🚩#تجاوز_و_درد
#قسمت_سیصدوسیوپنج
پسرک را کشید. دستش را میان دست خودش گذاشت. حالا نوبت به ناهید رسید. دستش میان هوا ثابت ماند. دیگر به او اعتماد نداشت. زخم خورده او بود. چند وجب آن طرف تر را نگاه کرد. جایی که گلی خودش را کشیده بود. او را چه کند؟! او کجای زندگیش بود؟! در این بوم لعنتی ِرنگ پریده، فقط خودش بود و پسرش. چرا زنی کنارش نبود؟! خودش بود و لوبیای سحر آمیزش و حفره ای بزرگ در سینه اش که ناهید درست کرده بود. داشت خفه می شد. زندگی بد سازی می زد. کر کننده و گوش خراش. با کف دست بر آن طرح کوبید. کوبید. از جایش بلند شد و نشست. دکمه بالای پیراهن سفیدش را باز کرد و از سر بیرون کشیدش. ولی هنوز حس خفگی رهایش نمی کرد. سرش را میان دستانش گرفت. تمام خاطراتش با ناهید بوی گند خیانت می داد. گلی هم از روزی که با او آشنا شده بود انگار ساکش را برای رفتن بسته بود.
دست روی دست گذاشت و سرش را پایین انداخت و با خودش حرف زد: یکی بیاد به من بگه چکار کنم؟! ناهیدو طلاق بدمو گلی رو نگه دارم به خاطر بچه وقتی می دونم دلش با من نیست یا با وجودی که دیگه به ناهید اعتمادی ندارم نگهش دارمو بذارم گلی بره؟ اگه نگهش داشتمو گلی هم نرفت چی؟! من تو این ماجرا حتی به خودمم فکر نمی کنم فقط به پسرم. همه میگن خودخواهم ولی من دیگه از خودم گذشتم. میگم فقط آسایش پسرم. فقط پسرم.
نمی دانست گرمای خانه بود یا گرمای جهنم زندگی اش که راه نفسش را بند آورده بود. کلید کولر را زد و به آشپزخانه رفت. شیر آب سرد را باز کرد و سرش را زیر آن گرفت شاید التهابش فروکش کند. سرش را بیرون کشید. قطرات آب از موهایش روی تن عریانش چکه می کرد و او نگاهش خیره ی کاشی سفید دیوار بود. گیج. منگ. مبهوت. صدای شرشر آب فضا را پر کرده بود. با ناهید چکار کند؟! با گلی؟!
زندگی اش شده بود بازی شطرنج. ملکه صفحه اش سوخته بود. او مانده بود و مشتی سرباز. کار دیگری از دستش برنمی آمد و شاید بهتر باشد تن دهد به کیش و مات. بوی سوختن برنج او را از اوهامش بیرون کشید.
تو رو تا ته خاطراتم کشیدم
به زیبایی تو کسی رو ندیدم
نگو دیگه آب از سر من گذشته
مگه جز تو کی سرنوشتو نوشته
تحمل نداره نباشی
دلی که تو تنها خداشی
می شست و می شست. زیر شیر آب پارچه را خیس کرد و بعد چلاند. نگاهی به دور و بر انداخت. خاک روی وسیله ها نشسته بود. از پذیرایی شروع کرد تا دوباره به آشپزخانه رسید. کاری می کرد که هیچ گاه در زندگی اش نکرده بود. پدرش هرگز اجازه چنین کاری را به او نداده بود. دستمال را شست و دوباره روی میز ناهارخوری را دستمال کشید. وسواس گرفته بود. تی را برداشت و کف آشپزخانه را تمیز کرد. تی کشید و کشید و هق زد. کشید و تنهایی امشب رهایش نمی کرد. کمرش خم. تی در دستش. کف آشپزخانه را می سابید و زیر لب با خودش حرف می زد: سی و پنج سالمه ولی هیچ وقت تصمیم درست نگرفتم. منم دلم بچه می خواد.
سرش را با همان کمر دولا بالا گرفت، رو به سقف یا شاید آسمان: چرا من؟! منم دلم بچه می خواد. چرا ندادی؟! آخه منو خود تو آفریدی. پس چرا نباید منم مثل بقیه زنا بچه نداشته باشم.
🌸
@zanyanii❌فایل کامل رمان با #تخفیف پیام دهید به👇
@milyouner