#عشق_یا_دوستی
#پارت_8
#آبی
وقتی بیدار شدم؛
تقریبا صبح بود!
مامانم صدام میزد:
_پاشو آهو نزدیکیم!!
بلند شدم؛
یه استرس خاصی تموم وجودمو گرفته بود!!
خب قرار بود معاینه شم
و احتمال زیاد عمل بشم،
کفشمو پوشیدم،
پیاده شدیم خیلی ترافیک بود،
بابام مثل همیشه با ما نیومد
ما رفیتیم داخل بابام رفت پارکینگ که بخوابه!!
البته مثلا!
ما ک میدونستم میخواد بکشه!
رفتیم داخل من و مامانم،
مامانم پروندم رو گرفت،
نوبت گرفت!!
نشستیم روی همون صندلی های همیشه بیمارستان!!
گوشی مامانم زنگ خورد خالم بود
مامانم جواد داد :
_جانم زهره؟
خالم جوابشو داد:
_کجایین چیشد نوبت گرفتین خونه ما میآیین یا میرید خونه آرزو ؟
مامانم بهش گفت:
_میریم خونه آرزو مزاحم تو نمیشیم تو هم تازه اسباب کشی کردی؛
بمون کارتو بکن ما میریم اونجا یه سر پیش توهم میآییم.
خالم میگفت :
_باشه مراقب باشین شاید ماهم شب بیایم خونه آرزو!
مامانم و خالم باهم خدافظی کردن
توو همین حین یه حسی بهم دست داد که فهمیدم آخ خدا من گشنمه!!!
حالا چیکار باید میکردم ؟
نمیخواستم ب مامانم بگم گرسنمه!!
مامانم به خاطر بابام خیلی عصبی بود خو!!
اگر میگفتم خیلی بیشتر عصبی میشد
منو دعوا میکرد بعدش!
پس یکم طاقت میارم
تا برسیم خونه خالم اینا
شروع کردم با خودم دعا کردن :
_خدایا تورو خدا عمل نشم
خدایا خواهش میکنم عمل نشم
همینجوری با خدا حرف میزدم تو دلم
که عمل نشم،
نفهمیدم کی ساعت شد ۳ بعد از ظهر
یهویی مارو صدا زدن!!
تقریبا ضعیف کرده بودم،
منشی به مامانم با یه لحن تندی گفت:
_شما میتونید بیرون بمونی بچه بره رویه صندلی واسه دید.
واییی خدا این مشنی بد اخلاقس!!!
انگار ارث باباش خوردیم همیشه با این اخلاقش اینجاست،
خیلی ازش بدم می آمد اگر مامانم بره تنهایی چیکار کنم ؟!
یهویی اون یکی منشی اومد یه آقایی که من رو
میشناخت!!
مامانم رفته بود بیرون و من تنها بودم
برای همین اومد پیشم دستمو گرفت
با لحن آرام بخش و مربانانه ای گفت:
_چیشده عمو قربونت برم ؟
بگو به چیشده عمو جوجو کوچولو ؟
برای همین
بهش گفتم :
🌑
@Dark_moon_story