Фильтр публикаций


این سری که مقصدم دریا بود تصمیم دارم بخشی ازش رو توی شیشه‌ای بریزم و همراه خودم به خونه بیارم، اینجوری شاید کمتر دلتنگش بشم، شاید هم بیشتر دلم هوای دریا کنه.




یک‌روز بعد از چند سال کار و تلاش، همه چی رو جمع می‌کنم میرم یکی از شهرهای شمال، ترجیحا نزدیک جنگل، خونه‌ای کوچیک و نورگیر، با کلی گل و گیاه، چیدمانی صمیمی و ساده و آرامش‌بخش، سبک جدیدی از زندگی رو امتحان خواهم کرد.


حس‌هام زودتر جریان رو درک می‌کنن، رفتار رو می‌فهمن، جزئی‌نگریه دیگه، تو دیگه حس امن بودن نمیدی عزیز؛ حتی با وجود تلاش‌هایی که کردم و جواب نداد.


این عکس و به عنوان عکس "مورد علاقه" توی ژوژمان اضافه کردم، میزنمش به دیوار، اینجوری بیشتر میبینمش.


وسط مترو


هوس کیک لیمو کردم.


هیچ‌کس:
منی که به صورت رندوم توی اینستا ویدیویی می‌بینم از شخصی که پِتِش رو از دست داده و باهاش اشک می‌ریزم.


بعد از یه تایمی، بخصوص وقتی برنامه کار و درس فشرده میشه انرژی اجتماعیم به انتها میرسه و برای بازیابی خودم نیاز به تنهایی دارم، هرچقدر دیرتر بهش برسم از نظر ذهنی خسته تر میشم و روی تمام ابعاد زندگیم اثر می زاره.


مشغله‌های بزرگسالانه کافیه، بریم دریا.






فرصت نکردم عکس بگیرم، اما چند روز پیش کلاهی که مشغول بافتنش بودم تموم شد، کِرِمی رنگه، نگاهش که می‌کنم دقایقی که پای بافتنش گذاشتم یادم می‌آد. توی مترو، توی مسیر دانشگاه، توی مهمونی، قبل از خواب و ... امیدوارم بتونم این زمستون چیزهایی بیشتری برای خودم ببافم. دلم وست می‌خواد.


خیلی وقت بود طعم به اتمام رسوندن کتاب زیر دندوم مزه نکرده بود، "چشم‌هایش" که به اتمام رسید، لذت بردم. بعد از شاید چند سال برگشتم سمت "ملت عشق" که نصفه نیمه رهاش کرده بودم، دیدگاه شمس جاذبه‌ی خاصی داره، کاش بیشتر صحبت ‌کنه، قوائدش بدجور نیاز این زندگیه.


وقتی تمرکزت از روی خودت و اهدافت میره روی افکار و ری‌اکشن دیگران، یجایی به خودت میای می‌بینی همه فکر و ذکرت شده پر از سوال، چیزهایی که هیچ تاثیر مثبتی روی تو و روند زندگیت ندارن و به مرور شبیه یک باتلاق عمل می‌کنن. در نهایت فقط درموندگی و خستگیش برات می‌مونه، این ظلمیه که در حق خودت می‌کنی، با پای خودت از مسیری که باید بری فاصله میگیری، پس تمومش کن اهمیت دادن به اینکه بقیه چه فکر می‌کنن یا چه حسی دارن. تا وقتی دست خودت رو نگیری هیچ‌کس این کار و نمی‌کنه.


اما نباید سخت بگیرم به خودم، اشکالی نداره
پیش میاد.


رسیدن به محدوده انفجار و کشیده شدن ضامن اونجایی که صبح امتحان داشتی، تا ده شب سرکار بودی، توی مسیر رسیدن به آخرین مترو متوجه میشی ماگت و جا گذاشتی و فقط باید مسیرت و ادامه بدی و به این فکر کنی که چجوری بین این همه کار بری سر اون لوکیشن تا این شی با ارزش رو پس بگیری، سردردم ده برابر شد و خسته ترم الان.


وقت چیه؟
با عذاب وجدان سریال دیدن.


این همون ترمیه که میگفتم از اولین جلسه می‌خونم و دقیقا برعکس عمل کردم.


«زندگی شاید یک خیابان دراز است
که هر عکسی، قدمی از آن را ثبت می‌کند.»
سهراب سپهری

Показано 20 последних публикаций.