🚩#تب
لینک قسمت اول
https://t.me/c/1007951218/175890#قسمت_پانصدوسیوپنج
به خانه که رسیدم خاتون با دیدنم در این ساعت از
روز تعجب کرد. صبح حین رفتن گفته بودم که
امشب چون بعد از آموزشگاه باید بروم قنادی و
معلوم نیست کارم چه زمانی تمام شود احتمالا دیر
برمی گردم.
_چیزی جا گذاشتی مادر؟
همانطور که چادر از سر بر می داشت وارد خانه
شدیم.از وقتی هستی را دوباره به مهدکوک
فرستادیم اکثرا این ساعت از روز تنها بود.
_نه قربونتون برم..راستشیه کاری باهاتون دارم.
_می دونم بابت دیشب خیلی دلت گرفته، این پسرم
اینقدر نابلده که مطمئنم از دلت درنیاورده...
بی طاقت میان حرفشپریدم:
_نه خاتون،نه، حرفام اصلا مربوط به دیشب
نیست..راستشامروز رفته بودم پیش حاج عباس.
با دم و بازدم عمیقی گوشه ای از هال کنار سماور
نشست و یک استکان کمر باریک از سینی کنار
دستش برداشت:
_چی بهت گفته که اینطوری بهم ریختی؟
به طرفشقدم برداشتم اما با گفتن"بی زحمت اول
یه دستگیره میاری مادر" راه کج کردم به سمت
آشپزخانه.
دستگیره ای که از روی کابینت برداشته بودم به
دستشدادم و رو به رویش نشستم.
قوری را برداشت و در دوتا از استکان ها چای
ریخت و کنارمان گذاشت.
سپسنگاه بالا آورد و دوخت به چشمانم.
و من لب تر کردم و پساز اندکی، گفتم:
_از عکسایی که سید عماد تو نوجوونیاش لای یه
دیوان حافظ پیدا کرده بوده برام گفتن.
استکان را از دهانشدور کرد و روی نعلبکی
گذاشت.
_می خوای ببینیشون؟
مردد لب زدم:
_به نظرتون کار درستیه؟
_من دیگه نمی دونم درست و غلط چیه مادر..من
فقط می خوام حال بچه ام خوب بشه.
آهی کشید:
_ولی از یه طرف دیگه هم به تصمیمات حاج عباس
ایمان دارم..این مرد همیشه معتمد و همراه آسدرضا
و محمدعلی بوده و چیزی جز خیر و صلاح آقا سید
نمی خواد.
بلند شد و ازم خواست دنبالش بروم اما من مخالفت
کردم.دلم نمی خواست اولین ورودم به اتاق سید
عماد بدون حضور خودش باشد.
رفت و برگشت خاتون به دقیقه هم نرسید.
در همان حین که کتاب را به دستم می داد، گفت:
_این دیوان حافظ مال الهه ست..وقتی می رفت
انقدر عجله داشت که فراموشکرد با خودش
ببرتش..آقا سیدم بدون اینکه ما متوجه بشیم همون
روزی که مادرشرفت برشداشته.
دیوان را با لرزشی که به جان انگشتانم افتاده بود
به آرامی باز کردم.
در صفحه ی اول آن با خط درشتی نوشته شده بود:
"برای الهه...الهه ناز"
و زیر آن با خطی ریزتر جمله ی دیگری دیده می
شد:
"از طرف پسر خاله ات...جهان"
مضطرب لب بهم فشردم و با چندبار ورق زدن در
میانه های کتاب آنچه را مدنظرم بود یافتم...عکس
ها را !
💦🔥#هوس
_الان با لباس عروس تو خونه منی.
کتم و درآوردم و پرت کردم رو زمین و پاپیونم و از دور گردنم باز کردم..
-حتی اینم یادمه که شک داشتی تهدیدام و عملی کنم و میگفتی ممکنه پوشالی باشه هوم؟حین باز کردن بند ساعتم با خونسرد ترین لحنی که خوب میدونستم وحشتزده ترش می کنه ادامه دادم:
-حالا دیگه وقتشه که نشونت بدم توحرفای من.. خبری از پوشال نیست ..
بعد از سکوت و سکون چند دقیقه ایش بالاخره به خودش اومد،آب دهنشو قورت داد و عقب عقب رفت . . چند بار دهنش و بی هدف باز و بسته کرد و آخر سر گفت: وایستا! تو. .تو نمی دونی..
همون لحظه پاش گیر کرد به دامن لباسش و محکم از پشت خورد زمین. منم که انگار یه پلنگ بودم و منتظر گیر افتادن طعمه ام. . با قدم های بلند رفتم سمتش و بالاتنه لباسش و وحشیانه تو مشتم گرفتم ....
https://t.me/+SQkQgrkwrrmmyT_M