بهش اعتماد به نفس دادم اما از دستم پرید... (۱)
#همکار
دختر یک خانواده تُهی دست بود ، با عینک ته استکانی و لباسی هایی که چندین بار پوشیده بود…
به پیشنهاد یک فرد خیّر، در شرکت ما به عنوان منشی و برای پاسخگویی به تلفن ها استخدام شد!
راستشو رو بخواین در مقابل بقیه پرسنلمون که همشون با تیپ های آنچنانی میومدن ، حرفی برای گفتن نداشت!
از شوهرش بخاطر مسائل مالی و اعتیاد جدا شده بود و خودش هم دارای اعتماد به نفس پایینی بود…
صورت استخوانی و لاغر اندام ولی قدِ بلندی داشت.
ما با تمامی همکارانم گرم می گرفتیم و کلا خیلی با هم رسمی نبودیم…
بعد از چند ماه وقتی در رفتارهای انسیه دقت میکردم ، میدیم که دلش میخواهد با ما ارتباط برقرار کند اما بخاطر ظاهرش و یا شاید اعتماد به نفس پایینش ، خجالت میکشد و گوشه گیری میکرد …
کم کم حرف زدن را باهاش شروع کردم ، کارهای بیشتری بهش میگفتم و چون مدیر اون بخش بودم و دوست داشت خودش را مفید نشون بده ، سریعا کارها رو انجام میداد.
من متاهل بودم و معمولا کمتر به مسائل حاشیه ای توجه میکردم !
بعدها فهمیدم که مطلقه است اما چون اصلا جذابیت بصری برام نداشت ، ارتباطم رو از حیطه کاری ام ، بیشتر نکردم.
اما به مرور متوجه هوش بالای انسیه شدم ، تمامی کارها رو با سرعت و دقت زیادی انجام میداد و میگفت به کارم علاقه دارم .
منم دیدم چون واقعا به کارش علاقه مند هست ، راهنماییش کردم و گفتم کنکور شرکت کنه …
با اولین شرکت در کنکور و به لطف پذیرش آسانتر در این سال ها، در یکی از دانشگاه های غیرحضوری در رشته مدیریت قبول شد!
به مرور بهش کارهای مهتری دادم. با بچه ها هم صمیم تر شده بود و با راهنمایی چند تا همکار چاق و چله من ، کمی تو پُر هم شدُ از لاغری مفرط درآمده بود …
داستان من از آنجا شروع شد که یه روز ، سر زده وارد اتاقش شدم … چون مشغول بایگانی اسناد بود و پایش را روی پای دیگرش انداخته بود ، شلوار پارچه ای اش بالا رفته بود …
تو اون لحظه یک عدد ساق پای سفید ، ترکه و بلند دیدم که کمتر کسی رو این شکلی دیده بودم.
ما بقی همکارانم چاق و یا کوتاه قد بودند که همچین ساق پایی باربی گونه و پُری نداشتند …
اون روز یادم موند … اما همچنان چهره اش با سبیل و عینک ته استکانیش من رو اذیت میکرد …
یک روز برای شرکت در نمایشگاه سوار ماشین من شد ، هوا بارانی بود و عینکش مدام بخار میکرد …بهش گفتم خانم مرادی ! خوب برو چشمات رو عمل کن ، اینطوری از شّر عینک راحت مشی…
گفت هم میترسم ! و هم پولش رو ندارم .
گفتم : نترس دکتر خوب سراغ دارم و هزینه عمل چشمانت رو هم به عنوان وام میدهم.
خوشحال شد و قبول کرد و تقریبا یک ماه بعد عمل کرد !
صورتش هم دیگر تپل تر شده بود و عینک ته استکانی نداشت !
از طرفی هم ، از تمامی بچه ها ، قد بلند تر بود و پوستی به شدت سفید داشت !
به مرور از همدیگر خوشمان آمد…احساس میکردم کارهای من را در اولویت قرار میدهد و زودتر انجام میدهد.
برای شرکت در نمایشگاه ها به من کمک میکرد یک روز بهش گفتم کمی به خودت برس…این نمایشگاه خیلی با کلاس هست… آرایش کن و لباس های خوب بپوش ! گفت باشه منتها …
گفتم پول برایت میریزم… لطفا یک دست لباس با کلاس بخر !
بعد ظهر وارد نمایشگاه شد … اصلا نشناختمش !
دختری با آرایش ملیح و ناز ، صورتی بدون مو و درحالی که رُژ قرمزی بر لبانش زده و موهایش رو به صورت یکطرفه از شال مشکی خودش بیرون ریخته بود ! شلوار جین آبی و یک مانتوی کوتاه مشکی ! با لبخند گفت …خوب شدم ؟ گفتم آرررره 😍
راستش را بخواهید من جا خورده بودم و حتی همه همکارانم هم ، حسودیان شد !
انسیه ، باعث و بانی این همه تغییر را شخص من میدانست برای همین بیشترین صمیمیت را با من ایجاد میکرد ، در زمان نمایشگاه ها با ماشین من رفت و آمد میکرد و یا برایم از خانه کیک میپخت و میآورد …
یک روز درب شرکت را که باز کردم ، دیدم انسیه هم همزمان رسید …
هر دو به سمت جالباسی داخل راهرو رفتیم و کاپشن های خود را در آوریم …
داخل راهروی ما دوربین ندارد !
یک لحظه شهوانی شدم ! دلم را به دریا زدم و سریعا لب هایش را بوسیدم …لباش خیس و پر از رژ بود و خیلی لذت بردم !
ولی اون خُشک اش زده بود …
سریعا به پشت میزم آمدم تا نتواند حرفی بزند اما کیرم تا 5 دقیقه بلند مانده بود …
زیر چشمی به من نگاه میکرد اما هیچ چیزی نگفت !
شب به موبایلم زنگ زد و گفت ببخشید آقای مهندس چرا صبح ، این کار رو کردید ؟
گفتم : چه کاری ؟! آدم ، این مدت ، یه همکار خوشگلی مثل شما داشته باشی ، خوب شیطون گولش میزنه دیگه …یه بوس کوچولو بود … سخت نگیر!
گفت : از صبح دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه … اگه کسی ما رو تو این حالت میدید هر دو مون اخراج شده بودیم…
گفتم : نگران نباش…حواسم بود !
فرداش دیرتر اومد تا به هم برخورد نکنیم …ولی اینبار وسطای کار، پشت سرش رفتم آشپزخونه کوچک شرکت و در حالی که مشغول چای ر
#همکار
دختر یک خانواده تُهی دست بود ، با عینک ته استکانی و لباسی هایی که چندین بار پوشیده بود…
به پیشنهاد یک فرد خیّر، در شرکت ما به عنوان منشی و برای پاسخگویی به تلفن ها استخدام شد!
راستشو رو بخواین در مقابل بقیه پرسنلمون که همشون با تیپ های آنچنانی میومدن ، حرفی برای گفتن نداشت!
از شوهرش بخاطر مسائل مالی و اعتیاد جدا شده بود و خودش هم دارای اعتماد به نفس پایینی بود…
صورت استخوانی و لاغر اندام ولی قدِ بلندی داشت.
ما با تمامی همکارانم گرم می گرفتیم و کلا خیلی با هم رسمی نبودیم…
بعد از چند ماه وقتی در رفتارهای انسیه دقت میکردم ، میدیم که دلش میخواهد با ما ارتباط برقرار کند اما بخاطر ظاهرش و یا شاید اعتماد به نفس پایینش ، خجالت میکشد و گوشه گیری میکرد …
کم کم حرف زدن را باهاش شروع کردم ، کارهای بیشتری بهش میگفتم و چون مدیر اون بخش بودم و دوست داشت خودش را مفید نشون بده ، سریعا کارها رو انجام میداد.
من متاهل بودم و معمولا کمتر به مسائل حاشیه ای توجه میکردم !
بعدها فهمیدم که مطلقه است اما چون اصلا جذابیت بصری برام نداشت ، ارتباطم رو از حیطه کاری ام ، بیشتر نکردم.
اما به مرور متوجه هوش بالای انسیه شدم ، تمامی کارها رو با سرعت و دقت زیادی انجام میداد و میگفت به کارم علاقه دارم .
منم دیدم چون واقعا به کارش علاقه مند هست ، راهنماییش کردم و گفتم کنکور شرکت کنه …
با اولین شرکت در کنکور و به لطف پذیرش آسانتر در این سال ها، در یکی از دانشگاه های غیرحضوری در رشته مدیریت قبول شد!
به مرور بهش کارهای مهتری دادم. با بچه ها هم صمیم تر شده بود و با راهنمایی چند تا همکار چاق و چله من ، کمی تو پُر هم شدُ از لاغری مفرط درآمده بود …
داستان من از آنجا شروع شد که یه روز ، سر زده وارد اتاقش شدم … چون مشغول بایگانی اسناد بود و پایش را روی پای دیگرش انداخته بود ، شلوار پارچه ای اش بالا رفته بود …
تو اون لحظه یک عدد ساق پای سفید ، ترکه و بلند دیدم که کمتر کسی رو این شکلی دیده بودم.
ما بقی همکارانم چاق و یا کوتاه قد بودند که همچین ساق پایی باربی گونه و پُری نداشتند …
اون روز یادم موند … اما همچنان چهره اش با سبیل و عینک ته استکانیش من رو اذیت میکرد …
یک روز برای شرکت در نمایشگاه سوار ماشین من شد ، هوا بارانی بود و عینکش مدام بخار میکرد …بهش گفتم خانم مرادی ! خوب برو چشمات رو عمل کن ، اینطوری از شّر عینک راحت مشی…
گفت هم میترسم ! و هم پولش رو ندارم .
گفتم : نترس دکتر خوب سراغ دارم و هزینه عمل چشمانت رو هم به عنوان وام میدهم.
خوشحال شد و قبول کرد و تقریبا یک ماه بعد عمل کرد !
صورتش هم دیگر تپل تر شده بود و عینک ته استکانی نداشت !
از طرفی هم ، از تمامی بچه ها ، قد بلند تر بود و پوستی به شدت سفید داشت !
به مرور از همدیگر خوشمان آمد…احساس میکردم کارهای من را در اولویت قرار میدهد و زودتر انجام میدهد.
برای شرکت در نمایشگاه ها به من کمک میکرد یک روز بهش گفتم کمی به خودت برس…این نمایشگاه خیلی با کلاس هست… آرایش کن و لباس های خوب بپوش ! گفت باشه منتها …
گفتم پول برایت میریزم… لطفا یک دست لباس با کلاس بخر !
بعد ظهر وارد نمایشگاه شد … اصلا نشناختمش !
دختری با آرایش ملیح و ناز ، صورتی بدون مو و درحالی که رُژ قرمزی بر لبانش زده و موهایش رو به صورت یکطرفه از شال مشکی خودش بیرون ریخته بود ! شلوار جین آبی و یک مانتوی کوتاه مشکی ! با لبخند گفت …خوب شدم ؟ گفتم آرررره 😍
راستش را بخواهید من جا خورده بودم و حتی همه همکارانم هم ، حسودیان شد !
انسیه ، باعث و بانی این همه تغییر را شخص من میدانست برای همین بیشترین صمیمیت را با من ایجاد میکرد ، در زمان نمایشگاه ها با ماشین من رفت و آمد میکرد و یا برایم از خانه کیک میپخت و میآورد …
یک روز درب شرکت را که باز کردم ، دیدم انسیه هم همزمان رسید …
هر دو به سمت جالباسی داخل راهرو رفتیم و کاپشن های خود را در آوریم …
داخل راهروی ما دوربین ندارد !
یک لحظه شهوانی شدم ! دلم را به دریا زدم و سریعا لب هایش را بوسیدم …لباش خیس و پر از رژ بود و خیلی لذت بردم !
ولی اون خُشک اش زده بود …
سریعا به پشت میزم آمدم تا نتواند حرفی بزند اما کیرم تا 5 دقیقه بلند مانده بود …
زیر چشمی به من نگاه میکرد اما هیچ چیزی نگفت !
شب به موبایلم زنگ زد و گفت ببخشید آقای مهندس چرا صبح ، این کار رو کردید ؟
گفتم : چه کاری ؟! آدم ، این مدت ، یه همکار خوشگلی مثل شما داشته باشی ، خوب شیطون گولش میزنه دیگه …یه بوس کوچولو بود … سخت نگیر!
گفت : از صبح دلم داره مثل سیر و سرکه میجوشه … اگه کسی ما رو تو این حالت میدید هر دو مون اخراج شده بودیم…
گفتم : نگران نباش…حواسم بود !
فرداش دیرتر اومد تا به هم برخورد نکنیم …ولی اینبار وسطای کار، پشت سرش رفتم آشپزخونه کوچک شرکت و در حالی که مشغول چای ر