Фильтр публикаций


Band : Lost In Nothingness
Album : In The Key Of Melancholy
Composer : Andrew Lares
Released : 2015
Genres :
#Instrumental #Dark_Ambient

@Dairy_of_Darkness


سال رو به پایان است و با آن، یک‌ بار دیگر، توهم نوسازی رنگ می‌بازد. ما خود را در حال شمردن روزهای باقی‌مانده می‌یابیم، گویی که با عبور از این مرز خودساخته، چیزی واقعاً تغییر خواهد کرد. اما این گذر چه برای ما به ارمغان می‌آورد، جز تکرار همان خستگی‌ها، همان حسرت‌ها، و همان رؤیاهای ناتمام؟
در این روزهای آخر، اندوهی غریب موج می‌زند، انتظاری که معلوم نیست به چه معطوف است. دوست داریم باور کنیم که هنوز زمانی در اختیار داریم، که شاید بتوانیم آنچه را که از دست داده‌ایم، باز پس گیریم؛ اما هم‌زمان سنگینی آنچه که دوباره از کف خواهد رفت، بر شانه‌هایمان حس می‌شود.
شاید این، خستگی واقعی باشد: نه خستگی تن، بلکه فرسودگی روح که سال‌ها را در گذر می‌بیند، بی‌آنکه بتواند چیزی را واقعاً از آنِ خود کند. ما پیش می‌رویم، اما همچنان در جای خود ایستاده‌ایم، اسیر چرخه‌ای که بی‌پایان می‌چرخد.


و حالا، یگانه همراه روزهای سودا‌زده‌ی من، سالی دیگر نیز پایان خود را خواهد دید. اما این تنها پایان یک سال نیست؛ این افزوده‌شدن بر نیستیِ ماست، سایه‌ای که بلندتر می‌شود، سکوتی که عمیق‌تر فرو می‌رود. و در این میان، همه خرسندند، جشن می‌گیرند، گویی چیزی به دست آورده‌اند، حال آنکه تنها چیزی که در دست دارند، اندکی زمان است که در میان انگشتانشان نشت می‌کند. شاید تنها پاسخ ما به این گریز بی‌وقفه، حضور چیزی باشد که در عمیق‌ترین لایه‌های ذهن و جان نفوذ می‌کند، چیزی که به اندازه‌ی دوری‌مان از خویش، به ما نزدیک است؛ تسلایی برای رنج‌هایمان و در عین حال، خنجری که گاه خود مسبب درد می‌شود. چرا که زخم‌ها، هرچند بسوزانند، دست‌کم گواهی بر زیستن‌اند؛ و بی‌حسی، آن خلأ سهمگینی است که از هر دردی سهمگین‌تر است. چه بسا زخم آشنا، بهتر از آن باشد که هیچ زخمی بر تن و روح نباشد، که هیچ چیزی فرو نرود و هیچ چیزی طنین نیندازد؛ چرا که تنها آنچه که می‌سوزاند، می‌تواند گواهی بر بودنمان باشد."



L’année touche à sa fin et, avec elle, une fois de plus, l’illusion du renouveau s’efface. Nous nous surprenons à compter les jours restants, comme si, en franchissant cette limite artificielle, quelque chose pouvait réellement changer. Mais que nous apporte ce passage, sinon la répétition des mêmes fatigues, des mêmes regrets et des mêmes rêves inachevés ?
Dans ces derniers jours, une mélancolie étrange flotte, une attente dont on ignore l’objet. Nous aimons croire que le temps nous appartient encore, que nous pourrons peut-être récupérer ce qui nous a échappé ; mais en même temps, nous sentons déjà le poids de ce qui nous échappera à nouveau peser sur nos épaules.
Peut-être est-ce cela, la véritable fatigue : non pas celle du corps, mais celle de l’âme, qui voit défiler les années sans jamais pouvoir en saisir une seule. Nous avançons, et pourtant nous restons immobiles, prisonniers d’une roue qui tourne sans fin.

Et maintenant, mon unique compagnon des jours mélancoliques, une autre année s’achèvera. Mais ce n’est pas seulement une année qui prend fin ; c’est un ajout à notre néant, une ombre qui s’allonge, un silence qui s’approfondit. Et au milieu de tout cela, tous sont joyeux, célèbrent, comme s’ils avaient gagné quelque chose, alors que la seule chose qu’ils possèdent, c’est un peu de temps qui s’échappe entre leurs doigts.
Peut-être que la seule réponse à cette fuite incessante est la présence de quelque chose qui s’infiltre dans les strates les plus profondes de l’esprit et de l’âme, quelque chose qui, à la mesure de notre éloignement de nous-mêmes, nous est pourtant proche ; un baume pour nos souffrances et, en même temps, une lame qui parfois en est la cause. Car les blessures, aussi brûlantes soient-elles, sont au moins la preuve d’une existence ; et l’engourdissement, ce vide abyssal, est un supplice plus terrible que toute douleur. Une blessure familière vaut peut-être mieux que l’absence totale de plaie, que l’absence de toute chose qui pénètre et résonne en nous. Car seules les choses qui brûlent attestent que nous sommes encore là.


👤 George Sand

📃 Letters to Gustave Flaubert

@Dairy_of_Darkness


Band : Downriver Dead Men Go
Album : Ruins
Released : 2022
Pianist : Peter van Dijk
Vocalist : Gerrit Koekebakker
Genres :
#Shoegaze #Soft_Rock

@Dairy_of_Darkness


Репост из: Diary of Darkness
Many years have passed since that night. And in myself, too, many things have perished which I imagined would last for ever, and new ones have arisen, giving birth to new sorrows and new joys which in those days I could not have foreseen, just as now the old are hard to understand.

👤 Marcel Proust

📚 In Search of Lost Time

@Dairy_of_Darkness


Where is the world ?
I saw in your eyes ?
It lived through the night
Then whispered goodbye
The cuts on your skin
The red in my eyes
This winter inside
Is crushing me now


Band : Draconian
Featured artist : Daniel Anghede
Album : Sovran
Released : 2015
Vocalist : Heike Langhans
Narrator : Alan Watts
Genres :
#Gothic_Metal #Doom_Metal

@Dairy_of_Darkness


یک لحظه سکوت، آن سکوتی که نه از آرامش، بلکه از سنگینی واژه‌های ناتمام برمی‌خیزد. دوشیزه بارب ایستاده بود، در فاصله‌ای که نه چندان دور بود و نه چندان نزدیک. همان‌قدر که امید داشت راهی به دنیای توماس بیابد، درک می‌کرد که این جهان نه با سخن و نه با نگاه، تسخیرشدنی نیست.

توماس در سایه‌ای که دورش گسترده شده بود، بی‌آنکه اراده‌ای بر محو کردنش داشته باشد، به نقطه‌ای در دوردست خیره مانده بود. گویی همه چیز در پیرامونش چیزی جز سایه و نمایش نبود، بازیگرانی که نقاب بر چهره داشتند، در جستجوی تأیید، در تمنای نوری که خود آن را نمی‌دیدند.

دوشیزه بارب، با نگاهی که نمی‌توانست میان منطق و احساس راهی بیابد، پرسید:
«شاید تو با خود نشانی از جهانی که از آن آمده‌ای آورده باشی، نشانی که برای ما آشکار نیست… اما اگر این لحظه، پیش‌تر زیسته شده باشد، اگر این دیدار صرفاً تکرار عهدی باشد که روزی بستیم و تو آن را فراموش کرده‌ای، آنگاه چه؟»

توماس، با صدایی که در آن نه تعجب بود و نه انکار، فقط خستگی، پاسخ داد:
«اگر چنین باشد، تو دردی را حمل می‌کنی که من دیگر در آن سهمی ندارم. شاید حافظه‌ام را از دست داده باشم، اما این چیزی را تغییر نمی‌دهد. زندگی در چرخه‌ای عبث می‌گردد، و آنچه درونش محبوس بماند، وزن پیدا می‌کند. اما اگر آن را ترک کنیم، از میان خواهد رفت.»

دوشیزه بارب گویی در حصار سخنان او سرگردان شده بود، جایی میان باور و ناباوری. «اما انسان مگر نه این است که باید ارزش خود را با زمان و عمل ثابت کند؟ کلمات وفادار نیستند، اما عمل… عمل نمی‌تواند توهم باشد.»

توماس نگاهش را بالا آورد، نوری در چشمانش نبود، اما سنگینی حقیقتی خاموش، وجودش را احاطه کرده بود.
«جستجوی یک نور حقیقی در اینجا کاری است عبث. تاریکی گسترده‌تر از آن است که گمان می‌بری.»

دوشیزه بارب عقب ننشست. آرام اما قاطع گفت:
«و با این حال، تو نور زندگی‌ای هستی که من با آن می‌بینم..مانند ماهی که به‌تنهایی نوری ندارد، اما بازتابی از چیزی فراتر است.»

توماس اندکی مکث کرد، گویی برای نخستین بار، چیزی از آن سوی حصار خود را به او رسانده بود. اما اگر چنین بود، آن را پنهان کرد، چنان که همیشه کرده بود. سپس، با لحن کسی که حقیقت را تنها به خود بازمی‌گرداند، گفت:
«میل خودتان است که آنچه را می‌بینید، حقیقت بپندارید. اما آنچه می‌بینید من نیستم…شاید همان اشباحی که در پی‌شان هستید، از من حقیقی‌تر باشند.»

سکوتی دیگر، اما این بار، سکوتی که چیزی در آن شکسته بود، هرچند که هنوز نمی‌شد گفت، کدامینشان شکست خورده‌اند؛ توماس، دوشیزه بارب، یا خود حقیقت.

👤 Maurice Blanchot

📚 Aminadab

@Dairy_of_Darkness


Hey, you
Out there in the cold
Getting lonely, getting old
Can you feel me ?
Hey, you, standing in the aisles
With itchy feet and fading smiles
Can you feel me ?


Band : Bobaflex
Album : Eloquent Demons
Released : 2017
Songwriter : Roger Waters
Vocalist : Marty McCoy
Genres :
#Progressive_Rock #Cover

@Dairy_of_Darkness


He descended, each step vanishing beneath him as though the world unraveled at his heels. The staircase stretched just far enough to suggest a journey but not an arrival, its worn edges shaped by feet that had long since disappeared into silence. He did not count the steps, there were too few to matter, too many to ignore. Something had been lost along the way, though it did not carve itself upon his face. He was faceless, not in absence, but in erasure, worn down by silence and time until nothing remained to be remembered. No eyes to reflect sorrow, no mouth to shape the question: Did I exist at all ? A few more steps, and then? The bottom was there, or it wasn’t. His foot wavered over the last descent, but no one was watching, no one would know if he hesitated or fell. The stairs knew, perhaps. They had carried him before, had borne his weight in moments that mattered only to him. Now, they simply gave way beneath him, step by step, as if to say: You were here, but it is time to go.

@Dairy_of_Darkness


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


Band : Gregor Samsa
Album : Rest
Released : 2008
Songwriter : Champ Bennett
Vocalist
: Nikki King
Composer : Alan Weatherhead
Genres :
#Shoegaze #Post_Rock #Slowcore

@Dairy_of_Darkness


زمستان هنوز باقی است، و ما، در انتهای فصل، تغییری حس نمی‌کنیم. زمین سرد است، اما سرمایی نیست که آغاز داشته باشد یا پایانی؛ چیزی بی‌زمان، بی‌مکان، همچون امتدادِ نفس‌هایی که از فرط تکرار، دیگر به زندگی تعلق ندارند. تو به انتظار نشسته‌ای، بی‌آنکه چیزی را انتظار بکشی، و من، همچنان که می‌نویسم، از نوشتن خالی می‌شوم، گویی که نوشتن مرا می‌کاهد، می‌فرساید، مرا از خودم جدا می‌کند.

دیروز را به یاد نمی‌آورم، فردا را تصور نمی‌کنم. گذشته، تنها سایه‌ای است در حافظه، و آینده، خیالِ خامی که از فرط دوری، دیگر حتی دست نیافتنی نیست. تنها حال باقی مانده است، و حال، چیزی نیست جز مسیرِ ممتدی که ما را، بی‌هیچ حادثه‌ای، بی‌هیچ آشوبی، آرام و بی‌وقفه، به مرگ می‌رساند. در این تکرارِ بی‌رحم، در این امتداد که فراتر از هر تصمیمی است، زندگی معنای خود را از دست داده است.

خانه؟ کجاست آن مکان امنی که روزی در آن زیسته بودیم؟ یا مگر هرگز وجود داشت؟ گویی آن را از یاد برده‌ام، یا شاید تنها خیال بوده است. دیگر نه جایی برای بازگشت هست، نه تعلقی که ما را به خاک، به دیوارها، به صدای آشنایی پیوند دهد. جهان غریب است، و ما، در این زمستان که انگار هرگز پایان نمی‌یابد، بیش از پیش از آن بیگانه‌ایم.

L’hiver est toujours là, et nous, à la fin de la saison, ne ressentons aucun changement. La terre est froide, mais ce n’est pas un froid qui commence ni qui finit ; c’est quelque chose d’intemporel, sans lieu, comme le souffle répété à l’infini, qui, à force de répétition, ne semble plus appartenir à la vie. Tu attends, sans rien attendre, et moi, tandis que j’écris, je me vide de l’écriture, comme si écrire m’effaçait, m’usait, me détachait de moi-même.

Je ne me souviens plus d’hier, je n’imagine pas demain. Le passé n’est qu’une ombre dans la mémoire, et l’avenir, une illusion trop lointaine pour être atteinte. Il ne reste que le présent, et le présent n’est rien d’autre qu’un chemin sans fin qui, sans événement, sans tumulte, nous conduit lentement, inévitablement, vers la mort. Dans cette répétition implacable, dans cette continuité qui dépasse toute volonté, la vie a perdu son sens.

La maison ? Où est cet abri que nous avons habité autrefois ? Ou bien, a-t-il jamais existé ? Il me semble l’avoir oublié, ou peut-être n’a-t-il été qu’un rêve. Il n’y a plus d’endroit où revenir, plus d’attache qui nous lie à la terre, aux murs, à une voix familière. Le monde est étranger, et nous, dans cet hiver qui semble ne jamais finir, nous en sommes plus que jamais exilés.

👤 Maurice Blanchot

📚 Letters to Georges Bataille

@Dairy_of_Darkness


Band : Diary of Dreams
Featured artist : Die Philharmonie Leipzig
Album : Under A Timeless Spell
Released : 2024
Vocalist : Adrian Hates
Songwriter : Adrian Hates
Genres :
#Darkwave #Synth_Gothic_Rock

@Dairy_of_Darkness


نیمه‌شب است. ساعتی که در آن، حرمان‌ها، شوربختی‌ها و رنج‌های بی‌پایان، همگی با هم دست به یکی می‌کنند تا به سراغمان بیایند. آدمی شاید در روز، خود را فریب دهد. با لبخندهای مصنوعی، گفت‌وگوهای از سر اجبار، دل‌خوشی‌های دروغین و زرق‌وبرقی که چیزی جز سایه‌ای بر دیوار نیست؛ اما شب، شب هیچ‌کس را فریب نمی‌دهد. شب، حقیقت را با دستان سردش روی پوستمان می‌نشاند: این عدم، این بی‌حسی، این خودبیگانگی که گویی همواره در من بوده اما اکنون از درون به بیرون نفوذ کرده است، گویی جسمم هم به بیگانگی روحم دچار شده است.

همیشه دیگران مرا متفاوت می‌دیدند، نه شبیه به مردم عادی، نه یکی از آن‌ها. اما حالا این فاصله‌ای که همیشه بین من و جهان بود، از یک جدایی ساده به نوعی گسست مطلق رسیده است. تعلقی ندارم، گویی هر چیزی که می‌شناختم، بدل به سایه‌ای بی‌رنگ شده است. سرگردانی در میان دیوارهایی که پیوسته تنگ‌تر می‌شوند، در مسیری که به هیچ‌جا ختم نمی‌شود، همراه با اندیشه‌هایی که همچون خوره از درون می‌جوند و مگر غیر از این است که همه‌ی این‌ها به یک چیز ختم می‌شود؟ به پوچی؟

نمی‌دانم این‌ها را برای چه می‌نویسم، شاید صرفاً برای آن‌که این خلأ را در واژه‌ها حل کنم، شاید هم برای آن‌که کسی جز خودم بداند که چه در درونم می‌گذرد، هرچند بعید می‌دانم کلمات بتوانند این ناگفتنی را بر دوش بکشند.

نامه را در پاکتی می‌گذارم، اما تصور کن آن را در شیشه‌ای انداخته‌ام، رها شده در اقیانوس. چه فرقی دارد؟ مقصد آن همیشه نامعلوم خواهد ماند.


Il est minuit. L’heure où les chagrins, les malheurs et les souffrances infinies s’allient pour nous assaillir. Peut-être que, le jour, l’homme parvient à se tromper lui-même. avec des sourires feints, des conversations forcées, des plaisirs factices et des éclats trompeurs qui ne sont que des ombres projetées sur un mur, mais la nuit, la nuit ne trompe personne. La nuit pose la vérité sur notre peau avec ses mains glacées : ce néant, cette insensibilité, cet étrange sentiment d’exil intérieur qui a toujours été en moi mais qui, désormais, s’étend au-dehors, comme si mon corps lui aussi sombrait dans l’étrangeté de mon âme.

On m’a toujours vu comme quelqu’un de différent, jamais tout à fait semblable aux autres, jamais tout à fait des leurs. Mais aujourd’hui, cette distance qui me séparait du monde ne se limite plus à une simple rupture, c’est une dislocation totale. Je n’appartiens à rien. Tout ce qui m’était familier s’est mué en une ombre sans consistance. Une errance sans fin entre des murs qui se resserrent, sur un chemin qui ne mène nulle part, avec des pensées qui rongent l’âme comme une fièvre obscure, et au fond, tout cela ne mène-t-il pas à une seule et même conclusion ? Le vide.

Je ne sais pourquoi j’écris ces lignes, peut-être seulement pour tenter d’apaiser ce gouffre à travers les mots, ou bien pour que quelqu’un d’autre que moi sache ce qui se passe à l’intérieur. Mais, en vérité, je doute que les mots puissent jamais porter l’indicible.

Je glisse cette lettre dans une enveloppe, mais imagine plutôt qu’elle est enfermée dans une bouteille jetée à la mer. Quelle différence ? Sa destination restera toujours inconnue.

👤 François Truffaute

📚 Letters to Jean Louis Bory

@Dairy_of_Darkness


Band : Vergissmeinnicht
Album : Whispering Solitude
Label : Midnight Productions
Released : 2008
Pianist : Sandman Wang
Genres :
#Dark_Folk #Dark_Ambient

@Dairy_of_Darkness


There was a shadow, drifting between light and grief, never seen, yet always felt, like an ache that lingers long after the wound has closed. She once knew the path to the lake of silver tears, where the moon wept into endless water, and a siren feasted on sorrow. But time had passed, and the sorrow she once knew had grown distant, a memory fading in the quiet dark.

There were doors once paths to places only the lost could find, but absence had sealed them shut. Yet still, there were voices, reaching through the dark, leaving light in their wake, unknowingly.

I never knew her, not in the way one knows a face or a voice. But I have felt the weight she carries. And perhaps, that is enough. Perhaps that is all knowing ever is.


@Dairy_of_Darkness


You know I never liked the sun
I stayed inside
When I was young
Young
And now for once I looked above
Cannot give it up
Does it ever get better ?
Or does it get blacker ?


Band : Lord of the Lost
Album : Festival of Love
Released : 2022
Vocalist : Chris Harms
Pianist : Gared Dirge
Songwriter : Chris Harms
Genres :
#Acoustic_Rock #Alt_Rock

@Dairy_of_Darkness


زمانی گفته‌هایم، چون طنین حقیقت، در سکوت رخنه می‌کرد و لایه‌های عمیق هستی را در هم می‌فشرد. اما اکنون، چه نیازی به واژه‌هاست؟ آنچه از من برمی‌خاست، اگر پژواکی داشت، تنها به ژرفای خودم بازمی‌گشت.
چشمانم را بر روی زمین بسته‌ام، اما گویی در این سیطره‌ی تاریکی، نگاهی از درون به آسمان دوخته شده است. نه از سر درماندگی، بلکه از درک چیزی فراتر از آنچه که چشم‌ها قادر به دیدن هستند. در این تشویش و آستانه‌ی بی‌پایانی که میان دنیای شناخته‌شده و ناشناخته قرار گرفته‌ام، حقیقتی را جستجو می‌کنم که جز در سکوت نمی‌توان آن را دریافت.
با تاریکی در کنارم,
رویایی که در زمان گم شده است، اکنون در درونم به حقیقت می‌پیوندد.
این رویا، چون نسیمی نرم، در سکوت جاری است و هزاران معنا در خود نهفته دارد.
در این سکوت، با چشمانی بسته و در دل سیطره‌ی تاریکی، هر ذره از هستی خود را در پیوندی با جهان می‌یابم. و من، در این تشویش مطلق، خود را در میان پژواک‌های گمشده، بازآفرینی می‌کنم. این جوهر خاموشی است که در دل آن، حقیقت‌های ناگفته به زندگی می‌آیند.


Autrefois, mes paroles s'immisçaient dans le silence tel le son d'une vérité frappante, comprimant les couches profondes de l'existence. Mais aujourd'hui, pourquoi les mots ? Ce qui émerge de moi, s'il a un écho, ne revient que dans la profondeur de mon être.
J'ai fermé les yeux sur la terre, et pourtant, il semble qu'un regard, né du fond de moi, se fixe sur le ciel. Ce n'est pas par désespoir, mais par une compréhension qui dépasse ce que les yeux peuvent percevoir. Dans ce tourbillon, entre le monde connu et l'inconnu, je cherche une vérité que seule le silence peut révéler.
Avec l'obscurité à mes côtés,
Un rêve perdu dans le temps, désormais se réveille en moi.
Ce rêve, tel une brise douce, circule dans le silence, portant en lui mille significations.
Dans ce silence, les yeux fermés et au cœur de la domination des ténèbres, je trouve chaque parcelle de mon être liée à l'univers. Et moi, dans cette tourmente absolue, je me redécouvre parmi les échos
perdus. C'est l'essence du silence, où les vérités inarticulées prennent vie.

👤 Marguerite Duras

📚 La Douleur

@Dairy_of_Darkness

Показано 20 последних публикаций.