Dark moon 🌑


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Эротика


🌑 امیدوارم از خوندن رمان ها لذت ببرین 🙏🏻🌑
🚹 ادمین فروش: @Dark_moon_story_sp
🚹ادمین تبلیغات: @dark_moon_story_ad
دوستان لطفا نظرات و انتقادات و سوالات در مورد رمان ها و کانال رو در بات @mohammad_ap_69_bot بگید.

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Эротика
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: Dopamine
این تکست رو فور کن فولدر بزنم +80 ممبر بیاد چنلت
اینجا+اسپانسر جوین باش - شات جوین بودنت و تگ چنلت بده اینجا




Репост из: ¦¦-мои кошмарыヅ
فور کن چنلت بیب💜
تگ چنلتو هم بفرست باتم
(@girl_Only_moood_bot)

تا کلی از چنلت حمایت کنم ☂️


Репост из: ¦¦-мои кошмарыヅ
فور کن چنلت قلب💜
اینجا و اسپانسر جوین باش🔮
تا فولدر بزنم +80 ممبر به چنلت اضاف کنم☂️

شات از اسپانسر همراه با تگ چنلت 👇🏻
(@girl_Only_moood_bot)


Репост из: Ajab🎧
این پیامو فور کن چنلت اینجا و اسپانسر جوین باش ▫️
شات جوینی چنل + تگت رو بده اینجا 👇🏽
@armin_dru


#عشق_یا_دوستی
#پارت_12
#آبی

موقع شام شد بلند شدیم همه با هم شام گذاشتیم
مهدی گفت:
_آهو ی بازی پیدا کردم آنلاینه باهم میتونیم بازی کنیم!!
بعد شام داداشی بهت یاد میده
منم گفتم :
_اوکی ولی چجوریه؟
_حالا شام بخوریم بعدش!
خیلی کنجکاو شدم که بازی چحوریه برای همین سریع رفتم سر سفره نشستم و شروع کردم شام خوردن!
شام خوردیم و سفره رو جمع کردیم
خالم و مامانم. ت آشپز خونه ترشی میذاشتن
ما هم همون بازی رو میکردیم!
ی ماشین بازی بود
بدون یاد دادن
و داخل گوشی مامانم ریخت
باهم شروع کردیم بازی کرد
من تا یه جایی بازی کردم
بعدش چون خیلی خسته بودم
همینجوری سرم گذاشتم رو پای پسر خالم خوابم برد
صبح شد بیدار شدم
یعنی پسر خالم مهدی اینقدر کرم ریخت تا بیدارم کرد!!!
یزدان رفته بود تخم‌مرغ خریده بود
خالم داشت حرص میخورد که چرا هنوز بابام و شوهر خالم نیومدن خونه!!!!!!!
مامانم همینجوری در کنار حرص خوردن با تخم مرغی ی املت خوشمزه درست کرد
و دور هم خوردیم
خالم با ی لحن مهربانانه ای بهم گفت:
_خرگوش خالش بخوره میخوام ببرمش بیرون،
براش وسایل بخریم!!
برای تولدش!!
خیلی خوشحال شدم و ذوق کردم ولی خب از سر ادب گفتم:
_مرسی خاله چیزی نمیخوام
اما خب میدونستم اونا کار خودشونو میکنن
خالم ب مامانم گفت که قرار امشب خاله بزرگم بیاد خونشون!!
و باید برا شامم
وسایل بگیرن
ما صبحانمون تموم شد
سفره رو جم کردیم
رفتیم آماده شدیم که بریم بازار
هممون با هم!!
مامانم زنگ میزد به بابام اما
گوشیش خاموش بود!!!
خالم زنگ میزد به شوهر خالم
اونم گوشیش خاموش بود!!
البته خدارو شکر ک بازار خیلی به همشون نزدیک بود!
ما پیاده رفتیم
خالم گفت :
_گور بابای جفتشون(شوهرش و بابام)
مامانم حرفشو کامل کرد :
_خودمون خوش میگذرونیم!!
رفتیم بازار و وسایل شام خریدم
وسایل درست کردن پیتزا!!!
قرار بود پیتزا درست کنیم؛
خالم برام ی باربی خیلی خوشگل و بزرگ خرید
با ی دونه عروسک خرگوش!!
خیلی دوستشون داشتم و بخاطرشون حسابی از خالم تشکر کردم
برگشتیم خونه
گوشی خالم زنگ خورد.........

🌑 @Dark_moon_story


#عشق_یا_دوستی
#پارت_11
#آبی

دیگه از ترافیک در آمده بودیم
تقریبا نزدیک بودیم،
نشستم با ذوق روی صندلی و از شیشه به جلو نگاه میکردم.
بخاطر اون معاینه،
هنوز چشمام درد داشت.
خوراکی‌ها بر داشتم؛
خیلی ذوق رسیدنمون رو داشتم،
مامانم زنگ زد ب خالم:
_ارزو بچها یکشون رو بفرس پایین کمک کنند وسایل بیاریم بالا کلیدم بده!!
رسیدم جلو در شنیدم که صدای پاهاش میادددد مطمئن بودم مهدی بود؛
از ماشین پیاده شدم آمدم پایین و باهم سلام کردیم منو بغل کردن و بوسم دادن
جفتشون!!!
یزدان پسر خاله بزرگم ساک هارو برداشت برد بالا؛
اخلاف سنیشون دو سال بود و سر همین خیلی با هم صمیمی بودن،
رفت وسایل رو گذاشت بالا
ما پایین بودیم هنوز ، اومد پایین
منو و مهدی رو برداشت،
رفتیم خرید!!
قرار بود برا شام وسایل بگیرم؛
برام کلی خوراکی خریدن!!
یزدان ازم پرسید :
_چیشد دکتر چی گفت ؟
_هیچی خوب بود همه چی!
یزدان با یه خوشحالی خاصی گفت :
_خدا رو شکر!
مهدی مثل همیشه شروع کرد منو اذیت کردن!
رفتیم داخل لبنیات فروشی؛
ماست گرفتیم
و برگشتیم خونه؛
پله های خونشون زیاد بود
نصفه پله ها رو رفتیم خسته شدم
مثل همیشه!!
مهدی منو رو شونه هاش نشوند و کولم کرد
رسیدیم بالا بلاخره رفتم بغل خالم
خالم منو ناز میکرد:
_هویچ خاله خرگوش خاله عسل خاله......
رفتم خوراکیها برداشتم رفتم پیش بچها نشستم،
شروع کردیم خوردن و خندیدن
و هعی مامانمو و خالمو اذیت میکردیم،
شوهر خالم مثل بابام بود
وقتی همدیگه رو دیدن
رفتن از خونه بیرون
مامانم و خالم شروع کرد غر زدن
و برای هم دیگه تعریف کردن کارای شوهراشون رو
ما سه تا اونا رو نگاه میکردیم می‌خندیدیم........

🌑 @Dark_moon_story


#عشق_یا_دوستی
#پارت_10
#آبی

مامانم حساب کرد و پرونده رو تحویل داد،
دست منو گرفت؛
حرکت کردیم سمت خروجی،
از بیمارستان خارج شدیم
مامانم زنگ زد بابام:
_کجاییی؟
بابام جواب داد:
_توو پارکینگ، بیام بیرون ؟
مامانم ب بابام گفت:
_اره بیا!!
قطع کردن،
من نشستم رو بلوک،
داشتم ب ماشین های زیاد تهران نگاه میکردم،
یکی بعد اون یکی میرفتن
با خودم میگفتم
چقدر شلوغه ؟
بچه هاشون اذیت نمیشن؟
ده دقیقه گذشت،
بابام رسید جای پارک نبود،
نگه داشت ماهم سریع سوار شدیم،
بابام از مامانم پرسید:
_چیشد دکتر؟
مامانم بهش با یه حالت کاملا خون سرد و جوری که نشون بده حوصله اش رو نداره جواب داد:
_همه چی خوب بود فقط دختر خانومت خیلی گریه کرده نباید اینقدر گریه کنه!
بابام گفت:
الان میبرمش خونه خالش بد از با خالت و داداشاش بره پارک اگه قول بده گریه نکنه.
راه افتادیم سمت خونه خالم
اون مشما خوراکیا که موقع حرکت خریدم برداشتم،
حالا دیگه بی صبرانه منتظر رسیدن به خونه خالم بودم،
از بیمارستان گه مرکز شهر تهران بود
تا خونه خالم که کرج بود،
حدود یه ساعت راه بود ولی چون خیلی شلوغ بود میدونستم خیلی بیشتر طول می‌کشه!!
همینجوری مشما خوراکی و بادکنک دستم بود؛
خیلیم گشنم بود!
نفهمیدم کی خوابم برد....
اما وقتی بیدار شدم
هنوز نرسیده بودم
و هنوز توی ترافیک بودیم
رفتم دم پنجره
پنجره آوردم پایین
سرمو بردم بیرون
یه گربه خوشگل دیدم تو یه ماشین؛
ده دقیقه بهش نگا میکردم؛
خیلی خوب بود من گربه خیلی دوست دارم!
با خودم گفتم:
_وایی خدا چی میشد منم یه گربه داشتم
اه حالم بده چرا پس نمی‌رسیم ؟!!!
دراز کشیدم؛
سرم رو به بالا فقط سقف ماشین میدیدم که غرق افکارم شدم،
بازم خوابم برد
اینبار وقتی بیدار شدم،
دیگه از ترافیک در آمده بودیم.......

🌑 @Dark_moon_story




#غربت_زیبا
#پارت_23
#فصل_2

گوشیمو از تو جیبم در آوردم و پیام دادم به نفسم و نوشتم:
ـ سلام دورت بگردم
سریع جواب داد:
ـ سلام
ـ نخوابیدی ؟
ـ نه دارم گریه میکنم.
ـ آخ دور گریه هات بگردم من!
ـ نه!! نه!!
استیکر خنده فرستادم براش و گفتم:
ـ بگیر بخواب جوجه.
فردا هم با دوست جدیدت برو بیرون.
ـ باشه.
ـ دوست دارم نفسم
ـ منم
ـ خداحافظ
ـ خداحافظ
گوشی رو خاموش کردم و سرمو چسبوندم
به شیشه
و به فکر فرو رفتم
چرا نفس نمی‌خواست ازدواج کنه ؟
مگه من چمه خدایا ؟
هعیییی
چی کم دارم آخه ؟
که هعی میگه نه !!
اما من کم نمیارم میخوامش و عمرا تا زنم نشه ول کنم!!
کم کم با فکر به همین چیزا
خوابم برد......

___
*نفس
با صدای گوشیم بیدار شدم
واسه ساعت ۶ ساعت گذاشته بودم
بیدار بشم.
برم دانشگاه،
از جام بلند شدم
و اول به آنا پیام دادم
و نوشتم:
ـ سلام خوبی ؟
امروز ساعت ۷ و نیم میای بریم بیرون
و بعد گوشی رو خاموش کردم.
و حوله برداشتم و رفتم داخل حموم
و شروع کردم شستن خودم
دیشب خیلی خسته شدم،
کلی هم گریه کردم!!
دلم میخواست ارج پیشم بمونه
ولی نشد.
اصرار میکردم
میشدم آدم بده
واسه همین چیز خاصی نمی‌تونستم بگم
وگرنه به زور نگهش میداشتم
زیر آب داغ وایسادم تا یه کم بدنم حال بیاد،
بعد از اینکه یه کم حال اومدم؛
سرمو تمیز شستم
و از حموم بیرون رفتم
دیدم مامان بیدار شده
و رفتم پیشش
و گفتم :
ـ سلام خوشگله
ـ سلام مادر جان......

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_22
#فصل_2

ـ نفسم دوست جدید هم که پیدا کردی
ناراحت نباش دیگه!
زود میام پیشت.
قول میدم بهت توله!
ـ قول ؟
ـ قول قربونت برم.
ـ باشه
آروم لبمو بوسید و گفت:
ـ من لباس بپوشم
زنگ بزنم راننده و تا برم؛
با سر گفتم باشه
و بلند شد و شروع کرد حاضر شدن
آروم اشک ریخت؛
تا ناراحت نشه
دلم خیلی گرفته بود!
اعصابم خورد بود!!
لباس پوشید و وسایلمو جمع کرد و اومد بغلم نشست و لبمو بوسید
و گفت:
ـ خداحافظ عشقم.
ـ خداحافظ.
از اتاق بیرون زد
و رفت
شروع کردم به گریه کردن.....

___
*ارج
از خونه بیرون زدم
و زنگ زدم راننده ببینم کجاست ؟
ـ بله قربان
ـ کجایی ؟
ـ ده دقیقه دیگه پیشتونم.
ـ باشه منتظرم.
گوشی رو قطع کردم
و سیگارمو روشن کردم
و شروع کردم کشیدن
چقدر امروز روز خوبی داشتیم با نفس
کاش میشد بمونم
راننده رسید و پیاده شد و بهم احترام گذاشت و گفت:
ـ سلام قربان
بریم ؟
سیگارم رو انداختم روی زمین
و پامو گذاشتم روش و گفتم:
ـ بریم
سوار شدم،
اون هم سوار شد
و رفت سمت فرودگاه
بعد از نیم ساعت رسیدیم
وسایلم رو برداشت و راه افتاد پشتم
من هم رفتم داخل
کارا رو انجام دادیم
و وسایل رو بردیم داخل هواپیما
خودمم رفتم نشستم.
زنگ زدم و کارای ماشین رو کردم
یکی از بچه ها قرار شد بیاد ببرتش
خیالم راحت بود
تا هواپیما راه نیفتاده........

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_21
#فصل_2

ـ داری ولم میکنی ؟
ـ نه عزیزم.
ـ پس ولم نکن بیا.
ـ ای جان.
دوست داری بیام؟
هیچی نگفتم؛
و اومد سمتم و گفت:
ـ الان ترتیبتو میدم توله سگ
اومد روم
و دوباره شروع کرد مالیدن لا پام
دیگه داشتم ارضا میشدم
که دیگه نمالید رفت لای پام
و خودشو تنظیم کرد و واردم کرد
ـ اههععهه
ـ نفسم آروم آلان مامانت میادا
دستمو گذاشتم جلوی دهانم
و ناله میکردم
داشت داخلم جلو و عقب میکرد
و با دستش هم با سینم ور میرفت
که یهو من ارضا شدم دیگه نا نداشتم
از کص‍ ‍م بیرون آورد
و نگاهم کرد
اره اون نشده بود اما من شدم!
ـ نفسم ؟
ـ بله ؟
ـ میگم ؟
ـ جانم ؟
ـ برام ساک نمیزنی ؟
قیافش خیلی معصوم بود
دوست نداشتم
اما دلم سوخت رفتم از تخت پایین و جلوش زانو زدم و اون هم اومد
و من شروع کردم براش ساک زدن
بعد از مدتی ساک زدن
ارضا شد
اما داخل دهنم
اومدم خالی کنم که
دهنمو گرفت و گفت
ـ بخورش دیگه قورت بده
با سر گفتم که
که گفت
ـ تا نخوری ولت نمیکنم توله
دیگه داشتم خفه میشدم
که قورت دادم
و گفت
ـ آفرین به زن خوشگل خودم
دختر خوبی شدی حالا
دیگه جون نداشتم
دراز کشیدم روی زمین
که ارج اومد بغلم کرد
و گذاشتم روی تخت
و گفت
ـ نفسم من دیگه باید برم
دلم گرفت
داشت می رفت
نشستم و محکم گرفتمش تو بغلم
و گریه کردم
ـ نمیخوام بری
من بدون تو خیلی سختمه........

🌑 @Dark_moon_story




(نویسنده : نویسنده رمان های تن من ، عشق عجیب ، غربت زیبا
مست سنگدل :نویسنده رمان تلخی شیرین
آبی : نویسنده رمان عشق یا دوستی )


تا اینجا کار نوشته های کدوم نویسنده رو دوست داشتین ؟
Опрос
  •   نویسنده
  •   آبی
  •   مست سنگدل
27 голосов


#عشق_یا_دوستی
#پارت_9
#آبی

بهش گفتم :
_عمو مامانمو بیرون کردن
من میترسم بدون اون!!
اون جوابمو داد:
_این ک ناراحتی نداره جوجو عمو
بیا این عروسک رو بگیر برم دنبال مامانت،
رفت مامانم رو آورد پیشم،
منم رفتم روی صندلی نشستم
دکتر اومد،
برای دید گرفتن
از دید گرفتن نمی‌ترسیدم اما استرس داشتم،
مامانم بهم میگفت:
_با دقت نگاه کن اگر دقت کنی بهت یه جایزه میدم!
منم ب حرفش گوش کردم و گرفتن
دیدم سه صدم بود
هیچ فرقی نکرده بود بد نشده بود!!
رفتیم داخل تا معاینه شم،
دکتر دستگاه فشار آورد
با الکل پاکش کرد!
یه دستگاه کوچولو
دکتر بهم گفت :
_خب خانوم کوچولو شنیدم جوجو بیمارستانی!!
کل بیمارستان میگن تو کوچولو ترین بیمار دکتر زارعی بودی
میگن تو خیلی آرومی!
راست میگفتن ؟
تو حتی تکون نخوردی موقع فشار گرفتن
یهویی به خودم اومدم،
وایی محو حرفاش بودم نفهمیدم کی دستگاهو فرو کرد!!
خوشحال شدم درد داشتم اما خب حداقل دکتر معین بهم نمیگفت تکون نخور!!
دکتر گفت :
_خب مامانش فشارش خوبه فقط مثل اینکه خیلی گریه کرده!!
فشارش رو مرزه قطره بریزید نیاز ب عمل نیست
اما اگر دوباره گریه کنه خیلی بد میشه
مامانم به دکتر گفت :
_چشم فقط نوبت بعدی کِیه ؟
دکتر در جوابش گفت:
_همون سه ماه دیگه بیایید!
آها راستی بمون الان میام،
دکتر بعد دو دقیقه با ی جعبه کوچولو اومد که کادو گرفته بود،
آمد پیشم نشست
جعبه رو داد بهم و گفت :
_این مال شماست!
خانوم نوری اینو گذاشته اینجا گفت بهت بگم تولدت مبارک!!
یهویی یه عروسک باربی بیرون آورد گفت :
_ اینم کادو من برا توعه تولد مبارک خانوم کوچولو!!
خیلی خوشحال بودم
ب دکتر گفتم :
قرار نیست عمل بشم ؟
یعنی میتونم برم خونه پیش داداشیا؟!!!
مرسی آقایی دکتر خیلی خوشحال شدم کادوتونو خیلی دوسش دارم.
دکتر بهم گفت:
_برو خونه هر چقدر میخوایی شیطونی کن.
ما اومدیم از بخش بیرون،
رفتیم سمت صندوق!
مامانم حساب کرد و پرونده رو تحویل داد......

🌑 @Dark_moon_story


#عشق_یا_دوستی
#پارت_8
#آبی

وقتی بیدار شدم؛
تقریبا صبح بود!
مامانم صدام میزد:
_پاشو آهو نزدیکیم!!
بلند شدم؛
یه استرس خاصی تموم وجودمو گرفته بود!!
خب قرار بود معاینه شم
و احتمال زیاد عمل بشم،
کفشمو پوشیدم،
پیاده شدیم خیلی ترافیک بود،
بابام مثل همیشه با ما نیومد
ما رفیتیم داخل بابام رفت پارکینگ که بخوابه!!
البته مثلا!
ما ک میدونستم میخواد بکشه!
رفتیم داخل من و مامانم،
مامانم پروندم رو گرفت،
نوبت گرفت!!
نشستیم روی همون صندلی های همیشه بیمارستان!!
گوشی مامانم زنگ خورد خالم بود
مامانم جواد داد :
_جانم زهره؟
خالم جوابشو داد:
_کجایین چیشد نوبت گرفتین خونه ما می‌آیین یا میرید خونه آرزو ؟
مامانم بهش گفت:
_میریم خونه آرزو مزاحم تو نمیشیم تو هم تازه اسباب کشی کردی؛
بمون کارتو بکن ما میریم اونجا یه سر پیش توهم می‌آییم.
خالم می‌گفت :
_باشه مراقب باشین شاید ماهم شب بیایم خونه آرزو!
مامانم و خالم باهم خدافظی کردن
توو همین حین یه حسی بهم دست داد که فهمیدم آخ خدا من گشنمه!!!
حالا چیکار باید میکردم ؟
نمیخواستم ب مامانم بگم گرسنمه!!
مامانم به خاطر بابام خیلی عصبی بود خو!!
اگر میگفتم خیلی بیشتر عصبی میشد
منو دعوا میکرد بعدش!
پس یکم طاقت میارم
تا برسیم خونه خالم اینا
شروع کردم با خودم دعا کردن :
_خدایا تورو خدا عمل نشم
خدایا خواهش میکنم عمل نشم
همینجوری با خدا حرف میزدم تو دلم
که عمل نشم،
نفهمیدم کی ساعت شد ۳ بعد از ظهر
یهویی مارو صدا زدن!!
تقریبا ضعیف کرده بودم،
منشی به مامانم با یه لحن تندی گفت:
_شما میتونید بیرون بمونی بچه بره رویه صندلی واسه دید.
واییی خدا این مشنی بد اخلاقس!!!
انگار ارث باباش خوردیم همیشه با این اخلاقش اینجاست،
خیلی ازش بدم می آمد اگر مامانم بره تنهایی چیکار کنم ؟!
یهویی اون یکی منشی اومد یه آقایی که من رو
می‌شناخت!!
مامانم رفته بود بیرون و من تنها بودم
برای همین اومد پیشم دستمو گرفت
با لحن آرام بخش و مربانانه ای گفت:
_چیشده عمو قربونت برم ؟
بگو به چیشده عمو جوجو کوچولو ؟
برای همین
بهش گفتم :

🌑 @Dark_moon_story


#عشق_یا_دوستی
#پارت_7
#آبی

داشتم با خودم
فکر میکردم که
چی میشد اگر منم یه زنگی مثل زنگی ریحانه داشتم
ریحانه باش خیلی آدم بزرگی بود
اون هر جا می‌رفت همه بهش احترام میزاشتن
دلم میخواست بابایه منم
مثل شوهر عمم بود!!
یهویی به خودم آمدم؛
دیدیم
یه آقایی با قد بلند
و خیلی گنده
رو ب رومه!!
اون با ی صدای خاصی یه صدایی که انگار خیلی مهربونه بود نشست رو به روم
گفت:
_چیزی شده عمو؟!
مامان باباتون گم کردی؟
چیزی میخوایی بخری بیا داخل اینجا مغازه منه.
همون جوری که توی سکوت بودم
رفتم داخل
داشتم توی دلم میگفتم :
چه خوب شد فروشنده ی آدم خوبه
همونجا یهویی یادم آمد که
ما اینبار میریم خونه خاله وسطیم
یه لحظه لبخند زدم؛
سریع رفتم و یه سری خوراکی برداشتم
از هر چیز سه تا
چیپس سه تا
پاستیل سه تا
و بقیه چیزا....
همه چیز فقط سه تا
یهویی چشم خورد به بادکنک کوچولو
دو بسته برداشتم
با ی ذوق خاصی به عمو گفتم :
_ میشه حساب کنی ؟
اون آقا بهم گفت بازم با یه لحن خیلی مهربونه:
_شما خوشگل ترین دختری هستی که دیدیم؛
مخصوصا اون یکی چشمت ک نصفش آبیه!
خیلی خوشگله!!!
بخاطر خوشگلیت هر چی میخوایی بردار
همشو مهمون منی.
خیلی از این حرفش خوشحال شدم
بی صبرانه منتظر بودم برسم تهران و برم واسه داداشیام تعریف کنم!!
رفتم سوار ماشین شدم
به مامانم گفتم موضوع رو
مامانم گفت :
_ خدارو شکر
بابام آمد ماشینم روشن کرد
و ماهم انداختیم داخل جاده
سرم رو گذاشتم رو بالش و خودمو زیر پتو جا دادم،
داشتم فکر میکردم با خودم که
همه اینارو هم باید برا داداشام بگم!
هم برای ریحانه!
اما اول به ریحانه میگم.
یهویی با خودم گفتم
نکنه من نیستم ریحانه و خدیجه باهم بازی کنن ؟!
نکنه ریحانه دیگه منو دوست نداشته باشه ؟
همینجوری اشک ریختنم شروع شد ولی
اینبار بی صدا
اینقدر گریه کردم که
بلاخره خوابم برد!........

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_20
#فصل_2

خودمو ازش دور کردم،
اما نذاشت و سریع فاصله رو پر کرد
و دوره لبشو گذاشت روی لبم
و شروع کرد با ولع خوردن لبم
و گفت:
ـ نفس جانم
برام ناله کن!!
ناله کن توله سگ!!!
ناله هات برام آرامش داره!
ناله کن نفسم؛؛
میخواستم حرصش بدم واسه همین سکوت کردم
دستشو برد داخل سوتین توریم
گذاشت روی سینم
و محکم فشار داد،
دیگه نتونستم تحمل کنم و ناله کردم
بلند ناله کردم:
ـ آهههه!! آهههه!! ارج
ـ ای جانم ناله کن!
دختر خوبی باشی یه حالی بهت بدم.
ـ اوهوم.
سوتینمو داد پایین
سینم رو به دندون گرفت
و شروع کرد مکیدن،
بعد از خوردن سینم
بلندم کرد،
و گذاشتم روی تخت
و لباساشو در آورد،
پرت کرد روی زمین
و اومد روم!!!
شروع کرد ور رفتن با بدنم،
سوتین و شرتمو در آورد
و شروع کرد دوباره خوردن سینم
نمی‌تونستم سکوت کنم و ناله کردم
دستش رفت سمت بهشتم
و شروع کرد مالیدن بهشتم
یهو انگشت وسطشو فرو کرد
توی بهشتم!!!!!
که نالم به هوا رسید!!
سینمو ول کرد
و سرشو آورد بغل گوشم
و گفت:
ـ توله
الان مامانت میاد پیشم؛
و میگه: « دخترمو خوب داری میگایی؟؟ »
می‌دونی که مامانت خیلی دوستم داره
حتی بیشتر از تو!!!
میخواستم بگیرم خفش کنم!!!
انقدر لا پامو مالید
نزدیک ارضا شدن بودم
که ارج دیگه نمالید!!
از روم بلند شد
و گفت:
ـ عزیزم بخواب دیگه!
کثافت!!!!!!
حس می کرد تا مرز ارضا رسوندم و داشتم ارضا میشدم که
ولم کرد!!!!!
داشت از اتاق می‌رفت بیرون که گفتم:
ـ خیلی کثافتی!!!
ـ عزیزم تو که گفتی حال نداری.......

🌑 @Dark_moon_story


#غربت_زیبا
#پارت_19
#فصل_2

چند دست موهامو خوب شستم
و موهامو با شامپو خوش بو شستم،
اومدم بیرون.
از قصد یه حوله ی نیم تنه برداشتم
تا ببینه پاها و دستامو وسوسه بشه،
حوله رو پوشیدم
و دیدم ارج نشسته روی تخت و سرش تو گوشیه جوری در حموم رو بستم که یهو سرشو اورد بالا،
و خشکش زد!!
یهو با ناز گفتم:
ـ آخ ببخشید!
محکم بستم حواسم نبود شرمنده
هیچی نگفت!!
و یه کم نگاهم کرد و سرشو کرد دوباره تو گوشی؛
نه آقا ارج تو امشب باید حسابی اذیت بشی!!
نگاهی به ساعت کردم ۱۰ بود؛
دو ساعت دیگه
باید بری پیش رفتم؛
رفتم و شرت و سوتین،
رو برداشتم
و جلوی وایسادم
و حولم رو انداختم پایین و با ناز حوله رو برداشتم و پرت کردم سمتش
یهو سرشو با حرص آورد بالا و گفت:
ـ هوو وح.....
یهو ساکت شد و خیره شد بهم
شرت و سوتین رو با ناز پوشیدم
و گفتم:
ـ ببخشید عشقم
خشک شده بود و زل زده بود بهم
و گفت:
ـ گفتم این بهت میادا!!!
عجب کصی شدیا!!!
یهو بلند شد و اومد سمتم
و گفتم:
ـ ممنونم من لباس بپوشم برم بخوابم
شما هم کم کم حاضر شو باید بری فرودگاه!
ـ وقت هست عزیزم.
ـ ولی وقت کم هست!!
ـ وقت زیاد دارم.
ـ اما من وقت ندارم عزیزم!
ـ نفس ؟
ـ بله ؟
ـ داری اذیت میکنی آره ؟
ـ مگه من مثل تو هستم ؟
ـ نه عزیز دلم اما......
داری اذیتم میکنی!
ـ نمیکنم.
ـ پس بیا یه سکس خشن قبل رفتن داشته باشیم!
روزه آخر حیفه.
ـ وای!!!
من خستم اذیت نکن.
ـ من اذیت میکنم یا تو ؟
ـ تو !
ـ پرو!!
اومد سمتم و
گلومو گرفت
و شروع کرد بوسیدن لبام.......

🌑 @Dark_moon_story

Показано 20 последних публикаций.