بعد از سالها پیام داد و ازم خواست باهاش وارد ارتباط شوم. یک پیام تکراری از یک شخص غیرتکراری. بعد به این فکر کردم که برخورد با من اینجوری است که اولش با خودت میگویی این دیگر چه آدم گنداخلاق و نچسبی است. کمی که میگذرد فکر میکنی نه، به اون بدیها هم که فکر میکردم نیست و فقط باید زمان بگذرد که بفهمی با کی بودهای و کی را از دست دادهای. برای همین هم من و عشق، من و نفرت، من و بیتفاوتی همواره در مراجعتیم. من دوستت دارمهایی را از افرادی شنیدهام که روزگاری ازشان ازت متنفرم را. از افرادی بیتو میمیرمهایی شنیدهام که روزگاری میخواستند سر به تنم نباشد. همینها هم باعث شده عشق و دوستت دارم برایم بهکلی بیاعتبار شود و رنگ ببازد. واقعیتش اینکه من همیشه از عشق یکقدم جلوتر هستم و عشق وقتی به من میرسد که حسابی از دهن افتاده باشد. البته که من هم این را پذیرفتهام و اعتراضی ندارم. کسی چه میداند، شاید تقدیر من هم این باشد که برای همیشه تنها بمانم.