هنر اعتراضی


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


کانال «هنر اعتراضی» بر آن‌ست تا در حد توان خود به جمع‌آوری آن‌دسته از آثار هنری، مقاله‌ها و تحلیل‌های پیرامون آن بپردازد که بر بستر جنبش‌ها و اعتراضات اجتماعی تولید شده و می‌شوند. اگر مطالب کانال را مفید ارزیابی می‌کنید؛ آن را به دوستان خود نیز معرفی کنید

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


"سنگ ها"


سنگی سقوط می‌کند
و چیزی
در دیوارها شکفته می‌شود
دوردست،
مهربان‌تر و لذت‌بخش‌تر می‌شود
سنگی سقوط می‌کند
و چیزی
در انسان دگرگون می‌شود.


سال‌های سال است
عاشق سنگم
با هم کوه شدیم
از هم جدا شدیم
سال های سال است
سنگی را دیده‌ام
قله‌ای، آینه‌هایی،
وعده گاهی و دیداری
دردها کشیدیم و خوابیدیم و برخاستیم
پراکنده شدیم و برگشتیم
و من اما امروز
برهه‌ای می شوم از زمان
و هر آن چه آینه‌ها می‌گویند انجام می‌دهم
من آغاز ترکش‌ام
من پایان ترکش‌ام.


سنگی، گرم می‌کند
سینه‌ی زنان آبستن را
سنگی مست می‌شود
و در پلک‌های شاعر تکان می‌خورد
و سنگ یمامه می‌شود
و در پلک‌های شاعر آرام می‌گیرد
سنگی شب زنده‌داری می‌کند
آویزان پیرامون پیشانی شاعر
و ابری می‌شود.

ای ابر،
به راهش ببر
او نمی‌داند
چگونه در پیچاپیچ ظلمت سیر کند
و آن‌گاه که به سوی نور
به سوی پنهان
در سرزمین کلام می‌رود
بی‌گناه تر از بی‌گناهی گنجشک
تفنگی
به سوی او شلیک می‌كند



«آدونيس»
ترجمه: ستار جليل زاده

@Honare_Eterazi


زمین
به دامن بانوی آفتاب آویخته است
نمی‌پرسند چرا
و گالیله جان به در برده است

همهٔ قانون‌ها اما
مرا از تو دور می‌دارند
و پروا نمی‌کنند
از ستارهٔ بی‌مدار.

حلال است
خون کبوتر
لب باغچه
به پای گل سرخ.

حلال است
خون گل سرخ
به پای پیرسرداری ابله
بیگانهٔ نام گل.

حلال است
قامت مردان
به چوبهٔ بی‌جانِ دار
حلال نیست ولی
سرو سیراب اندام تو
به آغوش زندهٔ من.



مرا بازمی‌دارند از تو
و پروا ندارند
از ستارهٔ سرگردان بی‌مدار
که نظم آسمان را برآشوبد آخر...

حرام است عشق
و حلال است دروغ
شگفتا!


«منوچهر آتشی»

@Honare_Eterazi


بر این دشت خاموش، در یاد دارم
که مرغان سرود سفر ساز کردند
هوا سخت تاریک و نامهربان شد
(تو گفتی که
              فریادی از دشت بر آسمان شد)
پس آنگاه، در یاد دارم،
                    خزان شد.
چه گلها که بر خاک عریان فروریخت!
چه گلها که غمناک،
                  بر خاک!
نه از سرو دیگر نشان ماند،
                نه از تاک‌دیگر.
نه از آسمان شکوهنده‌ی پاک...
دیگر من‌
       از آسمان سخت نومید
نومید نومیدم
- ای دوست!


«م آزاد»

@Honare_Eterazi


داستان شب🌺

" ساعت من "

نوشته ی " مارک تواین "

@Honare_Eterazi


آهنگ «لاله خونین کفن»

شعر: ملک‌الشعرا بهار
موسیقی: پرویز مشکاتیان

@Honare_Eterazi


موسیقیِ کار

نمونه‌‌ای از آوازهای بردگان سیاه‌پوست آمریکایی در مزارع

بخشی از موسیقی متن فیلم سینمایی «دوازده سال بردگی» به کارگردانی «استیو مک‌کوئین»

@Honare_Eterazi


و این منم
زنی تنها 
در آستانه فصلی سرد 
در ابتدای درک هستی آلودهٔ زمین 
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت 
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت 
ساعت چهار بار نواخت 
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل‌ها را می‌دانم
و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد می‌آمد
در کوچه باد می‌آمد
و من به جفت گیری گل‌ها می‌اندیشم
به غنچه‌هایی با ساقه‌های لاغر کم خون
و این زمان خستهٔ مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می‌گذرد
مردی که رشته‌های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش
بالا خزیده‌اند و در شقیقه‌های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می‌کنند

سلام
سلام
و من به جفت گیری گل‌ها می‌اندیشم

در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینه‌ها
و اجتماع سوگوار تجربه‌های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می‌شود به آن کسی که می‌رود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه می‌شود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت
زنده نبوده‌است

در کوچه باد می‌آید
کلاغ‌های منفرد انزوا
در باغ‌های پیر کسالت می‌چرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد

آنها ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه‌ها بردند
و اکنون 
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آب‌های جاری خواهد رخت
و سیب را که سرانجام چیده‌است و بوییده‌است
در زیر پا لگد خواهد کرد؟

ای یار، ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده‌ها
نمایان شدند
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ‌های تازه که در شهوت نسیم نفس می‌زدند
انگار
آن شعله‌های بنفش که در ذهن پاک پنجره‌ها می‌سوخت
چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود

در کوچه‌ها باد می‌آمد
این ابتدای ویرانیست آن روز هم که دست‌های تو ویران شد
باد می‌آمد
ستاره‌های عزیز
ستاره‌های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می‌گیرد
دیگر چگونه می‌شود به سوره‌های رسولان سر شکسته پناه
آورد؟
ما مثل مرده‌های هزاران هزار ساله به هم می‌رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار «آن شراب مگر چند ساله بود؟»
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت‌های مرا می‌جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟

من سردم است و می‌دانم که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
ز چند قطره خون
چیزی بجا نخواهد ماند
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل‌های هندسی محدود
به پهنه‌های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوت‌های میان کلام‌های محبت عریانم
و زخم‌های من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق
من این جزیرهٔ سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده‌ام
و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره‌هایش آفتاب به دنیا آمد

سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشم‌های گرگ‌های بیابان را
به حفره‌های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می‌کنی
ودر کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را می‌بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم
و این جهان به لانهٔ ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می‌بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می‌بافند
سلام ای شب معصوم

میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر می‌کرد

چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه‌های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمهٔ من بود، به درون نطفهٔ من بازگشته بود
و من در آینه میدیدش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه‌های اقاقی شدم
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده‌ای در این دریچه مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم؟
تمام لحظه‌های سعادت می‌دانستند
که دستهای تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجرهٔ ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک بر خوردم
که چشمهایش، مانند لانه‌های خالی سیمرغان بودند
و آنچنان که در تحرک رانهایش می‌رفت
گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر می‌برد

آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچه‌ها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانی‌ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوان‌ها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد؟

«فروغ فرخزاد»

@Honare_Eterazi


چگونه می‌توان بیدار شد، بدون رنج؟
دوباره آغاز کرد، بی‌وحشت؟
خواب، مرا به آن سرزمینی بُرد
که در آن اثری از زندگی نیست
و من بی‌جان و بی‌روح می‌مانم
بی‌هیچ شور و اشتیاقی.

چگونه می‌توان تکرار کرد،
روز از پس روز،
همان حکایت ناتمام را؟
چگونه می‌توان تاب آورد
شباهت چیزهای ناگوارِ فردا را
با چیزهای ناخوشایند امروز؟
چگونه می‌توانم خود را محافظت کنم
در برابر زخم‌ها؟
زخم‌هایی که پیشامدها
در من پدید می‌آورند،
هر پیشامدی که یادآورِ زمین
و جنون بنفش‌اش است.
و بیش از همه آن زخمی که
لحظه‌به‌لحظه،
خود بر خویشتن می‌زنم،
شکنجه‌گرِ انسان بی‌گناهی
که من نیستم.

پاسخی در کار نیست،
زندگی ستم‌کار است.

«کارلوس دروموند د آندراده»
برگردان: ملیحه بهارلو

@Honare_Eterazi


من از زیر شکنجه می‌آیم
سر و رویم پر از فریاد و ضجه،
لبانم را نمی‌توانم بر روی لبانت بگذارم
زیرا که دهانم بوی برق می‌دهد!

کلمه‌ها در دهانم به جان هم افتاده‌اند،
اگر بگریم
چشم‌هایم خواهند سوخت،
من نیز زمانی می‌دویدم
و موهایم موج‌موج در باد پرواز می‌کرد.

از زیر شکنجه می‌آیم
درد را با امید آمیختم،
برای به آغوش‌کشیدنم نزدیک مشو
من
دست‌هایم را نیز در آویزه‌های شکنجه‌گاه جاگذاشتم.

برایم
به دنبال بالینی نرم مباش،
جایی برای گذاشتن سرم می‌یابم
من اگر بخواهم که بخوابم
روی ابرهای پر از آذرخش نیز می‌خوابم.

تو
هرگز از پا میفت و از خود مگذر!
من این لاشه‌ی ناراستم را با خود می‌کشم،
اگر  بهایش از دست دادن تو نیز باشد،
در پایان
من شکنجه را در زیر بار شکنجه شکست دادم!

«نوزات چلیک»
برگردان: فرید فرخ زاد

@Honare_Eterazi


داستان شب🌺

" سکه‌ی سوراخ "

نوشته ی: " علی اشرف درویشیان "

@Honare_Eterazi


‍ «زمستان»

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون،
ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم؟
ز چشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده‌ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش،
نغمه‌ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم،
همان بی‌رنگِ بی‌رنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی،
صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد!

فریبت می‌دهد،
بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این،
یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است.

«مهدی اخوان ثالث»

@Honare_Eterazi


ای عفیف !
عشق در چنبر زنجیر گناه است، گناه
دل به افسانه ی فرهاد سپردن دردی است
کوه از کوه کنان بیزار است
تک گل وحشی وحشت زده ی کوهستان تیشه ی فرهاد است
تیشه های خونین پاسداران حریم عشقند
ای عفیف ! به چه می اندیشی؟
چه کسی گفت ترحم؟ چه کسی؟
شرم را دیدی شلاق فروخت
رحم شلاق خرید و خیانت به جنایت خندید .  
زندگی را دیدی گفت: من دلالم
در به در در پی بدبختی ها می گردید
تا اسارت بخرد .
راستی را دیدی که گدایی می کرد؟
و فریب، پادشاهی می کرد
آه دیدی، دیدی؟
ای عفیف، به چه می اندیشی؟
قفل ها؟
دستهای آزاد
برترین هدیه به دیوار و غل و زنجیرند
بهترین هدیه ی زنجیر به دست آزاد، قفل می باشد، قفل
ای عفیف، قفل ها واسطه اند
قفل ها، فاسق شرعی در و زنجیرند
راستی واسطه ها هم گاهی حق دارند
رمز آزادی در چنبر هر زنجیری است
قفل هم امیدی است
قفل یعنی که کلیدی هم هست
قفل یعنی که کلید .


«نصرت رحمانی»

@Honare_Eterazi


Репост из: هنر اعتراضی
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
خوان هشتم

مهدی اخوان ثالث

گوینده : پیام بخشعلی

@Honare_Eterazi


خون روغن زیتون من

فلسطین مادر ماست
خون ما، عشق ما
مادربزرگ مهربان و لطیف ما
صبح جمعه ماست
اذان
چای نعنا، زعتر، نان گرم و زیتون
ما را به زور از او گرفتند
اجداد‌مان به پیاده‌روی مجبور
فرسنگ‌ها دور از خانه
تا منزلگاهی دیگر بیابند
دور از خانه
به هر چه بتوانیم چنگ می‌اندازیم
کنافه و
چفیه را زنده کردیم 1
برای احیای خاطرات، قصه‌های مادربزرگ‌مان
شکوفایشان کن
گل‌هایی که در بلاد بیگانه می‌شکفند
بزرگ شدن در دیاسپورا
بسان بزرگ شدن یک جنگجوی خاموش
نبرد برای حق داشتن پاسپورت
برای هویت
فرهنگ
وطن
میراث
حق فلسطینی بودن
بزرگ شدن در دیاسپورا
یعنی زمزمه دعاها در هر بخش خبر فوری
قلب‌مان می‌ریزد با هر نامی که خبرنگار به زبان می‌آورد
پلک‌هایمان به رغم میل مان برهنه شود
شهادت دادن
درمانده
بی‌هدف
نکبت‌های دائمی2
همان وحشت در سرزمین‌های خود ما
خون ما
در خاک بیگانه هر قدمی قتلی است
قتل میراث ما
قتل هویت ما
بیشتر و بیشتر دور شدن از ریشه‌هایمان
هویت ما، یک طرح کلیِ انتزاعی
طرح کلی سرزمین ما
پس با غرور غل و زنجیرهای طلایمان را می‌آویزیم
نفوذِ طرح کلی نقشه او در پوست مان
شاید آنجا نباشیم تا لمسش کنیم
اما همیشه بخشی از آن سرزمین خواهیم بود
بافته و دوخته در قماش تطاریز 3 او
نخ‌ها و ریشه‌هایی درهم تنیده که هستی مان را کنار هم نگاه می‌دارد
در ریشه درختان زیتون آن دیار
بگذار روغن زیتون
جاری شود در رگ‌های ما.


1 / کنافه و چفیه؛ شیرینی لبنانی و دومی پوشش معروف عربی
2 / نکبه؛ سلب مالکیت فلسطینیان از زمین‌هایشان و اخراج و آوارگی آنها سال 1948
3/ تطاریز؛ پارچه طرحدار عربی

«مریم حداد»

@Honare_Eterazi


Репост из: هنر اعتراضی
بهانه در رگ من شیهه می‌کشید:
ـ نخواب.
زمان بیداری‌ست.
هنوز بیدارم
هنوز...


«نصرت رحمانی»

@Honare_Eterazi


دموکراسی بادام تلخی ست
یا بادها
به بادهای دیگر تسلیم می شوند
یا صندلی ها جا عوض می کنند
برای خطوط متواری
هیچ فرقی نمی کند
همیشه یک نفر
در کمین دشنه نشسته است!

«سریا داودی حموله»

@Honare_Eterazi


مردی کنار پنجره
از قله‌ای فرو می‌افتد
از سینه تا فسردگی آسمان
از نای تا فشردگی شهر
از خشم تا گرفتگی حنجره.
دیدارش از کناره‌ی بودن
رعبی چنان مهیب در اندامش ایجاد کرده است
کز استخوان و پوستش
اینک جدا
افتاده است.
در پرده‌های دور و جدای عصب
افسرده است.
آغازش از کدام بهانه است،
و چشم‌هایش را در کدام ویرانه از یاد برده است؟
زیبایی مدام جهان در کدام دیار
از یاد رفته است؟
کاینک زمان همیشه از این تنگنای بی‌روزن
آغاز می‌شود.

مردی کنار پنجره
در گریه‌های کودکیش -شاید-
می‌بیند کز انفجار یاخته سرشار بود،
فوج نسوج و خون
فوران داشت،
و تکه‌تکه شدن
آسمان بی‌فرجامی را می‌گسترد.

مردی کنار پنجره می‌بیند
کز هر سوی خیابان
دستی دراز می‌شود
و سایه‌ای را در باد می‌رباید،
و نورها را خاموش می‌کند،
و دستی از کناره‌های سپیداران
خاکستری سپید می افشاند.
وقتی که تشنه‌ی همه آب‌های عالم بود
دریا به ساحلی برهوتش افگند
که کرکسانش در هرم خاک
آتش گرفته بودند.
و اینک که جرعه‌ای تنها آرامش می‌کند
تلخابه‌ای رگانش را می‌فرساید،
و خشک می‌کند اندامش را؛
چندان که در کنار پنجره انگار
سنگی است
کز قله‌ای فرو می‌افتد.


«محمد مختاری»

@Honare_Eterazi


داستان شب🌺

" زیباترین مرد مغروق جهان "

نوشته ی " گابریل گارسیا مارکز "

@Honare_Eterazi


«مرغ سحر»
شعر :« محمد تقی بهار»
اجرا: «قمرالملوک وزیری»
کیفیت: گرامافون

@Honare_Eterazi


Репост из: هنر اعتراضی
«مرغ سحر»
« قمرالملوک وزیری»
کیفیت: گرامافون

👇👇👇

@Honare_Eterazi

Показано 20 последних публикаций.