#غربت_زیبا
#پارت_87
-دایی واقعا میخواستی این کار رو بکنی ؟
ـ معلومه!
پول خوبی توش بود!!
هم امیر خواهر زادمه!!
ـ چون خواهر زادته باید هر گوه کاری خواست بکنه تو هم کمکش کنی ؟!
ـ اره هر کاری کنه پشتشم.
ـ حالا هم باید تاوان بدی!!
ـ باشه میدم.
ـ خوبه
نرگس بلند شد و از انباری رفت
من هم پشتش رفتم در رو قفل کردم و همراهیش کردم
رفتیم داخل و نشستیم
همه دور هم
خواهر محسن هم بیدار شده بود و نشستیم
خواهر محسن از همه پرسید:
ـ چایی میخورین ؟
همه گفتن اره
بلند شد و چهار تا چایی ریخت
و اومد نشست پیش ما
که نرگس گفت:
ـ طلاقمو میگیرم
ـ چی ؟
ـ گفتم طلاقمو میگیرم
از اولم ازدواجمون زوری بوده.
ـ جدی ؟
ـ آره
ـ امشب میریم سراغش.
ـ جدی میگی ؟
ـ آره قراره بریم سراغش امشب نفسو پیدا میکنم.
ـ خوبه.
بعد از خوردن چایی همه لباس پوشیدیم
تا بریم سمت خونه امیر اینا
از خونه بیرون رفتیم و من و نرگس سوار ماشین من و محسن خواهرش سوار ماشین خودشون
و رفتیم سمت خونه ی امیر،
یه احساس بدی داشتم حس میکردم دوباره لحظه ای دارم به پیدا کردنش نزدیکش میشم؛
دوباره دور بشم!
بعد از نیم ساعت رسیدیم خونه ی امیر
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم
محسن هم پیاده شد از ماشین
و رفتیم سمت خونه ی امیر…...
___
*نفس
رفتیم خرید
البته به زور
کلی برام لباس خرید
ولی من فقط شبیه زندانی ها دنبالش میرفتم
میتونستم الان فرار کنم
اما
تهدید کرده بود که اگه فرار کنم
میره سراغ مامانمو میکشتش برا همین
نمیتونستم حتی به فرار فک کنم
مامانم تنها کسم بود!!!!
نمیخواستم از دستش بدم
برا همین دنبالش راه افتاده بودم هر جا میرفت پشتش میرفتم
بعد از کلی خرید
از بازار زدیم بیرون......
🌑
@Dark_moon_story