مینشینی شعر میخوانی و من محو صدایت
مینشینم دست زیر چانه پای حرفهایت
شوق داری از غزلهای قدیمی هم بخوانی
دوست دارم بشنوم تا صبح از حال و هوایت
میبرد هر واژه ما را تا خیال دوردستی
شعر میخوانی برایم اشک میریزم برایت
از چه میترسانیام ای عشق از اندوه فردا
هرچه باداباد میدانی که میمانم به پایت
سالها از آخرین دیدار در باران گذشته
روز وصل دوستداران یاد باد و هایهایت
•
عطیهسادات حجتی ❘ شعر فارسی