Фильтр публикаций


Репост из: Oblomovisme


Репост из: Welcome Home!
موضوعی که توی این همه سال تنها زندگی کردن نتونستم باهاش کنار بیام، وقتاییه که با تمامِ وجودت دلت می‌خواد یکی باشه، با یکی بیرون بری، چیل کنی، ولی هیچ‌کسی رو پیدا نمی‌کنی. و تنها کاری که می‌تونی بکنی اینه که تنهایی بری کافه و قهوه‌ات رو بخوری. جنسش همونه. فقط مکانِ تنهاییت از یه چهاردیواری کوچیک، جابه‌جا می‌شه به یه میزِ دونفره که فقط یه نفر پشتش نشسته. به جای دیوارای اتاقت، آدم‌های غریبه‌ای دورت می‌چرخن که تو حرفاشونو نمی‌شنوی و اونا هم اصلاً حواسشون بهت نیست. می‌شینی، یه قهوه سفارش می‌دی، گوشیتو چک می‌کنی، الکی با یه چیز مشغول می‌شی که فقط فکر نکنی. ولی تهش، تهِ تهش، همون حسه بازم هست. همون سنگینیِ لعنتیِ نبودنِ کسی که باید باشه. من همیشه از تنهایی فرار می‌کردم. یا حداقل فکر می‌کردم که فرار می‌کنم. آدمای زیادی اطرافم بودن، همیشه یه جایی، یه کاری، یه کسی برای وقت‌گذرونی داشتم. ولی هرچقدر هم که خودتو با شلوغی‌های الکی سرگرم کنی، بالاخره یه جایی، یه لحظه، یه وقتایی که به خودت میای، می‌بینی همه‌ش فیلم بوده. می‌بینی که تهش باز هم یه جای خالی هست که هیچ‌چی پرش نمی‌کنه. همین وقتاست که گذشته یقه‌تو می‌گیره. همین وقتاست که دلت برای یه رفیقِ قدیمی تنگ می‌شه، برای کسی که لازم نبود براش فیلم بازی کنی، که می‌فهمید کِی حالت خوب نیست، که لازم نبود به زور حرفی بزنی که سکوت پر نشه، چون سکوتاتون هم کنار هم معنا داشت. ولی خب، آدم که نمی‌تونه تو گذشته گیر کنه. پس مثل هر بار، یه قهوه‌ی تلخ دیگه سفارش می‌دم، یه جرعه می‌خورم، به آدمای دورم نگاه می‌کنم، و به خودم یادآوری می‌کنم که تنهایی، یه چیزیه که باید باهاش کنار بیام. چون هرچقدر هم که گذشته رو ورق بزنم، هرچقدر هم که حسرتِ یه سری روزا رو بخورم، تهش فقط یه جواب هست: اون روزا تموم شده. و من، هر چقدر هم که دلم نخواد، باید یاد بگیرم که با نبودنِ آدم‌هایی که یه روز فکر می‌کردم “ همیشه هستن ” کنار بیام و قدرِ لحظه‌هایی که هستن رو بیشتر بدونم.




از لحاظ روانی آمادگی گذاشتن سر آقای اسپرسو لای در رو دارم.


جمعه ۱۷ اسفند چهارصد و سه


کاش یکی مغزت رو خاموش کنه.
اخیرن شب ها که می‌خوابی می‌بینم که کامل به خواب نمیری؛ مثلن همین دیشب که خوابیدی دو ساعت اول جسمت کامل خواب بود اما روحت و مغزت مثل روز روشن بودن، اگر ازم بپرسن این آدمیزاد تو دنیا بیشتر از همه با چه کسی دشمنی داره؟ اولین نفری که به ذهنم میرسه خودتی! تو همیشه خودتی که خودتو عذاب میدی همیشه این تویی که با خودت سر جنگ داری، بیشتر از همه با خودت درگیری و بیشتر از هر کسی در طول روز با خودت حرف میزنی البته حرف زدن که چه عرض کنم تو تو سرت با خودت  میجنگی حالا هی من بیام بهت بگم بابا این بچه‌ی طفلکی گناه داره انقدر سرزنشش نکن، انقدر سرش داد نزن، انقدر اشک های قشنگشو نریز از چشمهاش اما نمی‌فهمی، فقط منتظری یه چیزی بشه تا این بچه رو اذیت کنی و انگشتت رو به سمتش نشونه بری و بگی تقصیر تو بود همه چیز.
خسته شده، دیگه بسه، انقدر سرزنشش نکن انقدر نکوبون تو سرش همه چیز رو بالاخره همه چیز تموم میشه و تو میمونی و خودت اون وقت اونه که دیگه نمیذاره یه آب خوش از گلوت پایین بره.




در دوران پی ام اس اونقدر گریونم که می‌تونم توی اشک‌هام قایق سواری کنم.


دیگه بیدار نمیشی صبح حتی از زنگ های ساعت.
@shayadkafka


Репост из: Welcome Home!


باور کن که هیچکس هیچکس هیچکس تو روزهای سختت کنارت نیست.


میگذره، میگذره، میگذره.


انقدر برای نوروز هیچ برنامه‌ای ندارم که احتمالن بخوام روزه بگیرم.


Репост из: Vena Amoris
یبار جانی دپ گفت «چرا تنفر داشته باشم؟ تنفر احساس گرونیه، از اهمیت دادن زیاد میاد، ترجیح میدم اهمیت ندم» ینی کسیم که تو ازش متنفری باید حداقل ارزش این تنفر تورو داشته باشه، بنظرم چندتا کتاب رو تو یه جمله خلاصه کرد.


کاش یکی به بعضی ها بگه زندگی بیرون از باسن من هم جریان داره ها، نفس بگیر.


می‌لرزید تو طوفان از سرما
رو تنش پر از زخم، زخم و یادگاری
آفتاب از پشت ابرا صداش زد یهو
کی گفته تو بی کس و کاری؟!


من هر روز دارم پسرفت می‌کنم و در گل فرو می‌روم، مبارک دشمنانم.


Репост из: پیاده‌گرد
به این فکر می‌کنم که از کی زندگی انقدر سخت شد؟ از چه سنی؟ از کجای زندگی؟ منظورم از سخت، یک واژه‌ی عام و یک پوسته نیست. منظورم اینه: سخت. یعنی اذیت بشی. یعنی حتی کوچیک‌ترین اقدام و حرکتی کل انرژیت رو بگیره. یعنی گاهی نفست بگیره از حجم غبار و سنگینی؛ سنگینیِ زنده بودن. فقط یادم میاد که قبلاً انقدر شدید نبود. انگار یه حفره در درونت هست که باهات رشد می‌کنه و هرچی بزرگ‌تر می‌شی اون هم بزرگ‌تر می‌شه و سعی می‌کنه تو رو در خودش ببلعه. یا یه گره توی گلوت که هرچی بزرگ‌تر می‌شی کورتر می‌شه و راه نفست تنگ‌تر. حق داری اگه نگاهم می‌کنی و نمی‌فهمی چی می‌گم.


Репост из: شاید کافکا
من خود بلای خویشم از‌خود کجا گریزم؟
"امیر خسرو دهلوی"


وسط اشک و گریه هام لبخند زدم و قلبم آروم شد و مصمم شدم برای ادامه‌ی راه‌.


داشتم اینجا تایپ میکردم یعنی میشه یک دست منو بگیره و از ته این مرداب زندگیم نجات بده؟! همون موقع یک پیامی اومد که فهمیدم زندگی جریان داره و این همه عذابی که میکشم بی نتیجه نخواهد موند و قراره همه‌ی اون هایی که یک روزی من رو رنج دادن شاهد رسیدنم به قله‌های زندگیم بشن.

Показано 20 последних публикаций.