرسید:
_ منظورت از حرفی که زدی چی بود؟
با نگرانی به بحثشون خیره شده بودم. امیدوار بودم که یکیشون کوتاه بیاد؛ اما اشتباه می‌کردم. متقابلاً مهران اخمی ما بین ابروهاش نشوند و با صدای بلندی گفت:
_ چه‌طور مگه؟! باید برای حرف‌هایی که می‌زنم منظوری داشته باشم؟!
تا دیاکو خواست جوابی بهش بده گارسون کافه سمت میز ما اومد و با خوش‌رویی گفت:
_ آقایون لطفاً کمی صداتون رو پایین بیارید یا لااقل خارج از کافه بحثتون رو ادامه بدید.
دیاکو که صورتش از خشم به قرمزی می‌زد با سرعت بازوی مهران رو گرفت و کشون کشون از کافه بیرون برد. با نگرانی رو به گارسون که صندلی رو صاف می‌کرد، گفتم:
_ خیلی ببخشید! روز بخیر.
بدون این‌که بذارم جوابی بهم بده به سرعت دنبال دیاکو و مهران رفتم. بیرون از کافه هر چه‌قدر دنبالشون گشتم نتونستم پیداشون کنم. گوشیم رو از داخل کیف کوچیک رو دوشیم برداشتم و شماره‌ی دیاکو رو گرفتم. استرس بدی گرفته بودم که باعث شده بود دست و پاهام به لرزه در بیاد.

«دیاکو»

با سرعت از لابه‌لای مردم عبور می‌کردم. بعد از این‌که کوچه‌ی خلوتی دیدم اون رو کشیدم داخل کوچه. تقلا می‌کرد بازوش رو از دستم خارج کنه؛ اما نمی‌تونست. وقتی مطمئن شدم کوچه بن‌بسته به سمت دیوار هولش دادم که روی زمین خاکی برخورد کرد. با تشر گفت:
_ چته روانی؟! بر...
از روی زمین بلند شد. با سرعت یقه‌اش رو گرفتم و به دیوار کوبوندم. با صدای بلندی گفتم:
_ ساکت شو. تو چی‌کاره‌ی مونیکایی که بهش گفتی بیاد توی اون خراب شده‌ها؟!
پوفی کشید و مچ دستم رو گرفت.
_ مونیکا زن سابق منه.
شوکه و حیرت زده بهش خیره موندم. چی گفت؟! زنش بوده؟! مونیکا زن این مرد بوده؟! باور نمی‌کردم! چرا مونیکا باید بیاد پیش شوهر سابقش؟! نکنه هنوز دوستش داره یا خواسته من رو دور بزنه! دست‌هام رو از یقه‌اش جدا کرد و کتش رو که خاکی شده بود رو با دستش تکوند و مرتب کرد.
_ نگفتی تو کی هستی؟! نکنه همون پسری هستی که قراره باهاش ازدواج کنی؟!
هنوز توی بهت بودم. سرم رو تکون دادم که ادامه داد.

«مونیکا»

نمی‌دونم چند دقیقه جلوی کافی‌شاپ بودم که مسیح بهم زنگ زد و بهم خبر داد که برم به آدرسی که فرستاده. با این‌که نگران دیاکو بودم؛ اما نتونستم روی مسیح رو زمین بزنم. سریع سوار ماشین شدم و به طرف آدرسی که مسیح داد روندم. آدرس اداره‌ی پلیس بود؛ نمی‌دونم چرا گفت اون‌جا برم. حتماً اتفاقی براش افتاده! کم‌تر از بیست دقیقه به اداره‌ پلیسی که مسیح آدرس داده بود، رسیدم. گوشه‌ای ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل. بعد از دادن کارت ملی و تحویل دادن گوشیم به مامور زنی که اون‌جا بود تونستم وارد اداره بشم. صدای جر و بحث و داد و فریاد و شلوغی اداره این‌قدر زیاد بود که نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. تا به حال، یک بار هم اداره‌ی پلیس نیومده بودم. حالا حسابی گیج شده بودم. همین‌طور داشتم دور خودم می‌چرخیدم که با دیدن مسیح که دستش رو برام تکون می‌داد نفس راحتی کشیدم و به طرفش پا تند کردم.

Показано 20 последних публикаций.

3 773

подписчиков
Статистика канала