Фильтр публикаций


Andrea Cohen




امتحان فردام این چیزهاست. بامزه‌ست ولی خیلی زیاده، یادم می‌ره. خیلی وقت بود امتحان حفظی نداشتم، واقعاً پیرم براش.


نمی‌دونم والا موز چه ربطی به سیب داره.


قبل از سال ۱۵۸۵ که کلمه‌ی Banane از یه کشوری در قاره‌ی آفریقا توسط پرتغال وارد فرانسه شه، فرانسوی‌ها به موز می‌گفتن
«la pomme du paradis»
که یعنی سیب بهشتی.


وقتی خیلی سعی می‌کنم با مشکلات عاطفیم سر کنم و بفهمم چه چیزی منجر به همچین احساس بدی شده مدام می‌رسم به این‌که آدم‌ها از هم سوال نمی‌کنن و به‌جاش فقط حدس می‌زنن.
تلاش می‌کنم حتی اگه یادم رفت سوال بپرسم، دست از یادداشت کردن برندارم— این‌طور نیست که شناختن غیرممکن باشه چون هیچ‌کس ثابت و محدود نیست، بلکه صرفاً یه کار همیشگیه.
مشاهده می‌کنم، یادداشت برمی‌دارم و اگه بشه گاهی سوال هم می‌پرسم.
«دوست داری الان چی کار کنیم؟»


بدترین اتفا‌ق دوران امتحان‌ها اینه که شب خوابت نمی‌بره، روز امتحان داری، بعدش هم باید درس بخونی و باز نمی‌تونی بخوابی و تهوعی که همین‌طوریش هم داشتی هی بدتر و بدتر می‌شه.


Don't question why she needs to be so free
She'll tell you it's the only way to be ❤️❤️❤️❤️❤️❤️




Unbreak my heart ((:


یه جایی فرن لیبووتز می‌گفت از نوشتن متنفره و هر نویسنده‌ای می‌دونه از چی حرف می‌زنه، که اگه می‌شد هر کار دیگه‌ای بکنه انجامش می‌داد. بعضی اوقات با لیبووتز موافقم؛ وقت‌هایی که فکر می‌کنم باید نویسنده شم یا حتماً فلان چیز رو بنویسم از نوشتن متنفر می‌شم.
دیوید لینچ درباره‌ی ون گوگ می‌گه برخلاف چیزی که بیشتر‌ی‌ها می‌گن نقاشی‌هاش‌ حاصل دردهاش نیستن بلکه احتمالاً هیچ‌چیز دیگه‌ای این‌طوری‌ خوش‌حالش نمی‌کرده.
فکر می‌کنم حالا بیشتر اوقات از نوشتن متنفر نیستم چون نمی‌خوام نویسنده شم و‌ نمی‌خوام حتماً بنویسم، بلکه بیشتر همون ون گوگی‌ام که لینچ می‌گه.
هیچ‌چیز دیگه‌ای خوش‌حالم نمی‌کنه.
لپ‌تاپ روی پاهام در اتاقی تاریک وسط مهمونی، نشسته روی زمین بین کت‌های مهمون‌ها، لپ‌تاپ روی میز دوستان و کتاب‌خونه‌ها.
موبایلم در دستم هنگام راه رفتن،
دفترم کنار تختم.
همه‌چیز رو عقب می‌اندازم،
تکالیفم رو انجام نمی‌دم،
داستان‌هام شبیه اتودهای طراحی‌ان،
نه مهمه که بده، نه مهمه که خوبه، فعلاً همین یه چیز رو دارم.


My hate is bigger than my love tonight,
Delaying anxiety attacks,
I write about rooms,
Many of them,
All filled with loneliness, sugar and disconnection.
One is whispering,
“Call it whatever you want but please call it.”
The other is mixing purple
with yellow,
Finding the many possible ways,
“Keep it burning”
He said.


مرگ لینچ رو نشونه می‌گیرم و فکر می‌کنم حالا که هم فلینی مرده و هم لینچ، دیگه نوبت منه فیلم بسازم.


عاشق ادبیاتم. بعضی اوقات احساس می‌کنم دیگه واقعاً بیشتر از این نمی‌تونم سرشار شم، خودم رو لایقش نمی‌دونم، گریه می‌کنم، عصبانی می‌شم، آرزو می‌کنم. هرروز آرزو می‌کنم و منتظر می‌مونم.
توروخدا! یک جمله! خواهش می‌کنم!
تقریباً هیچ‌چیز دیگه‌ای این‌طوری اشکم رو در نمیاره.
آخ شاعران، نویسنده‌ها، تمام منتظران! مذهبی و پرشور و احمق و ساده‌دل! همه‌ی کوه‌ها مال شما.
شما که قدر می‌دونید،
قدر عشق رو.


“I cry your mercy—pity—love!—aye, love!
Merciful love that tantalizes not,
One-thoughted, never-wandering, guileless love,
Unmasked, and being seen—without a blot!
O! let me have thee whole,—all—all—be mine!”

— John Keats


امروز‌ خیلی روز قشنگیه. هوا نسبتاً تمیزه و کوه رو از پنجره می‌تونم ببینم. فکر می‌کنم شاید تنها چیزی که می‌تونست باعث شه تا سال‌های زیادی در این شهر بمونم همین کوه‌هاست. اگه نقاش و تهرانی بودم تا یه مدت طولانی هرروز کوه می‌کشیدم.


الان انگار بیشتر در خودم فرو رفتم و چون واقعاً انگار فقط دارم غر می‌زنم احساس شرم می‌کنم.


این‌جا خودم نوزده سالم بود. این‌طوری گفتم که در نهایت فیلم معرفی کنم — به اون دو فیلم ابراز علاقه کنم.




من راستش الان این‌قدر این برام سوال شد که رفتم پست‌های قدیمیم رو بخونم بعد از مدت‌ها و دیدم بیشتر داشتم ابراز علاقه می‌کردم — یعنی مثلاً این رو ببین:

Показано 20 последних публикаций.