شتم… عرق سگی رو رفتم بالا. چه طعم بی نظیری داشت. مطمئن بودم آتش جهنم هم برام همین قدر لذت بخشه. زیرلبم زمزمه کردم… بالاخره شکستی. خدا رو شکر. اما با شکستن تو خواهرت زنده میمونه و بعد خدا رو مرحبا گفتم برای نقشه بی عیب و نقصش. من از همون اول خلق شده بودم برای شکستن. برای متلاشی شدن در لحظه مناسب. در کل زندگی داشتم تربیت می شدم تا بتونم درست در لحظه مناسب بشکنم. زجر کشیدم. بدبختی کشیدم. هیچی از زندگی ندیدم. اما کارم رو درست انجام دادم. اما الان که کارم رو انجام داده بودم، دیگه نیازی به موندنم نبود.
چاقو رو برداشتم تا روی دستم بکشم. اما بی خوابی چند روز و مستی منو خوابوند. نمیدونم چقدر خوابیدم. چند ساعت گذشت. بیدار که شدم رفتم کف حمام نشستم. چاقو رو روی مچم کشیدم و خون ازش بیرون جهید. کف حموم ولو شدم. حس معلق بودن داشتم . چشمام داشتن بسته میشدن… چاقو رو عمیق کشیده بودم. جریان خون کند و تند میشد. به گونم می خواست بند بیاد، اما فشار توی رگهام نمی ذاشت. کم کم چشمام داشتن بسته میشدن. سعی می کردم لبخند بزنم تا جنازه ام رو که پیدا کردن ببینن با آرامش مردم. تا صدای مشت های روی در کمی منو به خودم آوردن. یکی داشت روی در میزد. محکم و محکم و بعد صدایی از دور…
-فرهاد تو رو خدا بشکن این در لعنتی رو.
و بعد صدای لگد و شکستن در
و بعد… صدای جیغ و شیون. تقریباً بی جان بودم وقتی که حس کردم کسی بالاتنه من رو گرفت و از زمین بلند کرد. با اندک هوشیاری که هنوز داشتم متوجه بوی اسطوخودوس شدم. خواهرم بود که مرا به سینه هایش فشار میداد و فریاد می کشید. سینه ام به سینه اش چسبیده بود. اما بازوهام ولو شده بودند و گردنم افتاده بود. فریادش رفته رفته دورتر و دورتر می شد و صداش گنگ و گنگ تر و من باز همچون کودکی ام، لابلای پستان هایی که خانه اول و آخرمم بودند مست از بوی اسطوخودوس با لبخندی بر لب به خواب رفتم.
پ.ن:
در این داستان به استفاده از کلروفرم برای بیهوشی اشاره شده است. دقت کنید که شما فقط یک داستان خواندید. این کار به شدت خطرناک است و احتمال مرگ کسی که در اثر کلروفرم بیهوش می شود، به شدت بالاست و امروزه حتی برای مقاصد پزشکی هم از آن استفاده نمی شود. حتی به استفاده از آن فکر هم نکنید.
در این داستان به خودکشی اشاره شده است. اما این داستان به هیچ وجه در پی ترویج خودکشی نیست. خودکشی همیشه و همیشه بدترین راه حل هست و زندگی همیشه چیزهایی نو برای عرضه دارد. چیزهایی که می توانند سرنوشت ما را کامل عوض کنند.
نوشته: موج
چاقو رو برداشتم تا روی دستم بکشم. اما بی خوابی چند روز و مستی منو خوابوند. نمیدونم چقدر خوابیدم. چند ساعت گذشت. بیدار که شدم رفتم کف حمام نشستم. چاقو رو روی مچم کشیدم و خون ازش بیرون جهید. کف حموم ولو شدم. حس معلق بودن داشتم . چشمام داشتن بسته میشدن… چاقو رو عمیق کشیده بودم. جریان خون کند و تند میشد. به گونم می خواست بند بیاد، اما فشار توی رگهام نمی ذاشت. کم کم چشمام داشتن بسته میشدن. سعی می کردم لبخند بزنم تا جنازه ام رو که پیدا کردن ببینن با آرامش مردم. تا صدای مشت های روی در کمی منو به خودم آوردن. یکی داشت روی در میزد. محکم و محکم و بعد صدایی از دور…
-فرهاد تو رو خدا بشکن این در لعنتی رو.
و بعد صدای لگد و شکستن در
و بعد… صدای جیغ و شیون. تقریباً بی جان بودم وقتی که حس کردم کسی بالاتنه من رو گرفت و از زمین بلند کرد. با اندک هوشیاری که هنوز داشتم متوجه بوی اسطوخودوس شدم. خواهرم بود که مرا به سینه هایش فشار میداد و فریاد می کشید. سینه ام به سینه اش چسبیده بود. اما بازوهام ولو شده بودند و گردنم افتاده بود. فریادش رفته رفته دورتر و دورتر می شد و صداش گنگ و گنگ تر و من باز همچون کودکی ام، لابلای پستان هایی که خانه اول و آخرمم بودند مست از بوی اسطوخودوس با لبخندی بر لب به خواب رفتم.
پ.ن:
در این داستان به استفاده از کلروفرم برای بیهوشی اشاره شده است. دقت کنید که شما فقط یک داستان خواندید. این کار به شدت خطرناک است و احتمال مرگ کسی که در اثر کلروفرم بیهوش می شود، به شدت بالاست و امروزه حتی برای مقاصد پزشکی هم از آن استفاده نمی شود. حتی به استفاده از آن فکر هم نکنید.
در این داستان به خودکشی اشاره شده است. اما این داستان به هیچ وجه در پی ترویج خودکشی نیست. خودکشی همیشه و همیشه بدترین راه حل هست و زندگی همیشه چیزهایی نو برای عرضه دارد. چیزهایی که می توانند سرنوشت ما را کامل عوض کنند.
نوشته: موج