- داستان کوتاه: آینه و گل سرخ
روزی روزگاری، در دهکدهای کوچک و دورافتاده، پیرمردی زندگی میکرد که همه او را «استاد» صدا میزدند. استاد باغبانی ماهر بود و باغی داشت پر از گلهای رنگارنگ. اما در میان همهی گلها، یک گل سرخ بود که برای او خاصتر از بقیه بود. او هر روز با عشق به آن آب میداد و مراقبش بود.
هر صبح، استاد کنار گل سرخ مینشست و آرام میگفت: «تو زیباترین گلی هستی که دیدهام. عطرت قلبم را پر میکنه و رنگت بهم آرامش میده.» گل سرخ هم انگار این حرفها را میشنید؛ هر روز درخشانتر و زیباتر میشد.
یک روز، جوانی به نام امیر به دهکده آمد. او دنبال معنای عشق بود و شنیده بود که استاد چیزهای زیادی درباره زندگی میداند. وقتی به باغ رسید، چشمش به گل سرخ افتاد و پرسید: «استاد، چرا این گل اینقدر زیباست؟ رازش چیه؟»
استاد لبخندی زد و گفت: «رازش عشقه. من به این گل عشق میدم، باهاش حرف میزنم و ازش قدردانی میکنم. این عشق، اون رو شکوفا کرده.»
امیر با تعجب گفت: «عشق به یک گل؟ مگه عشق به آدما مهمتر نیست؟»
استاد جواب داد: «عشق، عشقه، چه به گل باشه، چه به آدم. ولی قبل از اینکه بتونی به کسی عشق بدی، باید یاد بگیری خودت رو دوست داشته باشی. بیا، یه چیزی بهت نشون میدم.»
استاد، امیر رو به کنار آینهای قدیمی در گوشهی باغ برد و گفت: «به خودت نگاه کن و بگو چی میبینی.»
امیر گفت: «خودمو میبینم، یه آدم معمولی.»
استاد گفت: «دوباره نگاه کن، این بار بگو چی توی خودت دوست داری.»
امیر کمی فکر کرد و گفت: «چشمامو دوست دارم، و اینکه میتونم به بقیه کمک کنم.»
استاد با مهربونی گفت: «این شروع عشق به خودته. هر روز به خودت نگاه کن و از چیزایی که توی خودت قشنگه لذت ببر. مثل من که به این گل عشق میدم و اون شکوفا میشه، تو هم با عشق به خودت، خودتو شکوفا میکنی. وقتی خودتو دوست داشته باشی، عشق واقعی رو میتونی به بقیه هم بدی.»
امیر از استاد تشکر کرد و با دلی پر از امید رفت. از اون روز، هر صبح به آینه نگاه میکرد و از خودش قدردانی میکرد. کمکم حس کرد که عشق توی قلبش بزرگتر میشه و این عشق به آدمای دور و برش هم میرسه. فهمید که عشق مثل یه گل میمونه؛ با مراقبت و توجه، توی هر دلی میتونه رشد کنه.
@subliminal_biokinesis_mehregan