موضوعی که توی این همه سال تنها زندگی کردن نتونستم باهاش کنار بیام، وقتاییه که با تمامِ وجودت دلت میخواد یکی باشه، با یکی بیرون بری، چیل کنی، ولی هیچکسی رو پیدا نمیکنی. و تنها کاری که میتونی بکنی اینه که تنهایی بری کافه و قهوهات رو بخوری. جنسش همونه. فقط مکانِ تنهاییت از یه چهاردیواری کوچیک، جابهجا میشه به یه میزِ دونفره که فقط یه نفر پشتش نشسته. به جای دیوارای اتاقت، آدمهای غریبهای دورت میچرخن که تو حرفاشونو نمیشنوی و اونا هم اصلاً حواسشون بهت نیست. میشینی، یه قهوه سفارش میدی، گوشیتو چک میکنی، الکی با یه چیز مشغول میشی که فقط فکر نکنی. ولی تهش، تهِ تهش، همون حسه بازم هست. همون سنگینیِ لعنتیِ نبودنِ کسی که باید باشه. من همیشه از تنهایی فرار میکردم. یا حداقل فکر میکردم که فرار میکنم. آدمای زیادی اطرافم بودن، همیشه یه جایی، یه کاری، یه کسی برای وقتگذرونی داشتم. ولی هرچقدر هم که خودتو با شلوغیهای الکی سرگرم کنی، بالاخره یه جایی، یه لحظه، یه وقتایی که به خودت میای، میبینی همهش فیلم بوده. میبینی که تهش باز هم یه جای خالی هست که هیچچی پرش نمیکنه. همین وقتاست که گذشته یقهتو میگیره. همین وقتاست که دلت برای یه رفیقِ قدیمی تنگ میشه، برای کسی که لازم نبود براش فیلم بازی کنی، که میفهمید کِی حالت خوب نیست، که لازم نبود به زور حرفی بزنی که سکوت پر نشه، چون سکوتاتون هم کنار هم معنا داشت. ولی خب، آدم که نمیتونه تو گذشته گیر کنه. پس مثل هر بار، یه قهوهی تلخ دیگه سفارش میدم، یه جرعه میخورم، به آدمای دورم نگاه میکنم، و به خودم یادآوری میکنم که تنهایی، یه چیزیه که باید باهاش کنار بیام. چون هرچقدر هم که گذشته رو ورق بزنم، هرچقدر هم که حسرتِ یه سری روزا رو بخورم، تهش فقط یه جواب هست: اون روزا تموم شده. و من، هر چقدر هم که دلم نخواد، باید یاد بگیرم که با نبودنِ آدمهایی که یه روز فکر میکردم “ همیشه هستن ” کنار بیام و قدرِ لحظههایی که هستن رو بیشتر بدونم.