احتمالا از ادبیات دبیرستان یادتان است که وقتی مجنون خلوچل را میبرند کعبه که عشق لیلی از سرش بیفتد و از او بکشد بیرون طرف چیزخُلتر میشود و دعا میکند: «از عمر من آنچه هست برجای/ بستان و به عمر لیلی افزای.» که به نظرم دعای احمقانهای است. ماهیت عشق، شوق و میل در کنار هم زیستن است و عاشق به هر دری میزند که معشوق را به دست بیاورد و درکنارش به آرامش برسد. اگر قرار باشد یکی به خاطر زندهماندن دیگری بمیرد پس این چه فرقی با فراق و جدایی دارد؟ هیچی. فقط چون آدم عاشق معمولا یک تختهاش کم است حتی دعاکردنش هم مثل آدمیزاد نیست.