#part_1
_اقا جون حالت خوبه؟
چشای سرخ شدش با برانداز برجستگی های تن من ،خبر خوشی نمیداد.سرشو تکون داد :
_آ.. آره بابا جان.. خوبم..
برگشتم سراغ تمرین یوگای خودم.شروع کردم به انجام دادن حرکات کششی.پاهامو بیشتر باز کردم و این بار دستمو بالا گرفتم .از آیینه ی رو به روم میتونستم بفهمم حال بابا بزرگ با دیدن بدن من چطور بهم ریختس.
پوزیشنمو عوض کردم و این بار درست پشت بهش بدنمو گرم کردم.بلند شد و کلافه شروع کرد به راه رفتن و زیر لب زمزمه کرد :
_ الله اکبر... لعنت بر شیطون...
بلند شدم و نتونستم طاقت بیارم.دستی به شونش زدم که ترسیده سمتم برگشت و هولی هولکی دستشو جلوی مردونگیش گذاشت که توجهم به پایین تنش جلب شد .ابرویی بالا کشیدم و لبمو تر کردم:
_ اوم... آقا جون... چیزیش شده؟
گیج پرسید:
_چی؟
اشاره زدم به پایین تنش:
_ زودتر از ساعتش بیدار شده... میخوای بخوابونمش بابا بزرگ؟
https://t.me/+7ZFwmcctcBk1MDE0