در عرفان، یکی از معانی نِی؛ نه است، نیی، نیستی، هيچ... در حقیقت نی، نماد انسان فارغ از خود است، دلباختهی معشوق واقعی و بریده از تمام مادیات و مسائل دنیوی... خود را پایینتر از همه میانگارد، ولی در عین حال، به درک اشرف مخلوقات رسیده و میداند که معشوق از او تعهد گرفته: " الست بربکم، قالو بلی..." اما منیّت خود را نابود ساخته و از من و تویی، دو گانگی و چند گانگی، وحدت ساخته و جز او را نمی بیند:
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد.
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد.
نی به آتش گفت: کاین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش؛ بی سبب نفروختم
دعوی بی معنیت را سوختم.
زانکه میگفتی نی ام، با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است.
با چنین دعوی چرا ای کم عیار
برگ خود میساختی هر نو بهار؟
آن نی که سرخ شده و پختهست و کوتاه، ولی فریاد ساز ندارد، چطور ؟ آن نی، قلم میشود: می گوید و میخروشد و آگاه میکند و گاهی مینالد؛ ولی بی صدا...
خاموش...
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد.
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد.
نی به آتش گفت: کاین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش؛ بی سبب نفروختم
دعوی بی معنیت را سوختم.
زانکه میگفتی نی ام، با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است.
با چنین دعوی چرا ای کم عیار
برگ خود میساختی هر نو بهار؟
آن نی که سرخ شده و پختهست و کوتاه، ولی فریاد ساز ندارد، چطور ؟ آن نی، قلم میشود: می گوید و میخروشد و آگاه میکند و گاهی مینالد؛ ولی بی صدا...
خاموش...