#وحشتناک_ترین_مخدر_دنیا
#قسمت_بیست_و_پنجم
سردردی که به لطف قرصایی که خورده بودم قطع شده بود دوباره به سراغم اومده
با بی حالی خودمو به اولین میزی که تو مسیرمه میرسونم و رو صندلی ولو میشم
مخم دیگه نمیکشه نمی دونم به کدوم موضوع و اتفاق اخیر فکر کنم ، به کیخسرو و کارای غیرقابل پیش بینیش... ؟به جلال و عشق آتشینش ... ؟به لینا و رقابتمون بر سر برتری...؟ یا کامران و لبخندای گاه و بی گاهش؟
همه چیز دور سرم میچرخه و چشمام هی سیاهی میره بدون اینکه توجه کسیو جلب کنم آهسته سرمو روی میز میزارم تا بلکه از شر این سرگیجه خلاص شم ...
_خانوم جان حالتون خوبه؟
با شنیدن صداش لبخند به لبام میاد و سرمو از روی میز برمیدارم
_خانوم جان چرا توی این هوای سرد اینقدر برهنه اید؟
با خوشرویی جواب میدم :_ چیزی نیست فریده خانم ...
یک لیوان شربت از روی سینی ای که به دست داره برمیداره و جلوم میزاره و قصد رفتن میکنه
یاد دختر مریضش میوفتم و ازش میپرسم:_ دخترت ...حالش چطوره؟؟ شیمی درمانی رو ادامه میدین دیگه؟
با لبخند تشکر آمیز برمیگرده طرفم و میگه:_ بله خانم جان به لطف خدا و بعد شما خیلی حالش بهتره ، باور کنین هر روز و شب براتون دعا میکنم بهترینا سر راهتون قرار بگیره که هم به دخترم کمک میکنین هم برای من تو خونتون کار جور کردین ...
با صدایی گرفته میگم :_ نمیدونی این دعاهات چقدر بهم دلگرمی میدن ... راستی بسته های غذاییِ این ماهو بین مناطق نیازمند پخش کردی ؟
_آره خانوم جان ، چند خانواده ی دیگه رو هم شناسایی کردم که بی سرپرستن و محتاج، از ماه بعد اونا هم به لیستمون اضافه میشه ... فقط ... پول توی حساب چیز زیادی ازش نمونده
_نگران نباش تا چند روز دیگه حسابو پر میکنم ...
با شک بهش نگاه میکنم و احساس میکنم برای گفتن چیزی دو دله!
_چیزی میخوای بگی فریده خانم؟
مردد جواب میده:_ نمیدونم چجوری بگم ولی متوجه شدم یکی از خانواده های بد سرپرست ، همشون تو کار دزدی ان و .....
چشممو دور سالن میچرخونم و روی کامران و لینا مکث میکنم ، چرا اینقدر حرف زدنشون طول کشیده ؟! چرا لینا هی خودشو به کامران میچسبونه و عشوه میاد؟ چرا کامران ، اونو دقیق نگاه میکنه و با هر حرفش قهقهه میزنه؟!
_خانوم جان متوجه شدین چی گفتم ؟
به خودم میام و میگم:_ براشون کار پیدا کن و بزار کار کنن اگه بازم مثل قدیم به دزدی ادامه دادن به قانون تحویلشون بده...
انگار میخواست یچیز دیگه م بگه ، شربتو سر میکشم و میگم :_دیگه؟؟!
_یکی از خانواده ها هم، پدر خانواده اعتیاد به مواد مخدر داره و....
با اسم مواد مخدر دوباره نگاهم به سمت کامران کشیده میشه که تو این دو روز در جای جای خونه ش انواع و اقسام مواد مخدرو پیدا کردم حتی دو سه بارم جلوی چشمم مصرف کرده بود !!
یهویی یه چیز عجیبی میبینم که اگه ادامه پیدا کنه قطعا اختیارمو از دست میدم
دست لینایی که روی ران پای کامران به صورت دورانی حرکت میکنه و کم کم به بالا پیشروی میکنه .
با عصبانیت از جام بلند میشم و فریده خانوم سر جایش میپرد
به سینی در دست فریده خانم نگاه میکنم به سمتش میرم
لیوان پر از یخای تراشیده رو از رویش برمیدارم
_بفرستش یه کمپ خوب ،تا ببینیم چی میشه...
#قسمت_بیست_و_پنجم
سردردی که به لطف قرصایی که خورده بودم قطع شده بود دوباره به سراغم اومده
با بی حالی خودمو به اولین میزی که تو مسیرمه میرسونم و رو صندلی ولو میشم
مخم دیگه نمیکشه نمی دونم به کدوم موضوع و اتفاق اخیر فکر کنم ، به کیخسرو و کارای غیرقابل پیش بینیش... ؟به جلال و عشق آتشینش ... ؟به لینا و رقابتمون بر سر برتری...؟ یا کامران و لبخندای گاه و بی گاهش؟
همه چیز دور سرم میچرخه و چشمام هی سیاهی میره بدون اینکه توجه کسیو جلب کنم آهسته سرمو روی میز میزارم تا بلکه از شر این سرگیجه خلاص شم ...
_خانوم جان حالتون خوبه؟
با شنیدن صداش لبخند به لبام میاد و سرمو از روی میز برمیدارم
_خانوم جان چرا توی این هوای سرد اینقدر برهنه اید؟
با خوشرویی جواب میدم :_ چیزی نیست فریده خانم ...
یک لیوان شربت از روی سینی ای که به دست داره برمیداره و جلوم میزاره و قصد رفتن میکنه
یاد دختر مریضش میوفتم و ازش میپرسم:_ دخترت ...حالش چطوره؟؟ شیمی درمانی رو ادامه میدین دیگه؟
با لبخند تشکر آمیز برمیگرده طرفم و میگه:_ بله خانم جان به لطف خدا و بعد شما خیلی حالش بهتره ، باور کنین هر روز و شب براتون دعا میکنم بهترینا سر راهتون قرار بگیره که هم به دخترم کمک میکنین هم برای من تو خونتون کار جور کردین ...
با صدایی گرفته میگم :_ نمیدونی این دعاهات چقدر بهم دلگرمی میدن ... راستی بسته های غذاییِ این ماهو بین مناطق نیازمند پخش کردی ؟
_آره خانوم جان ، چند خانواده ی دیگه رو هم شناسایی کردم که بی سرپرستن و محتاج، از ماه بعد اونا هم به لیستمون اضافه میشه ... فقط ... پول توی حساب چیز زیادی ازش نمونده
_نگران نباش تا چند روز دیگه حسابو پر میکنم ...
با شک بهش نگاه میکنم و احساس میکنم برای گفتن چیزی دو دله!
_چیزی میخوای بگی فریده خانم؟
مردد جواب میده:_ نمیدونم چجوری بگم ولی متوجه شدم یکی از خانواده های بد سرپرست ، همشون تو کار دزدی ان و .....
چشممو دور سالن میچرخونم و روی کامران و لینا مکث میکنم ، چرا اینقدر حرف زدنشون طول کشیده ؟! چرا لینا هی خودشو به کامران میچسبونه و عشوه میاد؟ چرا کامران ، اونو دقیق نگاه میکنه و با هر حرفش قهقهه میزنه؟!
_خانوم جان متوجه شدین چی گفتم ؟
به خودم میام و میگم:_ براشون کار پیدا کن و بزار کار کنن اگه بازم مثل قدیم به دزدی ادامه دادن به قانون تحویلشون بده...
انگار میخواست یچیز دیگه م بگه ، شربتو سر میکشم و میگم :_دیگه؟؟!
_یکی از خانواده ها هم، پدر خانواده اعتیاد به مواد مخدر داره و....
با اسم مواد مخدر دوباره نگاهم به سمت کامران کشیده میشه که تو این دو روز در جای جای خونه ش انواع و اقسام مواد مخدرو پیدا کردم حتی دو سه بارم جلوی چشمم مصرف کرده بود !!
یهویی یه چیز عجیبی میبینم که اگه ادامه پیدا کنه قطعا اختیارمو از دست میدم
دست لینایی که روی ران پای کامران به صورت دورانی حرکت میکنه و کم کم به بالا پیشروی میکنه .
با عصبانیت از جام بلند میشم و فریده خانوم سر جایش میپرد
به سینی در دست فریده خانم نگاه میکنم به سمتش میرم
لیوان پر از یخای تراشیده رو از رویش برمیدارم
_بفرستش یه کمپ خوب ،تا ببینیم چی میشه...