چشمهایش را که بست، خاطرات همه سالهای زندگیاش در ذهنش رژه میرفت. اما هیچکدام از آنها نمیتوانستند جای خالی او را پر کنند. او که روزها در کنار او بود، شبها در آغوشش میخوابید و دنیایش را با لبخندهایش روشن میکرد. حالا که دیگر نبود، تنها چیزی که باقی مانده بود، سکوتِ سنگین خانه و خاطراتی بود که هیچوقت نمیتوانست به واقعیت تبدیل شود. همهی آنچه که از دست داد، تنها یک سوال بود: «چرا؟»
شببخیر چون هیچکس نباید بدون شببخیر بخوابه
شببخیر چون هیچکس نباید بدون شببخیر بخوابه